پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

از این روزهای ابری

بعضی روزها را نمی شود توصیف کرد. نمی شود گفت آنجایش که فلان اتفاق افتاد. فقط در یک لحظه کل روزت را مرور میکنی و یک لبخند نقش میبندد روی لب هایت. یک لبخند که همراه با خودش حس برفی که از پشت پنجره بر روی درختان پاییزی می ریزد را دارد. که یادآور خط خطی کردن دفترت و هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه کردن است که بتوانی زیر این برف بدوی. که باعث می شود یک حس خوبی ته دلت باشد با یاد برف هایی که روی دماغت سر میخوردند و خنده هایی که یک جور بی خیالی درشان بود. 


بعضی روزها را نمی شود ثبت کرد. فقط می شود در صندقچه ی خاطره خوب‌ها نگه‌شان داشت. و با هربار خارج کردنشان از صندوقچه، حس سرمای برف می‌نشیند روی دماغت و سر می‌خورد تا روی لب هایت.


همه ی این روزای ابری

یه جور خوبی داره رعد و برق میزنه و بارون میباره که آدم یادش میره همه ی اون روزای گرم تابستونیو! یادش میره و فقط دلش میخواد بشینه پشت پنجره و صدا و تصویر رعد و برقا رو تطابق بده و رنگاشونو بشمره. دلش میخواد بشینه و زل بزنه به سر خوردن قطره ها رو شیشه.


یعنی‌ می‌خوام بهت بگم زندگی‌ هنوز خوشگلیاشو داره

راننده تاکسیه همه پولارو ریخت رو زانوش و دنبال یه پونصدی سالم گشت. وقتی پیدا نکرد یکی از پونصدیا رو که یه تیکش پاره شده بود برداشت و گفت "الان با چسب درستش میکنم." یه لحظه فکر کردم "چسب؟ چسب از کجا میخواد بیاره؟" که دستشو دراز کرد و جاچسبی [همینه دیگه؟] رو که گذاشته بود گوشه داشبرد برداشت. 


گزارشی از یک روز خوب! :)

سکانس اول

 

"از پنج و ربع تا هفت!" زمان آخرین سکانس را از پشت شیشه خواندم و دلم غنج رفت. فکر این جمعه سرحالم می آورد. سینما با دیوانه ترین فرد روی زمین. روی یکی از صندلی نوهای بی آر تی نشسته بودم. یک صندلی خالی هم بغلم بود. زن جوانی دست بچه دو سه ساله اش را گرفت و سمت صندلی خالی آمد. خودم را جمع کردم تا بچه اش را بغل من بنشاند. از من تشکر کرد و من خندیدم. دخترش هم خندید. خواننده ای که داشت دم گوشم میخواند هم  خندید.

 

سکانس دوم

 

لا به لای قفسه ی کتاب ها می چرخیدم و خم و راست می شدم. نبود! نبود! به خاطر خدا هیچ وقت قفسه های این کتاب فروشی نظم نداشته و نخواهد داشت.  حالا خوب است بالای هر طبقه نوشته اند موضوع کتاب هایش چیست. دلم کتاب شعر می خوست اما از یک طرف هم می خواستم نوشته های "جرج اورول" را بخوانم. آخر سر برش داشتم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم از مغازه خارج شدم. کتاب ها در کوله پشتیم وول می خورند.

 

سکانس سوم

 

خیلی وقت بود شهر کتاب نیامده بودم. از همان وقتی که ناامیدم کرد و جامدادی هایش سرحالم نیاورد و ماگ هایش هیچ فرقی با بقیه ماگ ها نکرد. امروز جلویش ایستاده بودم و پا به پا می کردم. قبل از این که بخواهم پشیمان شوم، یک نفر واردش شد و من هم بلافاصله پریدم تو. مستقیم رفتم سراغ جایی که به خاطرش آمده بودم و منتظر بودم همان سری قبلی ها را ببینم که شدم خوشبخت ترین دختر دنیا با چندتا کتاب نخوانده در کوله پشتیش و پیکسل هایی که منتظرش بودند. تک تکشان را دیدم و نصف بیش ترشان در مورد دوری از یار بود. ":))" خنده از لب هایم نمی رفت و هی بین پیکسل ها و ماگ ها در رفت و آمد بودم. پولم ته کشیده بود و اگر میخواستم هم ماگ بخرم و هم پیکسل باید پیاده تا خانه میرفتم که میشد حوالی یازده رسیدن. همین فکرها را می کردم و نمی توانستم از هیچ کدامشان دل بکنم. یکی از پیکسل ها را که "خوشا به من که دست تو پرواز هدیه می کند" و یک پرستوی خاکستری رویش حک شده بود را برداشتم و با ماگ "من سبزم" خداحافظی کردم. هنوز هم خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. با ماگی که منتظرش بود و پیکسلی که داشت سعی می کرد به کوله پشتی اش عادت کند.

 

سکانس چهارم

 

روی سکوی سنگی یکی از خطرناک ترین پارک های تبریز نشسته بودم و پیتزاتنوری گاز می زدم. سس قرمز پخش شده بود روی صورتم و هرلحظه منتظر بودم یک قاتلی، روانی چیزی از گوشه کنار پیدا شود و کوله پشتی نازنیم را بدزد. نصف پیتزا را برای آیناز نگه داشتم و از روی سکو پایین پریدم. صورتم را با پشت دستم پاک کردم و راه افتادم. صدای شلپ شولوپ آب بعد از رد شدن ماشین ها از خیابان خنداندم. تندتر راه رفتم و گفتم "مستقیم!"


Walking Alone!


پیاده روی تو پیاده رو، به فکر تو به ذهن تو

آره !چه حال خوبی میده، فکرای چپ و چل میده

شمردن موزاییکا، بدون عدد فقط با نگاه

یاد اون لحظه ها که رفته، رفته که دیگه برنگرده

یه زمزمه زیر لب، تنهــــــــــــــــــــــا

بیا با هم بخونیم!


می شینم رو پله ها و زیر لب شروع می کنم به حفظ کردن لغتای زبان. خودمم هنوز نفهمیدم چجوری میتونم همزمان لغت حفظ کنم و آهنگ گوش بدم و به این فکر کنم که این درخت انجیره چه خوب شده امسال. خیلی سبزه. هنوز انجیراش کامل نشدن، چی میگن بهش؟ نرسیدن! ولی خیلی خوبه این درخته. یه جورایی مغروره. از لا به لای برگاشم آسمون خیلی آبی تره. بمرانی تو گوشم میخونه:

 

یه روز از این روزای خسته، یه روز از این درای بسته، یه روز از این کلید و هسته در میرم، در میرم، در میرم، در میرم

 

یه روزی صبر من از ناز، یه روز حوصلم از این فاز، یه روزی ظرف شیر رو گاز سر میره، سر میره، سر میره، سر میره

 

یه چند تا گلدونم هست رو پله ها. ندیده بودم قبلا اینارو. هیچ ایده ایم ندارم که چجور گیاهین و اسمشون چیه. ولی هرچی هستن برگاشون خیلی نرمه. دیگه وقتشه. وقتشه یه گلدون بخرم. امروز فردا جواب نمیده. خاکای هر سه تا گلدونا ترک برداشته. مطمئنم آب دادن بهشون ولی تو این گرما آبی نمیمونه واسشون. تو یه لیوان آب میارم واسه هرسه تاشون و با هم ادامه ی آهنگو گوش میدیم.

 

یه روز از این حال اسفناک، یه روز از این وضع خطرناک، یه روز از این لحاف نمناک درمیام، درمیام، درمیام، درمیام

 

آخرش از حرف مردم، آخرش از خوان هفتم، تهش از دروازه ی رم رد میشم، رد میشم، رد میشم، رد میشم

 

یه روزی شاد شاد می شیم، بارون می شیم باد می شیم، یه روزی ما رفیق می شیم، شوخ می شیم شفیق می شیم. 

 

ایشالله، ایشالله، ایشالله، ایشالله



و این گونه پست در نطفه خفه می شود!

این جوریه که داری پست می نویسی، میری دو قدم اونوتر آب بخوری، میای می بینی نشستن با یه نیش باز دارن پستتو میخونن.

پنی یک:


 دو روزه هی صدای فامیل دور تو سرم میگه "بَچه بابا!" :D


پنی دو: 


خل شدیم رفت!


پنی سه:


اگه واقعا نمی خواین جواب کسی رو بدین فقط بگین "حوصلتو ندارم" یا نمی خوام بگم" ولش نکنین با اسم ام اسی که واقعا نمی دونه جوابشو چی بده. چون نمی فهمتش. حداقل با من یکی  این مدلی نباشین.


پنی چهار:


دلم خواست یه پنی دیگم داشته باشم. همینجوری!


و نت هایی که خالی می کنند مرا!

حالم گرفته بود. آسمان هم! 

 

روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم این حال لعنتی چطور برمی گردد به حالت قبلی اش؟ هدفون روی گوش هایم بود اما موزیکی در کار نبود. گوشی‌م شارژ نداشت و یک جورهایی می دانستم حال الانم با آهنگ خوب نمی شود. گزینه های روی میز تک تک خط می خوردند. نوشتن؟ نچ! کتاب؟ نچ! کاکائو؟ نبود! مسخره بازی؟ حالش نبود! فیلم؟ نیم ساعت پیش که کارساز نشده بود.

 

همان جا دراز کشیده بودم و جواب اس ام اس های "درسی" را می دادم. این که می گویم درسی یعنی اس ام اسی نبود که باعث بهترشدن حالم بشود. 

 

همان طور که دنیا داشت خاکستری و غمگین می شد و من واقعا نمی توانستم دلیلی برای ناراحتی پیدا کنم و این خودش یک ناراحتی بزرگ بود، یک صدایی آن گوشه موشه های مغزم پیدا شد. هرلحظه داشت بلندتر می شد و چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ 

 

وقتی کولیفن می زنم به آرشه، وقتی ویولن را کوک می کنم حتی وقتی نت ها را ورق میزنم انگار همه ی آن دنیای بیرون، بیرون می ریزد از ذهنم و همه ی حرف هایم، تک تک کلمه هایی که هنوز اختراع نشده اند تا من احساسم را نشان دهم- و زیاد هم هستند- می نشینند روی ویولن و با حرکت آرشه پرواز می کنند و می روند. بعد دنیا می شود به همان رنگارنگی قبل.

 

انگار نت ها می نشینند روی همه ی خاکستری ها و "بی بی دی با بی دی بو" بنفش، قرمز، نارنجی، زرد، سبز و یک عالمه خنده های واقعی می پاشد به چهره ی دنیا! :)

 

Be What You Want To be. Not What Others Want To See!

 

کسایی رو داشته باشی که بتونی باهاشون بخندی، بی دغدغه، بدون نگرانی!

یه عالمه لبخند! :)

اون لحظه که میگه مرسی از بودنت! :)