پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

یه عمر سرکار بودیم حاجی...

نشسته بودیم زمان درمون کنه دردمونو، که زمان بگذره و یهو به خودمون بیایم و تموم شده باشه. ولی زمان فقط گرد و خاک میشونه روش و یه فوت کافیه واسه  پاک کردن همه ی گرد زمان.


حالا ما به رو خودمون نمیاریم باس یه عده هی پرروتر بشن؟!

دیدین یه عده رو که هرچی هی میگی عب نداره این دفعه دیگه فهمید و تکرار نمیکنه دوباره، از فردا دوباره روز از نو روزی از نوئه. یعنی میگم من در مواجهه با این افراد به جایی رسیدم که هرجا این اومده من به طور محسوسی رفتم دومتر اونورتر واسه هرکوفتی که دارم انجام میدم و خو وقتی طرف دوباره میاد جایی که نشستی و میگه "من امروز قصد کردم برم رو مخ تو" اینو من چیکارش کنم؟ آیا نرم خویی حد نداره با خلق خدا؟ آیا سازش و مدارا نباید یک جایی تموم بشه؟ آیا نمی اندیشید؟!


و من همیشه زیر بارون می خونم

و یهو امروز متوجه شدم. همه این مدت منتظر بودم که یکی بیاد بپرسه "چی شد؟" و من تند تند واسش توضیح بدم و نفس کم بیارم و بریزم بیرون همه اون چیزایی که دلم میخواست واسه یکی تعریف کنم و خب...فرد موردنظر نبود. ولی امروز که یهو پرسید چی شد که...؟" شروع کردم به حرف زدن و یهو دیدم داره کمتر میشه اون دردی که این مدت مثل یه توپ گنده وسط دلم گیر کرده بود. هنوزم هست اون درد ولی قابل تحمل تره، حداقل الان که فهمیدم کارم احمقانه نیست و دلیلام مسخره نیستن. الان که بلند بلند واسه یکی دیگه تعریف کردم چی شده خیلی حس بهتری دارم.


 و میدونین چی از همه مهم تره؟ این که فهمیدم میتونم قوی بمونم. مهم نیست چقدر اوضاع سخت بشه و هیچ کسی دور و برم نباشه، من بازم قوی می مونم و این نکته خیلی خوبیه که فهمیدم درباره خودم. میگم یعنی همیشه می دونستم که کم نمیارم ولی فکر می کردم همیشه یه جایی هست که منم دست بکشم و مثل بقیه بگم "گند بزنن به این زندگی" ولی همه این مدت من همونی موندم که خندید و آبنات چوبی خورد و زیر بارون پاییزی آهنگ خوند. نذاشتم این غمی که نشسته بود گوشه ی دلم، پخش بشه به بقیه گوشه های دلم و یهو همه شخصیتم بشه غم و غصه و غرغرغر. بعضی وقتا یهو ساکت شدم و رفتم تو فکر ولی با یه فکر بهتر، با یه مسخره بازی کوچیک، با یه کاکائو همه چیزو برگردوندم به حالت قبلش. و فکر میکنم این مشکلات آدم بهتری ساختن ازم و خب نیچه میگه "آن چه مرا نکشد، قوی ترم خواهد ساخت."


صرفا جهت اطلاع!

هیچ وقت خودم رو مجبور به نوشتن نکردم. از اون دسته آدمایی نیستم که بتونن دفترچه خاطرات نگه دارن و بنویسن جزئیات زندگیشون رو. یهو دیدی یکی از دفترام رو برداشتم و یه چیزی گوشه ی صفحه ی سومش نوشتم. یا بخش یادداشت های گوشیم رو وا کردم و یه خط نوشتم. وبلاگ نوشتنمم دقیقا همینه. نمیتونم کاریش بکنم و سعیم کردم ولی هروقت خودم رو مجبور کردم به نوشتن، هیچ وقت، مطلقا هیچ وقت، از نتیجش راضی نبودم. 


و چیزهایی هست که نمیدانی_2

دندونم درد میکنه.


این آدمایی که چشم امیدشون به توئه و به زبون نمیارن ولی وقتی نگاهت میکنن انگار میخوان بزنن رو شونت و بگن " تو میتونی. من مطمئنم." و باعث میشن آدم با خودش بگه "هی! تو نباید کم بیاری. میتونی ادامه بدی و باید ادامه بدی." این آدما ته نگاهشون پر از اعتماده. اعتمادی که به مرور به وجود اومده و باعث میشه باورت کنن و وجود همچین آدماییه که نمیذاره کم بیارم، که بکشم کنار و بگم "دیگه نمیتونم!"


دندونم هنوز درد میکنه.


نمیدونم چه جوریه. همیشه فکر می کردم این که میگن "اگه همیشه خوب باشی، یا اگه همیشه هرچی باشی، مردم انتظار دارن که همونو ازت ببینن و در صورتی که یه کم اینور اونور بشه این انتظارشون، تقصیر توئه و وظیفت بوده که انجامش ندادی" از همین مزخرفاتیه که هرروز میشنوی و میتونه نقض بشه هرلحظه. یه جایی تو vampire diaries الینا از دیمن میپرسه "چرا نمیذاری مردم خوبی درونتو ببینن؟ و دیمن میگه وقتی مردم خوبی ببینن، انتظار خوبی دارن و من نمیخوام زندگیمو براساس انتظارات بقیه بنا کنم." و فکر کنم این موضوع داره همین جا هم اتفاق میوفته. چرا همیشه مردم انتظار دارن من آدم خوبه داستان باشم؟ چرا باید من اونی باشم که میخنده و میبخشه و هیچ وقت هیچی بهش برنمیخوره؟ راستی چرا همه چی اینقد زود به مردم برمیخوره؟ آیا بازم یه ویژگی دیگست که من فاقدشم.


دندون دردم داره کمتر میشه.


و داشتم فکر می کردم کی همه چی اینقدر پیچیده شد؟ من از پیچیده شدن اوضاع و این که نتونم واسه بقیه توضیح بدم مشکل چیه متنفرم و جالبیش اینه که الان حتی نمیتونم واسه خودم توضیح بدم موضوع چیه. :D


دندون دردم هست هنوز ولی بهتره.


خواهر داشتن بهترین اتفاقیه که میتونه واسه آدم بیوفته. از یه جایی به بعد دیگه رفیقم نبودیم. یه چیزی بهتر از رفیق بودیم. کسی که باهام هیجان زده میشه سر بوک مارکی که قراره درست کنم، کسی که سوالای اساسی داره درباره سریالایی که باهم می بینیم و میدونین؟ من قبلا هیچ کسو نداشتم که اینجوری باهام فیلم ببینه و تا دو سه سال بعدشم بتونیم ریز به ریزشو با هم بررسی کنیم. کسی که میدونه منظوری ندارم از چیزایی که میگم و همیشه براش مهم بوده حرفایی که میزنم. و مهم تر از همه بهترین رفیقم بوده واسه روزای تنهایی و اونقدری منو میشناسه که بدونه کدوم خوشحالیم دروغیه و کدوم خوشحالیم از اون خنده های واقعی خوب داره به همراهش. 


و دیگه حتی دندون دردم ندارم. :)


از این موقعیت های سخت...

آدم لجبازیم ولی دیگه شورشو درنمیارم. الان سر یه اتفاقی باید شورشو دربیارم و می دونم طرف مقابلم از اون آدمای لجبازِ  نفهمِ "هیچ ایده ای در مورد مذاکره ندارم"ـه. اگه لجبازیه ادامه پیدا کنه، اوضاع سخت میشه و نمیدونم طرف چقدر میتونه بچه باشه تو این ماجرا و جالب اینجاست کاملا میدونه حق با منه ولی خیلی ریلکس برخورد میکنه که "خب که چی؟" و داشتم به مامان می گفتم که تا همین امروز فکر می کردم میشه همه چی رو با مذاکره حل کرد و حداقل یه دلیل شنید واسه کارشون، نه با یه قیافه ی حق به جانب طور رو به رو شد که "آره فهمیدم حق با توئه ولی همچنان من درست میگم و به کفشم اصلا."


نشونه هایی از گذشته...

این وقتایی که داری وسایل کمدتو جابه جا میکنی و یهو اون لا به لا یه نشونه از گذشته میخوره به چشمت و پرت میشی به اون وقتا. دو روز پیش بعد از تمیز کردن اتاق دوتا از بهترین اسباب بازیای بچگیم رو پیدا کردم. یکیشون سنش از منم بیش تره و از وقتی چشم باز کردم با من بوده. همه ی اون سالایی که قد می کشیدم، اونم یه گوشه اتاق نشسته بود و نگام میکرد. همه ی وقتایی که از گوشا و دم این پلنگ می چسبیدم و می کشیدمش دنبال خودم. همه ی وقتایی که سوارش میشدم و دور تا دور دنیا رو باهاش فتح می کردم. چند روز پیش که بعد از چند سال دیدمش خیلی کوچیک تر به نظر میومد. یعنی می دونید؟ اون وقتا خیلی بزرگ به نظر میومد. یه جورایی به نظر میومد همیشه قراره اون از من بزرگ تر بمونه و من برای همیشه بتونم باهاش دنیامو فتح کنم. 



و اون "نیش باز" رو می بینید. من حافظه ی ماهی قرمزی دارم و زیاد یادم نمیمونه خاطره ها ولی از بین خاطره های بچگیم، این تو نود درصدشون هست. یعنی من با دست و پای این کارهایی کردم که همه از درکش عاجز بودن و پوکرفیس خیره به دوربین. :D


و پیدا کردن اینا بعد از سه چهارسال خیلی حس خوبی داشت. به یاد آوردن اون روزا. که چجوری مینشستم گوشه اتاق و سعی می کردم یه چیزی اختراع کنم. که هی حالتای مختلف میدادم به دست و پای "نیش باز" و هی ازش می پرسیدم "تو چی فکر میکنی؟" و اون موقع هنوز بلد نبودم اسم بذارم واسشون. و یه چیزی رو می دونید؟ اینا هنوزم مثل اون وقتا به حرفای من گوش میدن. مهم نیست چقدر چرت بگم یا اصلا بفهمن من چی میگم یا نه. همین که من یه سره درباره کتابا و فیلمایی که امروز دیدم میگم و نیش باز هنوز دونخطه دی میمونه و پلنگه [از اون جایی که طی حوادثی دماغ اینو کندم، ولدمورت میتونه اسم مناسبی باشه. :همر] خیره به افق خیلیه.


و هنوزم میشه دنیا رو فتح کرد. حالا اون وقت ها من سوارت میشدم دور اتاق می چرخیدیم و دنیا رو نجات میدادیم، الان تو سوار بر کوله پشتی من.

 

و همانا تغییر از مشکل ترین کارها بود...

پرشین بلاگ خوب بود، بزرگ بود ولی زیبا نبود.[:جیگر] :D


بیکارم خودتونید. بدون آرشیو نمی تونستم کوچ کنم. به هرحال فعلا نشستم منتظر که به این سیستم جدید عادت کنم و آرمینا میتونه بره خوشحال باشه. :D


پنی یک:


ولی این سیستم فونت واقعا رو اعصابه. 


بعدشم پاییز میاد و یه عالمه هوای خوب!

مثلا میشد یه تیکه از هوا رو آپلود کنم واستون؟

 

پنی یک:

 

یه لحظه فکر کردم اگه مقاومت نکنم در برابر باد شاید ببرتم با خودش حتی. ایده ی خوبیه! :D

 

بعد نوشت:

 

الان متوجه شدم که وبلاگ یه ساله شد. من که عاشق بلندتر شدن آرشیو این بغلم. اصن آدم احساس خفن بودن میکنه شدید!

آدم باس خودشو بلد باشه

ه هرحال ما از اوناش نیستیم که هی درجا بزنیم تو فاز دپرسی و این حرفا. تیلور سویفت گوش میدیم [ از اونایی که دپرسی ترن شروع می کنیم، میرسیم به اونایی که میشه باهاش خونه رو گذاشت رو سر] فیلم علمی-تخیلی می بینیم، یه عالمه هله هوله می خوریم و از همه مهم تر اندازه سهم یه هفتمون کاکائو می خوریم. [کاکائو هله هوله نیست، کاکائو همیشه برتر بوده و برتر می ماند! ینی همینجوری مشت بر دهان استکبارکوبان اصن! :D]