پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

و این آدم های حرفِ دلشان را بگو...!

الان که دارم این ها را می نویسم، زیست جلویم باز مانده و هیچ ایده ای ندارم مغز از چه قسمت هایی تشکیل شده منتها با خودم فکر کردم باید این را بنویسم. مهم نیست چقدر این فصل زیست سخت و خوب باشد و هوارهوار کار ریخته باشد سرم، باید این را بنویسم. از این نوشتنی هایی که ماه ها دست دست کردم برای نوشتنش که یک چیز خوب دربیاید و حرفی داشته باشم برای گفتن و الان یکهو فهمیدم چه باید بنویسم.


استادهای زیادی داشته ام، در زمینه های مختلف و همیشه خدا، به جز یکی دو مورد، طرف از من و اجداد من هم گیج تر بود و کلا شوت میزد. همیشه شک داشتم به گفته های معلم ها و تا ته و توی قضیه را درنیاورده ام آرام نگرفته ام. ولی از جلسه ی اولی که ایستادم وسط کلاس ویولن و نت هایم را مرتب کردم فهمیدم. فهمیدم که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. که این یکی می فهمد، زیاد هم می فهمد. نمی خواست فقط یک مشت چرت و پرت و چهارتا آفرین و "چرا تمرین نکردی؟" تحویلم بدهد و بعد خوش آمدی. مشکلم را ریشه یابی می کرد و پیگیرش می‌شد. روزهایی بوده که خسته و کوفته از سر یک کلاس دیگر نفس نفس زنان رسیده ام به کلاس و دیده، از کنارش رد نشده و برای جلسه بعد تمرین های کمتری را ازم خواسته است. هیچ وقت آنقدر ناامیدم نکرد که با خودم بگویم "شت! بیا اینم یه کار دیگه که گند میزنم توش!" و باعث شود کنار بگذارم ویولن را. و نه آنقدر تعریف کرده که مهم نباشد برایم. که "خوب بود" هایش ارزش داشته باشد و تمام طول کلاس منتظر باشم بشنوم "قابل قبول بود" و خب وقتی این آدم در پایان کلاس بگوید "خیلی خوب بود این هفته" آدم دلش غنج می‌رود و روزش ساخته می شود.


امید الکی دادن یکی از کارهاییست که سعی کرده ام نه به کسی بدهم و نه از کسی قبولش کنم. اکثرا برایم مهم نبوده که استادها چه می گویند و هیجده برایشان کافیست یا نه؟ همین که آن بالا یک بیستی هست و من میدانم که هیجده برایم کافی نیست یعنی تمام شده. یعنی تلاش بیش تر برای رسیدن به چیزی که عمری همه فکر می کردند دست نیافتنی‌ست.


و خب...یکی از بهترین لحظه های زندگیست وقتی که این آدم های حرفِ دلشان را بگو ازت تعریف می کنند. در این لحظه ها آدم یک نفس راحت می‌کشد و یک منحنی کشیده می شود روی صورتش. یکی از آن خوب‌هاش...!