پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

I'm on my way!

راضیم از این خستگی های خوب. از این خستگی هایی که صبح تا شب بدون وقفه ادامه دارند. از این خستگی هایی که باعث می شوند همین که سرت را میگذاری روی بالش خوابت ببرد. از این هایی که باعث می شوند میان درگیری های روزانه ات یک لحظه بایستی، به بازتاب تصویرت در شیشه نگاه کنی و همراه با آهنگی که داری زیر لب زمزمه می‌کنی بخندی و از سر بگیری دست و پنجه نرم کردن با یک مشت تست شیمی دیگر را.


پنی یک:


حتی از این مدل خستگی هایی که باعث می شوند فعل جمله هایت را غلط بنویسی و بر باد بدهی تمام آن چه را که در این سال ها کتاب زبان فارسی قصد داشته است. :D


باز دوباره صبح میشه...

من آدم چنگ زدن به بهانه های خوشبختیم. حتی تو بدترین روزای زندگیمم باور داشتم که هنوز میشه ادامه داد و هنوز امیدی هست. که هنوز میتونم با کاکائو و کتاب و اپیزودای داکتر هو زنده بمونم و زندگی کنم. که هنوز میتونم بلند بلند آهنگ بخونم و سر سوزنی اهمیت ندم که صدام چقدر مزخرفه. که هنوز میتونم هرروزو با حرف زدن با پوسترای اتاقم شروع کنم. و می دونید چیه؟ مثل همین پیکسل جدیدم که میگه "باز دوباره صبح شد.." باز دوباره صبح میشه و من باور دارم که همه چی بهتر میشه.


ولی یه لحظه های از زندگی هست که دست برمیداری از این چنگ زدن و دلت میخواد خودتو بسپاری به دل تاریک ترین قسمت وجودت که هیچ وقت جرئتشو نداشتی و نخواستی که برسی به اون مرحله. و دست برمیداری که سقوط کنی. اون موقعست که یکی سرمیرسه که یادت میندازه "هی رفیق! تو واسه من ارزش داری. نظرت واسم ارزش داره و من میخوام بشنومش." که دستتو میگیره و میذاره دوباره چنگ بزنی به بهانه های خوشبختیت. که دوباره بشی همون آدم "باز دوباره صبح شد..." و باز زندگی کنی.


و همه ی این آدم های دلنشین...

نمایشگاه کتاب خیلی حس خوبی داره. یعنی از همون روزای بچگی که بین غرفه ها دنبال نارنیا می گشتم حس خوب عجیبی داشت. از همون روزایی که چشمام می چرخید دنبال "ماجراهای بچه های بدشانس" یه جور خنکی خاصی توش بود که قدم میزدم بین کتابا و واسه یه لحظه انگار فراموش میشد همه ی دنیای اون بیرون. 


امروز که داشتیم می چرخیدیم بین غرفه ها، واستادیم واسه ورق زدن چندتا کتاب تخیلی و صاخب غرفه یه جورایی هم قوم و قبیله ای بود. میدونید؟ نصف موهای سرش ریخته بود و صدای خیلی آرومی داشت. همه کتابا رو خونده بود و با یه لبخند مهربونی می پرسید "اینو چی؟ اینو خوندین؟" و در مورد نویسنده و انتشار کتاب و تبدیل کتابه به فیلم و زمان تموم شدن ترجمه جلد بعدیش یه عالمه اطلاعات داشت و طبعا واسه شنیدن صداش باید همه ی حواستو جمع می کردی. و واسه یه لحظه به سرم زد که همه ی اینا رو پشت سر بذارم و بپرسم "میشه من بشینم این جا و شما در مورد کتابا توضیح بدین؟" 


و بعد از بیرون زدن از نمایشگاهم یه جورایی دلم می خواست کتابفروشی خاص خودشو داشت که هفته ای یه بار سر بزنم بهش و اون از کتابای جدید بگه و من غر بزنم واسه طول کشیدن ترجمه کتاب سوم فلان مجموعه.


میگم یعنی بعضی از آدما همین جوری به دل می شینن...!


سی و دو دقیقه!

یکهو اس ام اس می دهد که "زنگ بزنم حرف بزنیم؟" چند دقیقه ای دست دست میکنم تا "کورو سنسی" آخرین دیالوگ این قسمتش را بگوید و جواب میدهم "زنگ بزن." 

 

زنگ می زند و سی و دو دقیقه حرف می زنیم. سی و دو دقیقه ای که خود خودم بودم بدون هیچ وانمود کردنی. سی و دو دقیقه ای که از هرکسی و هرچیزی حرف زدیم. از کلاس ها و معلم ها گرفته تا فیلم های جدید سینما. سی و دو دقیقه ای که تند تند حرف زدم، با صدای سرماخورده و تودماغیم حرف زدم. سی و دو دقیقه ای که درباره زمین و زمان غر زدم و تو گوش کردی. تو غر زدی و من گوش کردم. سی و دو دقیقه ای که با هم خندیدیم. با هم سکوت کردیم.

 

می دانی؟ رفاقت لازم نیست خاص باشد، رفاقت باید واقعی باشد.

برای کلاوس قصه، مهران!

سلام رفیق!

 

با خودم گفتم اینو بذارم واسه روز تولدت یا چه میدونم یه روز خاص که یه مناسبتی توش باشه ولی بعدش فک کردم چه فرقی میکنه؟ من میخوام حرف بزنم و چه امروز، چه چهار ماه دیگه. هر روز میتونه روز خاصی باشه. مناسبت خودشو داشته باشه فقط ما باید اونارو خاص کنیم. خودت بهتر از من اینارو میفهمی.

 

داشتم تو history مسنجر می چرخیدم و حدس بزن چی پیدا کردم. اولین صوبتمون! الان یه کم خنده داره، راستش "کم" کلمه ی مناسبی نیست. بذار بگم خیلی خنده داره. انگار جفتمون نمی دونستیم چی باید بگیم و حقم داشتیم. هنوز یادمه که چقد لفظ قلم حرف میزدی و من با خودم می گفتم "چی داره میگه؟" دقیقا با اون قیافه ای که می گیم طرف مخش تاب داره و کی میدونه؟ شاید توام داشتی همین فکرو می کردی.

 

میدونی مهم نیست بقیه چی میگن. درمورد پشت مانیتور بودن و این حرفا. من یکی از بهترین رفیقامو مدیون همین مانیتورم و هیچ وقت حتی واسه یه لحظم فک نکردم که ارزششو نداشت. ارزششو داشت رفیق، بیش تر از اون چیزی که فکرشو بکنی. داشتن یه نفر که میتونی واسش از همه چیز و همه کس بگی. کسی که قبل حرف زدن باهاش چند ثانیه ای صرف این نکنی که اصن میفهمه من دارم چی میگم؟ که منصرف نشم از حرف زدن درباره کتابا، فیلما، آدما و فکرای مسخرم.

 

وقتایی بود و هست که موضوعی که می خواستم درموردش باهات صوبت کنم اصن موردعلاقت نبود ولی گوش دادی یا دونخطه دی وار حرف زدی باهام. تکنیک دونخطه دی وار حرف زدنو هیچکس بلد نیست. ولی تو بلدی رفیق. این که "اوه! فک کنم دیگه باید برم سراغ موضوع بعدی واسه صوبت!" که "فک کنم وقتشه خفه شم!" و این...خیلی خوبه!

 

الان که دارم فکرشو میکنم من باهات درمورد چیزایی حرف زدم که هیچکس نمیدونه. همه اون پوسته ی خارجی رو می بینن، هیچ کس زحمت دیدن پوسته ی داخلی‌رم به خودش نمیده. و تو زحمتشو کشیدی. وقتایی که در معرض فروپاشی عصبی بودم تو اون جا بودی، وقتایی که با کوچیک ترین چیزا هیجان زده میشدم تو اون جا بودی. وقتایی که اعصابم خراب بود، غر زدنم میومد، یا فقط دلم می خواست با یکی حرف بزنم تو اون جا بودی.

 

من معتقدم آدما تصادفی نیستن که همینجوری بیان و برن. همشون یه دلیلی واسه رد شدن از مسیر زندگی آدم دارن و خوشالم که یه روزی یه جایی از زندگیمون مسیرامون به هم می خورد و تو دلیل خوبی داشتی و داری. من معتقدم کسی که تو خوشحالیات نیست، همون بهتر تو غماتم نباشه. و خدا میدونه چقد از شادیامو با تو گذروندم.

 

چاوشی میگه: "رفیق من سنگ صبور دردام" و من باید عوضش کنم "رفیق من سنگ صبور شادیام، اعصاب خرابیام، مسخره بازیام"

 

مرسی رفیق!نیشخند


مدادفشاری جوجو!

می دانید اکثر مردم، بگذارید بگویم قریب به اتفاق همه ی آن هایی که می شناسم نمی دانند من با چه چیزهای کوچکی خوشحال می شوم. حالا بین خودمان بماند که نصف بیش ترشان هم اگر بدانند تلاشی برای خوشحال کردنم انجام نمی دهند. از بین این تعداد پنج شش نفری هم می دانند که چه چیزهایی من را خوشحال می کند ولی باور نمی کنند. یعنی هنوز نتوانسته اند باور کنند که من از راه رفتن روی لبه ی جدول به اندازه ای خوشحال می شوم که می توانم ساعت ها بخندم با به یاد آوردنش. هنوز باور نمی کنند که یک آبنبات سورپرایز که من "آبی و سبزه" صدایش می کنم چقد می تواند من را خوشحال کند که بچپانمش گوشه ی لپم و فیلم ببینم و به آن ها فکر کنم و هی خوشحال شوم و هی لبخند شوم برای داشتن چنین آدم هایی در زندگی ام.

 

من با آدم هایی که دوستشان دارم زیاد حرف می زنم. ینی آنقدر حرف می زنم که خسته می شوند و می فهمم که واقعا زیاد حرف می زنم اما دوست دارم حرف زدن با آدم های مهم زندگیم را. که من حرف بزنم و آن ها حرف بزنند و آنقدر چرت و پرت ببافیم درباره ی یک فیلم، کتاب، رمان یا حتی حرف های خاله زنکی زدن با این ها را دوست دارم. همه ی دوست و آشناها می دانند که نمی توانند با من خاله زنکی صحبت کنند اما یک حقیقتی هست که هیچ کدامشان تا به حال نفهمیده اند. خاله زنک بازی های من عده ی زیادی را شامل نمی شود!

 

یکی از همین آدم مهم ها که چرت و پرت ترین حرف های مرا شنیده و شده که من یک ساعت و نیم برایش درمورد فیلمی که ندیده و اسمش را هم نشنیده سخنرانی کرده ام و طرف با ذوق گوش داده و اظهار نظر هم کرده، نازنین است. برایش از کتاب ها صحبت کرده ام و حتی یک لحظه هم حس نکردم که خسته شده و دارد فکر می کند "گیر عجب مشنگی افتاده ام" کتابش را به من قرض داده و من به او کتاب قرض داده ام که در دنیای من چیز عجیبی‌ست! وقتی به هم می رسیم مثل کشاوزهای سر جالیز سرهم داد می کشیم و می خندیم.

 

همین آدم امروز برایم کادویی خریده که از صبح یک سره دارم نگاهش می کنم و هی یک لبخند گنده کشیده می شود روی صورتم. من مدادفشاری هایم را می جوم [که می دانم اصلا رفتار درستی نیست اما دست خودم نیست!] که باعث می شود عمر هر مدادفشاری که در عمرم داشته ام به سه ماه نرسد و این رفیق برایم چه خریده؟! مدادفشاری مقاوم دربرابر جویدن! :)) دِ بست گیفت فوراور! :))

 

توضیحات: سر پلاستیکی و غیرقابل نفوذ مدادفشاری از هرگونه اثرات جانبی جویدن و زنگ زدن مدادفشاری جلوگیری می کند! :D

و هردو گروه یه جورایی خوبن...!

ون جاش که درمقابل آدمایی که معتقدن خیلی اخلاق مزخرفی داری و بهتره بری یه نگاهی به خودت بندازی و ببینی که چی هستی و چقد الاغی و اینا آدماییم هستن که بهت میگن چقد فوق العاده ای و ازت میخوان همیشه همینجوری بمونی!


پنی یک:

 

یه سری استیکر هست گوشه ی لپتابم که یه تیکه ای از همه ی این آدما رو داره. همه حرفایی که بهم زدن. همه امیدایی که بهم دادن. وقتی اون گروه اول بهم یادآوری میکنن که چقد مزخرفم، این استیکرا رو مرور میکنم و فک میکنم چقد خوبه که این آدما رو دارم تو زندگیم. چقد خوبه! :)

هستم، هستی! :)

برقرار باشی و سبز 

گل من تازه بمون

نفسم پیشکش تو

جای من زنده بمون

باغ دل بی تو خزون 

موندنی باش مهربون

تو که از خود منی

منو از خودت بدون

غزل و قافیه بی تو

همه رنگ انتظاره

این همه شعر و ترانه

همه بی عطر و بهاره

موندنی باشی همیشه

لبِ پاییز و نبوسی

نشه پرپر شی عزیزم

مهربون گلم نپوسی

 

                                                                                                                   لینک

 

می دانید؟ یک جور خاصی خوبند!

قسمت چهارم دث نوت را میگذارم برای دانلود و در لیست آهنگ هایم یکی از آهنگ های گروه پالت را انتخاب میکنم. حوصله ام را سر می برد. یعنی نه که آهنگه حوصله سربر باشدها، فقط مناسب حال الانم نیست. آهنگ دوم آلبومشان را انتخاب می کنم و...خودش است! همزمان که با ریتم آهنگ بالا و پایین می پرم نوک انگشتانم می سوزد. چشم چپم هم خوب است. یعنی تا وقتی کاری به کارش نداشته باشم خوب است. بعد یک چیز جالبی در این دیوار خوردنم توجهم را جلب کرده. دوست و آشنا بیش تر از خود من نگران باقی ماندن جای ضربه وارده هستند. یعنی نصف این افراد هنوز فکر می کنند من از آن دخترهای تیشان فیشان هستم که تا نوک ناخنم به میز خورد تا سه روز آخ و اوخ کنم و درباره مضراتی که این ضربه به پیکره من وارد کرد سخنرانی کنم.

 

بعد در این یک هفته هرکس از کنار من رد میشد نچ نچی می کرد و میخواست وارد گفتگو در زمینه "خداروشکر، چشمت درنیومد!" و امثالهم بشه که با یک لبخند گنده مواجه میشد که "خفنه، دوسش دارم!" و بعد افراد مذکور احتمالا با خودشان فکر میکردند "دختره خله!"

 

دو روز پیش داشتم یک نفر را توجیه می کردم که چطور می شود با تخم مرغ شانسی خوشحال بود. بعد وقتی صحبت به چیزهای کوچولویی که از تخم مرغ شانسی درآورده ام رسید، طرف مقابل از خنده به دیوار پاشیده و جملات "تو دیوونه ای" به دفعات از دهان ایشان شنیده شد.

 

بعضی وقت ها برای این که آدم ها را بسنجم از معیاری به نام "ماندگاری لبخند" استفاده می کنم. می دانید آن جا که آدم ها می خندند و بعد لبخند روی لبشان می ماند و بعد خیلی آرام پاک می شود. بعضی ها لبخندشان ماندگاری بیش تری دارد با موضوعات ساده تری می پاشند به دیوار و خب این آدم ها را فوق العاده دوست دارم.

 

این آدم ها که زودتر میخندند، بیش تر می خندند و خنده شان دیرتر تمام می شود.

 

این آدم ها...:)


بخند، بخند، حالا شد! :)

هی رفیق! هی پات! :)

ما این یکیم پشت سر میذاریم، مهم نیست چقدر از بقیشون بزرگ تر و سخت تر باشه، ما پشت سر میذاریمش!

 

نیتشتو از اینور تا اونور باز کن، بذا دنیا ببینه! بذا همه ببینن که مهم نیس چقد از هم دور باشیم، چقد...خودت که میدونی!

 

رفیق همیشه رفیق میمونه! اینو یادت باشه! :)

 

این یکی رو همیشه واسه خودمون گوش میکردم!

 

منو تو شبیه بندریمو فانوس
منو تو مثه کلیساییمو ناقوس
منو تو شبیه جاشو و لنجیم
منو تو مثه فلزی و بیم و گنجیم

منو تو شبیه سیگاریمو فندک
ما مثه بچه ایمو عشق عروسک
منو تو شبیه قهوه ایمو کافه
ما مثه فوتبالیمو وقت اضافه
منو تو شبیه توریستیمو ویزا
مثه لبخند روی عکس مونالیزا
ما شبیه برج ایفلیمو پاریس
ما شبیه بانکیمو باجه ی واریز
منو شبیه برجیمو آسانسور
منو تو مثه عشایریمو چادر
منو تو شبیه ماشینیمو زاپاس
منو تو شبیه مروارید و غواص

منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم
منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم

♫♫♫

منو تو شبیه پوستریمو دیوار
منو تو شبیه داروییمو بیمار
ما شبیه امتحانو استرسیم
منو تو شبیه به گیتاریم با سیم
منو تو شبیه تاریکی و ترسیم
منو تو مثه معلمیمو درسیم
منو تو شبیه دلقکیمو لبخند
منو تو شبیه به پلیسو دستبند

منو تو شبیه فواره ایمو حوض
ما مثه ویروسیمو محیط ویندوز
منو تو شبیه به آتیشو دودیم
مثه شوالیه و کلاه خودی
منو تو شبیه مانکنیمو بوتیک
منو تو شبیه تهرانو ترافیک
منو تو شبیه کوپه و قطاریم
ما مثه سفره ی هفت سینو بهاریم

منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم
منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم