پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

من عاشق حرف زدنامونم ینی!

و همانا ما کسانی هستیم که از منزوی بودن و خانواده پدری و شغل آینده و دانشگاه و غر زدن مامانا می رسیم به آشپزی و نیمروی سوخته و شرلوک هولمز و عذب اوقلی!

آدم باس خودشو بلد باشه

ه هرحال ما از اوناش نیستیم که هی درجا بزنیم تو فاز دپرسی و این حرفا. تیلور سویفت گوش میدیم [ از اونایی که دپرسی ترن شروع می کنیم، میرسیم به اونایی که میشه باهاش خونه رو گذاشت رو سر] فیلم علمی-تخیلی می بینیم، یه عالمه هله هوله می خوریم و از همه مهم تر اندازه سهم یه هفتمون کاکائو می خوریم. [کاکائو هله هوله نیست، کاکائو همیشه برتر بوده و برتر می ماند! ینی همینجوری مشت بر دهان استکبارکوبان اصن! :D]

Now I don't know what to be without you around

زندگی همونه فقط دیگه کسی نیست که گوش بده به تندتند حرف زدنای من.

چیزهایی هست که نمیدانی

*یه چیزاییم هست که نمیشه درموردشون حرف زد، در موردشون نوشت. فقط میشه درموردشون فکر کرد و فکر کردن بهشون فقط دیوونت میکنه. و تو میمونی با یه دنیا حرفای نگفته که هرروز دارن تلنبار میشن رو هم و مچالت میکنن. که نه میتونی غرق بشی توشون، نه میتونی رهاشون کنی. که نه با خط خطی کردن دفتر، نه با آهنگ گوش کردن، نه با فیلم دیدن، نه با کتاب جدید خوندن از بین نمیرن. همون جایی که هستن میمونن و بعضی وقتا هجوم میارن سمتت که یه وقت فکر نکنی رفتن. پشت هرچیزی قایم میشن، یه گردنبند که هفته پیش از گردنت باز کردی و الان تو کمده، یه تیکه زمین آسفالت، یه جمله از یه فیلم کمدی حتی.

 

** از یه جایی به بعد دیگه بحث نمیکنی. سعی نمیکنی اثبات کنی که همه یه طرز فکری دارن و قرار نیست تو با طرز فکر بقیه پیش بری. از یه جایی به بعد ساکت میشی و میذاری فکر کنن که بردن. که تو قانع شدی که "آره! حق باتوئه!". دیگه سعی نمیکنی بفهمونی که "بابا! نمیخواین مثل من دنیا رو ببینین؟ خو نبینین! فقط بذارین زندگی خودمو بکنم. بذارین طرز فکرم واسه خودم باشه نه یه چیز کپی پیست شده." 


رادیو چهرازی

رفتیم پایین صندلی وایسادیم به مدیریت گفتیم

"ببخشید عزیزم میشه عوض شین؟"


صحبتی با خدامون!

حالا ما خودمون کم در کشمکشیم، توام هی نسخه های اورجینال آرزوهایی که یه عمره قایم کردیم اون پشت مشتای قلبمون رو شبا بنداز تو خوابامون!


بیا با هم این شهر را کشف کنیم!

آن لحظه ای که فیلم شروع شد و تو گفتی "این مانتوها رو دیدی مد شده؟" و من خندیدم.

آن لحظه ای که آن مرده که چند ردیف جلوتر نشسته بود یک جعبه شیرینی را خورد و من و تو هی می خندیدیم که "مگه چقد جا داره؟"

آن لحظه هایی که هردو ساکت می شدیم و موسیقی فیلم ما را با خود می برد، می برد به دوردست ها.

آن لحظه ای که شش نفر از تماشاچی ها بلند شدند و رفتند، مطمئنم تو هم به اندازه ی من ناراحت شدی. که چطور جرات می کنند فیلمی را تا آخر نبینند و قضاوتش کنند.

آن لحظه ای که چشمانت برق زدند بعد از دیدن پیکسل. که فهمیدی پیکسل را.

آن لحظه ای که با هم پاستیل خوردیم، با هم کشف کردیم و من فهمیدم تو چقدر بهتر از من فیلم را فهمیدی. حتی با این که دلت می خواست یک فیلم دیگر ببینیم.

آن لحظه ای که فهمیدم تو هنوز هم همان مائده ای. همان مائده ای که جلد سوم "مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس" ـش را با جلد دوم "نارنیا" ی من عوض می کرد. همان مائده ای که لمونی اسنیکت را می شناخت. بلد بود.

آن لحظه ای که طلبکار نشدی که "این چه فیلمی بود؟ توام با این فیلم انتخاب کردنت!" گفتی "آهنگش چه خوبه!"

تمام آن لحظه هایی که خوشحال بودم. خوشحالی که این روزها کمرنگ شده بود. داشت رنگ می باخت و تو رنگش زدی.


خوشحالی داشتن یک رفیق که موسیقی را بفهمد، فیلم را بفهمد، پیکسل را بفهمد و من را بلد باشد.