پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

و هیچ وقت نمیشه گفت "از این بیش تر نمیتونم مسلح بشم"

.You want weapons? We're in a library
!Books
.The best weapons in the world! This room's the greatest arsenal we could have
.Arm yourselves

همه ی این کارایی که یه جور قانونه بین خودمون و دنیامون...

ردیف کردن کاغذای کلاسور، نوشتن اسمم رو دفترای نو، قرار گذاشتن با خودم که امسال سر خودکارام جویده نشن...

نشونه هایی از گذشته...

این وقتایی که داری وسایل کمدتو جابه جا میکنی و یهو اون لا به لا یه نشونه از گذشته میخوره به چشمت و پرت میشی به اون وقتا. دو روز پیش بعد از تمیز کردن اتاق دوتا از بهترین اسباب بازیای بچگیم رو پیدا کردم. یکیشون سنش از منم بیش تره و از وقتی چشم باز کردم با من بوده. همه ی اون سالایی که قد می کشیدم، اونم یه گوشه اتاق نشسته بود و نگام میکرد. همه ی وقتایی که از گوشا و دم این پلنگ می چسبیدم و می کشیدمش دنبال خودم. همه ی وقتایی که سوارش میشدم و دور تا دور دنیا رو باهاش فتح می کردم. چند روز پیش که بعد از چند سال دیدمش خیلی کوچیک تر به نظر میومد. یعنی می دونید؟ اون وقتا خیلی بزرگ به نظر میومد. یه جورایی به نظر میومد همیشه قراره اون از من بزرگ تر بمونه و من برای همیشه بتونم باهاش دنیامو فتح کنم. 



و اون "نیش باز" رو می بینید. من حافظه ی ماهی قرمزی دارم و زیاد یادم نمیمونه خاطره ها ولی از بین خاطره های بچگیم، این تو نود درصدشون هست. یعنی من با دست و پای این کارهایی کردم که همه از درکش عاجز بودن و پوکرفیس خیره به دوربین. :D


و پیدا کردن اینا بعد از سه چهارسال خیلی حس خوبی داشت. به یاد آوردن اون روزا. که چجوری مینشستم گوشه اتاق و سعی می کردم یه چیزی اختراع کنم. که هی حالتای مختلف میدادم به دست و پای "نیش باز" و هی ازش می پرسیدم "تو چی فکر میکنی؟" و اون موقع هنوز بلد نبودم اسم بذارم واسشون. و یه چیزی رو می دونید؟ اینا هنوزم مثل اون وقتا به حرفای من گوش میدن. مهم نیست چقدر چرت بگم یا اصلا بفهمن من چی میگم یا نه. همین که من یه سره درباره کتابا و فیلمایی که امروز دیدم میگم و نیش باز هنوز دونخطه دی میمونه و پلنگه [از اون جایی که طی حوادثی دماغ اینو کندم، ولدمورت میتونه اسم مناسبی باشه. :همر] خیره به افق خیلیه.


و هنوزم میشه دنیا رو فتح کرد. حالا اون وقت ها من سوارت میشدم دور اتاق می چرخیدیم و دنیا رو نجات میدادیم، الان تو سوار بر کوله پشتی من.

 

اون جاش که تصمیم میگیری یه اشتباه رو دوبار تکرار نکنی...

روزی که شروع کردم به دیدن این انیمه، فکر نمی کردم اینقدر خفن باشه و بتونه مجذوبم کنه. انیمه زیاد ندیدم راستش. اون چندتاییم که دیدم زمین و زمان و انیمه بینای خفن تاییدشون کردن. واسه این یکیم وقت نداشتم و نمی خواستم ببینمش ولی اسم خوبی داشت. از اون اسما که هی فضولیت نمیذاره آروم بگیری که "چرا اینه اسمش؟ جریان چیه؟" و اینا. این انیمه می خندونتتون، به فکر میندازتتون و باعث میشه یه عالمه چیز درمورد "آدم کشی" یاد بگیرین. :D


کارما آکابانه تو قسمت دوم خودشو نشون میده و از همون لحظه ی اول که دیدمش با خودم گفتم "چه خفن!". و خوب فکر نمی کردم بتونه از اینم خفن تر بشه. ولی بعد از امتحانات نهایی، بعد از شکست تلخش، بعد از حرفای تلخ تری که کورو سنسی بهش میزنه، میکشه عقب و فکر میکنه. فکر میکنه که کجای کارش اشتباه بوده؟ که کجا  رو اشتباه رفته که الان باید این خفتو تحمل کنه؟ جالب اینه که قبل امتحانا کورو سنسی بهش میگه که یه کم بیش تر درس بخونه و کارما معتقده که تا همینجاشم زیاد خونده.


گذشته از همه اینا من مبارزشو خیلی دوست داشتم. با یه قاتل حرفه ای رو در رو میشه و مثل همیشه هرچی دلش میخواد بارش میکنه. بچه ها میخوان جلوشو بگیرن که معلمشون جلوشونو می گیره. و میذاره کارمایی که الان خیلی خفن تر شده خودشو نشون بده.


His chin is down. So far he has been showing off his swagger with his chin in the air, looking down on opponents. But this is different. His words may be rough as ever…but his eyes are looking straight ahead, alert observing his foe head on


این تیکه از انیمه یکی از بهترین چیزایی بوده که تو عمرم دیدم. این دست کم گرفتن حریف، این که سرش همیشه بالا بوده، خیلی واسم اتفاق افتاده و خیلی قابل درک بود واسم.  این که یاد می گیری از حریفت بهتر نیستی و حتی ممکنه ضعیف ترم باشی. ولی این قدرت نیست که برنده رو تعیین میکنه...

و همانا تغییر از مشکل ترین کارها بود...

پرشین بلاگ خوب بود، بزرگ بود ولی زیبا نبود.[:جیگر] :D


بیکارم خودتونید. بدون آرشیو نمی تونستم کوچ کنم. به هرحال فعلا نشستم منتظر که به این سیستم جدید عادت کنم و آرمینا میتونه بره خوشحال باشه. :D


پنی یک:


ولی این سیستم فونت واقعا رو اعصابه. 


سی و دو دقیقه!

یکهو اس ام اس می دهد که "زنگ بزنم حرف بزنیم؟" چند دقیقه ای دست دست میکنم تا "کورو سنسی" آخرین دیالوگ این قسمتش را بگوید و جواب میدهم "زنگ بزن." 

 

زنگ می زند و سی و دو دقیقه حرف می زنیم. سی و دو دقیقه ای که خود خودم بودم بدون هیچ وانمود کردنی. سی و دو دقیقه ای که از هرکسی و هرچیزی حرف زدیم. از کلاس ها و معلم ها گرفته تا فیلم های جدید سینما. سی و دو دقیقه ای که تند تند حرف زدم، با صدای سرماخورده و تودماغیم حرف زدم. سی و دو دقیقه ای که درباره زمین و زمان غر زدم و تو گوش کردی. تو غر زدی و من گوش کردم. سی و دو دقیقه ای که با هم خندیدیم. با هم سکوت کردیم.

 

می دانی؟ رفاقت لازم نیست خاص باشد، رفاقت باید واقعی باشد.

غر می زنیم!

من معمولا آدم "تلافیشو بعدا سرت درمیارم"‌ ـی نیستم. یعنی یادم نمی آید که کاری را انجام داده باشم در جهت گرفتن انتقام. من در این زمینه ها حافظه ام از ماهی قرمز هم کمتر است و هیچ وقت سر این که فلانی فلان روز سال فلان جور با من حرف زد، برای سال ها ننشسته ام حرصش را بخورم و نقشه بکشم برای تلافی کردنش. که هی منتظر لحظه ی مناسبش باشم که "الان یه چیزی میگم که تا کجاش بسوزه." اکثرا فردای فلان روز یادم رفته که فلانی فلان جور با من حرف زده. [مثلا حتی یک نفر که جای این فلان ها را بگیرد.]

 

ولی بعضی اتفاق ها از یاد آدم نمی روند. هرچقدر هم ماهی قرمز باشی و خوش بین، یادت نمی رود. یادت نمی رود که چطور بعضی ها ذوقت را در نطفه خفه می کنند و تو با خودت قسم می خوری که دیگر هیچ وقت، هیچ وقت! هیچ فیلم، کتاب یا هرچیز ذوق کردنی دیگری را با آن ها به اشتراک نگذاری. قسم می خوری که دفعه ی بعدی که خواستند درباره ی ذوقیاتشان حرف بزند، هی خیره شوی به نقطه ای در دوردست ها و مثل این فیلم های کمدی بی علاقگیت را یک جور ضایعی نشان بدهی. ولی می دانید؟ نمی شود. چون این افراد همان طور که از سطرهای قبلی پیداست ذوقیاتشان به تعداد انگشتان دست هم نمی رسد و بیش تر این تعداد جز ذوقیات بیشمار من هم هست. 

 

و یک نکته دیگر. آقا بعضی از این مردم چقدر غر میزنند. "اون جا کوچیکه. این جا بارون اومده نم داره. اون جا حسینقلی خان ننشسته من نمیام. این جا من خاطره ی بد دارم از بچگیم. اون جا هیچ ایرادی نداره فقط من دوسش ندارم." یعنی آدم در کل ساعات معاشرتش با این افراد فقط پوکرفیس به دوربین خیره می ماند که "به کدامین گناه حقیقتا؟"

 

همه ی این روزای ابری

یه جور خوبی داره رعد و برق میزنه و بارون میباره که آدم یادش میره همه ی اون روزای گرم تابستونیو! یادش میره و فقط دلش میخواد بشینه پشت پنجره و صدا و تصویر رعد و برقا رو تطابق بده و رنگاشونو بشمره. دلش میخواد بشینه و زل بزنه به سر خوردن قطره ها رو شیشه.


یعنی‌ می‌خوام بهت بگم زندگی‌ هنوز خوشگلیاشو داره

راننده تاکسیه همه پولارو ریخت رو زانوش و دنبال یه پونصدی سالم گشت. وقتی پیدا نکرد یکی از پونصدیا رو که یه تیکش پاره شده بود برداشت و گفت "الان با چسب درستش میکنم." یه لحظه فکر کردم "چسب؟ چسب از کجا میخواد بیاره؟" که دستشو دراز کرد و جاچسبی [همینه دیگه؟] رو که گذاشته بود گوشه داشبرد برداشت. 


بعدشم پاییز میاد و یه عالمه هوای خوب!

مثلا میشد یه تیکه از هوا رو آپلود کنم واستون؟

 

پنی یک:

 

یه لحظه فکر کردم اگه مقاومت نکنم در برابر باد شاید ببرتم با خودش حتی. ایده ی خوبیه! :D

 

بعد نوشت:

 

الان متوجه شدم که وبلاگ یه ساله شد. من که عاشق بلندتر شدن آرشیو این بغلم. اصن آدم احساس خفن بودن میکنه شدید!