پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

مدادفشاری جوجو!

می دانید اکثر مردم، بگذارید بگویم قریب به اتفاق همه ی آن هایی که می شناسم نمی دانند من با چه چیزهای کوچکی خوشحال می شوم. حالا بین خودمان بماند که نصف بیش ترشان هم اگر بدانند تلاشی برای خوشحال کردنم انجام نمی دهند. از بین این تعداد پنج شش نفری هم می دانند که چه چیزهایی من را خوشحال می کند ولی باور نمی کنند. یعنی هنوز نتوانسته اند باور کنند که من از راه رفتن روی لبه ی جدول به اندازه ای خوشحال می شوم که می توانم ساعت ها بخندم با به یاد آوردنش. هنوز باور نمی کنند که یک آبنبات سورپرایز که من "آبی و سبزه" صدایش می کنم چقد می تواند من را خوشحال کند که بچپانمش گوشه ی لپم و فیلم ببینم و به آن ها فکر کنم و هی خوشحال شوم و هی لبخند شوم برای داشتن چنین آدم هایی در زندگی ام.

 

من با آدم هایی که دوستشان دارم زیاد حرف می زنم. ینی آنقدر حرف می زنم که خسته می شوند و می فهمم که واقعا زیاد حرف می زنم اما دوست دارم حرف زدن با آدم های مهم زندگیم را. که من حرف بزنم و آن ها حرف بزنند و آنقدر چرت و پرت ببافیم درباره ی یک فیلم، کتاب، رمان یا حتی حرف های خاله زنکی زدن با این ها را دوست دارم. همه ی دوست و آشناها می دانند که نمی توانند با من خاله زنکی صحبت کنند اما یک حقیقتی هست که هیچ کدامشان تا به حال نفهمیده اند. خاله زنک بازی های من عده ی زیادی را شامل نمی شود!

 

یکی از همین آدم مهم ها که چرت و پرت ترین حرف های مرا شنیده و شده که من یک ساعت و نیم برایش درمورد فیلمی که ندیده و اسمش را هم نشنیده سخنرانی کرده ام و طرف با ذوق گوش داده و اظهار نظر هم کرده، نازنین است. برایش از کتاب ها صحبت کرده ام و حتی یک لحظه هم حس نکردم که خسته شده و دارد فکر می کند "گیر عجب مشنگی افتاده ام" کتابش را به من قرض داده و من به او کتاب قرض داده ام که در دنیای من چیز عجیبی‌ست! وقتی به هم می رسیم مثل کشاوزهای سر جالیز سرهم داد می کشیم و می خندیم.

 

همین آدم امروز برایم کادویی خریده که از صبح یک سره دارم نگاهش می کنم و هی یک لبخند گنده کشیده می شود روی صورتم. من مدادفشاری هایم را می جوم [که می دانم اصلا رفتار درستی نیست اما دست خودم نیست!] که باعث می شود عمر هر مدادفشاری که در عمرم داشته ام به سه ماه نرسد و این رفیق برایم چه خریده؟! مدادفشاری مقاوم دربرابر جویدن! :)) دِ بست گیفت فوراور! :))

 

توضیحات: سر پلاستیکی و غیرقابل نفوذ مدادفشاری از هرگونه اثرات جانبی جویدن و زنگ زدن مدادفشاری جلوگیری می کند! :D

و هردو گروه یه جورایی خوبن...!

ون جاش که درمقابل آدمایی که معتقدن خیلی اخلاق مزخرفی داری و بهتره بری یه نگاهی به خودت بندازی و ببینی که چی هستی و چقد الاغی و اینا آدماییم هستن که بهت میگن چقد فوق العاده ای و ازت میخوان همیشه همینجوری بمونی!


پنی یک:

 

یه سری استیکر هست گوشه ی لپتابم که یه تیکه ای از همه ی این آدما رو داره. همه حرفایی که بهم زدن. همه امیدایی که بهم دادن. وقتی اون گروه اول بهم یادآوری میکنن که چقد مزخرفم، این استیکرا رو مرور میکنم و فک میکنم چقد خوبه که این آدما رو دارم تو زندگیم. چقد خوبه! :)

و این گونه پست در نطفه خفه می شود!

این جوریه که داری پست می نویسی، میری دو قدم اونوتر آب بخوری، میای می بینی نشستن با یه نیش باز دارن پستتو میخونن.

پنی یک:


 دو روزه هی صدای فامیل دور تو سرم میگه "بَچه بابا!" :D


پنی دو: 


خل شدیم رفت!


پنی سه:


اگه واقعا نمی خواین جواب کسی رو بدین فقط بگین "حوصلتو ندارم" یا نمی خوام بگم" ولش نکنین با اسم ام اسی که واقعا نمی دونه جوابشو چی بده. چون نمی فهمتش. حداقل با من یکی  این مدلی نباشین.


پنی چهار:


دلم خواست یه پنی دیگم داشته باشم. همینجوری!


Tonight I'm going to be crazy!

قبلنا اینجوری نبودم.

 

قبلنا اگه قرار بود امتحانی باشه، پرسشی باشه، چمیدونم کوییزی، کوفتی، زهرماری باشه من از سه روز قبلش یه جوری برنامه ریزی می کردم که دو روز قبلش تموم شه. آدم خرخونی بودم، هنوزم هستم منتها عوض شده یه چیزی این وسط. اولویتا عوض شدن. من اونی بودم که همه کارامو می کردم، بعد اگه "وقت"ـی می موند، می رسیدم به تفریحاتم. الان می شینم سه اپیزود می بینم یه درس میخونم و در کمال تعجب و حیرت نمره هام همونن و خودم خیلی خوشحال ترم! :D

 

هرکی بهتون گفت قرار نیست عوض بشه و همینه که هست و واقعا از فلان چیز متنفره، قبولش کنین ولی حکش نکنین تو ذهنتون. طرف الاغی بیش نیست. آدم نمیتونه پیش بینی کنه دو ساعت دیگه چه بلایی سرش میاد و بذارین خودمو واستون مثال بزنم. یه سال قبل تو مصاحبه جادوگران گفتم که فیلم نمی بینم. یعنی در دایره ی لغاتم "فیلم دیدن" نمی گنجید. منتها look at me now! سه تا سریالو با هم می بینم و هفته ای نیست که من فیلم نبینم.

 

پس فردا امتحان زبان فارسی دارم که مهم نیست منتها شیمی بعدش که واقعا من نفهمیدم معلمش هدفش چی بود از گند زدن به سال ما مهمه. بلدش نیستم و این وسط یه دوشنبه ی لعنتی هست. کارای زبان و الخ. 

 

میخوام بیدارباش بزنم امشب! یعنی من که بیدار هستم به طور معمول [ و باد تبریز واقعا مزخرفه! های و هوی‌ش گوش فلکو کر میکنه ولی شما بگو یه ذره خنکی. همین روزاست که اون روی خرس قطبیم خودشو نشون بده.] پس یه کار مفید بکنم و با دو نشون یه تیر بزنم! یا با دو تیر یه نشون بزنم! یا حتی به قول آیناز با یه تیر یه نشون بزنم! :))

 

دوتا اپیزود دارم و یه عالمه لغت نخونده و چرا گرامر میتونه همزمان خوب و مزخرف باشه؟!

 

I'm coming!


کابوس تموم شد!

هندسه لعنتی رو دادم رفت!

هندسه لعنتی رو دادم رفت!

هندسه لعنتی رو دادم رفت!

هندسه لعنتی رو دادم رفت!

هولــــــــــــــــی شت! :|

اون لحظه ای که می فهمی داری عاشق یه چیزی میشی که تا دو هفته پیش فوشش میدادی.

 

پنی یک:

 

کامنتا بسته میمونه تا مهران حرفی نزنه! :D

و نت هایی که خالی می کنند مرا!

حالم گرفته بود. آسمان هم! 

 

روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم این حال لعنتی چطور برمی گردد به حالت قبلی اش؟ هدفون روی گوش هایم بود اما موزیکی در کار نبود. گوشی‌م شارژ نداشت و یک جورهایی می دانستم حال الانم با آهنگ خوب نمی شود. گزینه های روی میز تک تک خط می خوردند. نوشتن؟ نچ! کتاب؟ نچ! کاکائو؟ نبود! مسخره بازی؟ حالش نبود! فیلم؟ نیم ساعت پیش که کارساز نشده بود.

 

همان جا دراز کشیده بودم و جواب اس ام اس های "درسی" را می دادم. این که می گویم درسی یعنی اس ام اسی نبود که باعث بهترشدن حالم بشود. 

 

همان طور که دنیا داشت خاکستری و غمگین می شد و من واقعا نمی توانستم دلیلی برای ناراحتی پیدا کنم و این خودش یک ناراحتی بزرگ بود، یک صدایی آن گوشه موشه های مغزم پیدا شد. هرلحظه داشت بلندتر می شد و چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ 

 

وقتی کولیفن می زنم به آرشه، وقتی ویولن را کوک می کنم حتی وقتی نت ها را ورق میزنم انگار همه ی آن دنیای بیرون، بیرون می ریزد از ذهنم و همه ی حرف هایم، تک تک کلمه هایی که هنوز اختراع نشده اند تا من احساسم را نشان دهم- و زیاد هم هستند- می نشینند روی ویولن و با حرکت آرشه پرواز می کنند و می روند. بعد دنیا می شود به همان رنگارنگی قبل.

 

انگار نت ها می نشینند روی همه ی خاکستری ها و "بی بی دی با بی دی بو" بنفش، قرمز، نارنجی، زرد، سبز و یک عالمه خنده های واقعی می پاشد به چهره ی دنیا! :)

 

This is me and I like it!

لیوان چای روی میز رها شده است. به اندازه شش میلی متر، ته استکان چای مانده و من در همه عمرم نشده هیچ مایعاتی را تا ته بخورم. یک جورهایی عادت شده. اصلا هم نمی توانم برایش دلیلی بیاورم. از همان ابتدای زندگی و طفولیت ته لیوان های شیرم همیشه کمی شیر باقی می ماند، ته لیوان های چایم، نسکافه ام.

 

من عادت های خاصی دارم و خب نمی توانم هیچ کس را هم قانع کنم که چرا؟! از وقتی که یادم می آید عادت داشتم زنگ در خانه را بزنم، حتی اگر کلید داشتم، حتی اگر خانه خالی باشد. شده مهمان داشتیم، شده طرف خواب بوده ولی من زنگ خانه را زده ام. 

 

من خودکار خودم را دارم، مقنعه خودم را دارم. منظورم این است که همه خودکار خودشان را دارند، مقنعه خودشان را دارند ولی من نمی توانم بدون خودکار و مقنعه ام امتحان بدهم. یعنی هی یک جای مغزم تکرار می شود که این خودکار تو نیست، این مقنعه تو نیست، الان یه فاجعه ی فرازمینی رخ میدهد!

 

من وسایلم را می شناسم. تک تک خط های بدنه خودکارم، تک تک دوخت هایی که مقنعه ام دارد، تک تک نشانه های موجود روی ماگم. من وسایلم را می شناسم خب؟! من نحوه چیدمان وسایلم را هم می شناسم. میدانم هفت تا کتاب یک ور است و شش تا یک ور دیگر. این چیدمان ها الکی نیستند که. دفعه ی اولی که هردو طرف را هفت تا گذاشته بودم، نصفه شبی کتاب ها ریختند روی سرم وضربه مغزی شدم!

 

پس لطفا دکوراسیون وسایل من را عوض نکنید. نه دکوراسیون کتابخانه ام را، نه دکوراسیون جامدادیم را! این که سلیقه ی شما این را می طلبد که اتاق من خیلی شلوغ است و بهتر است کمی ملایم تر چیده شود دلیل نمی شود که سلیقه ی من هم همین باشد. کمد من شلوغ ترین کمد دنیاست و من همین کمد را دوست دارم. همین که فوری می توانم دستم را بچرخانم لا به لای کاغذها و در عرض دو ثانیه کاغذ موردنظر پیدا می شود. منتها کمد مرتب عذاب آورترین چیز دنیا برای من است. کاغذ مورد نظر را پیدا می کنم منتها وقتی بیرون می کشمش بقیه کاغذها هم می آیند و کمد دوباره می شود شلوغ! پس از اول شلوغ باشد بهتر است که بعدا شلوغ شود!

 

این بود عرایض من! :D