پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

اسم میخوام واسشون!

دستم رو تو بسته ی شکلاتا می کنم و یه دونه از اون سنگیاش برمیدارم. بعد لازم به ذکره که در این روزگار آدم باید مواظب باشه که شخصیتش بر چه اساسی داره شکل میگیره، یعنی میگم تو این روزگار که یه بسته شکلات سیصد گرمی شده نه هزار تومن، آدم همون طرفدار محیط زیست و خوردن هوای مفت باشه [که بعید نیس در آینده ای نزدیک پولی بشه] خیلی ارزون تر تموم میشه.

 

داشتم میگفتم! نگاهم میره سمت اون چارتا تخم اژدهایی که قایم کردم بین شکلاتا. می دونین هیچ کس نمیدونه که اونا تخم اژدهای واقعین. همه فک میکنن اونام چارتا شکلات دیگن که روکششون شکل تخم اژدهاست ولی من میدونم.

 

باید به درگاه باری تعالی شکر کنم که کسی ندیده من اون چارتا تخم اژدها رو پیچیدم لای شال گردن قهوه ایم که جاشون گرم و نرم باشه. همین الان بلند شدم که لونه‌شون رو بذارم رو تختم و متاسفانه لونه‌شون زیاد محکم نبود. همشون ریختن زمین و گس وات؟ نشکستن. پس اونا تخم اژدهای واقعین. اگه نبودن تا حالا زیر دست من دووم نمیاوردن.

 

یکی از اژدهاها نژادش با بقیه فرق میکنه. تخمش دونه های مشکی داره ولی مال بقیشون دونه های قرمز داره ولی این نباید باعث بشه بقیشون فک کنن من بین اژدهاهام فرق میذارم. قول میدم همشون خفن بشن، بالای خیلی بزرگ دربیارن و آتیششون بتونه تا اونور شهر بره.

 

"من قول میدم بهتون!"

 

من منتظرم اژدهاهام سر از تخمشون دربیارن. من منتظرم! :)

 

اژدهاهام هنوز اسم ندارن!

اسمایلی خرذوقِ پاچیده به دیوار!

- به نظرت اون دختره خوشگله؟

 

+ آره!

 

- میدونی! تو همه رو خوشگل می بینی؟

 

+ مگه نیست؟

 

- ای کاش همه ی ما چشمای تو رو داشتیم! تو همه رو خوشگل می بینی!

 

+واقعا؟

 

- آره میدونی تو همونی که چشماشو شسته!

 

مکالمه ای در خور باب و پات!

- این سرم که خورد به دیوار مدرسه، مامان میگف خوب شد جاش نموند رو ابروت ولی اگه جاش میموند فک کن چقد خـ..


+خفن تر میشدی!

  


از سری خلاقیتای مدرسه!

عرض کنم خدمتتون که بچه های کلاس طی یه عملیات انتحاری که شکرًلِلّه خسارت جانی و مالی نداشته تا به همین لحظه نشستن کاریکاتورای خودمونو کشیدن رو وایت برد و کشیدن که فعل درستی نیست، درواقع یه نفر کشید که میتونین کاریکاتور خودشو سمت راست وایت برد بالای اسم طراح که خودشه پیدا کنین. 

 

بعد سمت چپ وایت برد بالا (بر وزن سمت چب جدول تناوبی بالا) میتونین یه سفره هفت سین که کار مشترکه و روزشمار و طبعا روز آخر میشه ساعت شمار رو پیدا کنین که طاقت فرساوار روزای مونده به عید رو میشمره. 

 

بعد مدیونین اگه فک کنین همه اینا در پی اون حرف قندچی انجام شد که "میترسم کم کم سفره هفت سینتون گسترده شه بیاد وسطای وایت برد، مثلا ایکس بشینه اینجا ایگرگ اونطرفش!"

 

در ادامه ما انقد تابلو شدیم سر کاکائوخوردنمون که کاریکاتورمونم باید کاکائو دستش باشه. آدم انقد ضایع؟! :|



           ایشونم معرف حضور اصن! سعیدی با دمپایی های ابری و میکروفون تو حلقش                                                     


خود خوشبختی اصن!


و یه عالمه استیکرای رنگارنگ دیگه برای چسبوندن گوشه کمد! 


واقعی واقعی!

ماگم که نسکافه داشت توش و الان فقط یه ریزه تهش مونده روبرومه. عکس شیش تا خرس خیلی خوشحال و شنگول روش هست. اگه من یه آدمه نیمه خالیِ لیوان بین و افسرده بودم میتونستم یه عالمه داستان غمگین بسازم واسشون، هی بگم خوشحالی اینا الکیه، لبخنداشون مصنوعیه ولی نه من آدم نیمه خالی لیوان بینی هستم نه اینا لبخنداشون مصنوعیه! 

 

 نه لبخند من مصنوعیه! :)


یه روزم فقط من نیستم که این کارارو می کنم!

سوار اتوبوس میشم و کارتمو از جیب سوییشرتم می کشم بیرون، بابا همیشه میگه کارتتو بذار تو جیبت، گم میشه آخر یه روز. دستگاه باقیمونده کارتو نشون میده. کولمو روی شونم جابه جا می کنم و از بین ردیفا رد میشم. روی صندلی آخر کنار پنجره می شینم و پاتریکو می بینم که از خیابون رد میشه و میره سمت سرویسش. کاپشن بنفششو پوشیده، بهش میاد!

 

زیرلب شروع می کنم به خوندن "یه خونه ی کوچیکِ" چاوشی. اونجاش که میگه "بین من و تو هنوز، یه ریز برف میاد، به دیدنم که میای لباس گرم بپوش" یا اونجاش که میگه "برای تشنگیام یه کم سراب بیار، که باز دوره کنم خیال دیدنتو" اتوبوس نگه میداره و وامیستم بقیه پیاده شن، بعد از پله ی آخر می پرم رو آسفالت کف خیابون.

 

جلوی شیشه ی مغازه ی نمیدونم چی فروشی وامیستم و مقنعمو صاف می کنم، دو دیقه دیگه دوباره کج میشه، میدونم! تو آهنگای ذهنم دنبال یه تیکه از آهنگای سینا حجازی می گردم و شروع می کنم به خوندن یکیشون که اتفاقی تو صف آهنگاش جلوتر واستاده بود. پیرمرده گوشه ی خیابون خیره میشه بهم و حتما با خودش فکر می کنه" جوونای این دوره زمونه.."

 

میرسم به کوچه خودمون و با چشام دنبال یه تیکه سنگ کوچیک می گردم. یکیش رو پیدا می کنم و پرتش می کنم جلوتر. سه چهارمتر جلوتر میوفته. دوباره میرسم بهش و یه ضربه دیگه بهش میزنم. میره و میره و یه جا نزدیکه که بیوفته تو یکی از گودالا ولی نمیوفته و من وسط کوچه می پرم بالا. سنگه رو تا سر پیچ کوچمون میرسونم ولی تو یه بدشانسی که ناشی از آماده نبودن ورزشکار و وضعیت خراب زمین بازیه، میوفته تو یکی از گودالا و من در اوج غرور ازش خدافظی میکنم.

 

میرسم به خونه و زنگ درو فشار میدم، میدونم الان مامان داره قیافمو می بینه و میگه "باز این اخم کرده پشت آیفون!" در با صدای آشناش باز میشه و طبق معمول آسانسور یه جایی غیر از پارکینگه. آینه ی آسانسور اگه میتونست حرف بزنه، منو به عنوان دلقک ساختمون معرفی می کرد. در بازه ولی زنگ درو میزنم. میدونید برای من فرقی نمی کنه کسی خونه باشه یا نه، در باز شده باشه یا نه، کلید داشته باشم یا نه؛ من همیشه عادت داشتم زنگ بزنم! 

 

زنگ زدن و پیچیدن صداش تو خونه یه جورایی برای من حکم جاری بودن زندگی رو داره، پریدن رو آسفالت و ادا درآوردن جلوی آینه ی آسانسور ایضا!

 

به هرحال...

 

زندگی فعلا این جا جاریه! :)

 

نیش فرابناگوشی!

ولی واقعا من چقد حالم خوبه الان! تازه کاکائوئم ندارم!

 


Sword Art Online

- بیا تصور کنیم تو با کسی ازدواج می کنی و بعدا متوجه میشی اون اخلاق و رفتاری داره که تا حالا از خودش نشون نداده، اون وقت چی فکر می کنی؟

 

+ فکر کنم خودم رو خوش شانس حساب کنم! منظورم اینه که اگه با کسی ازدواج کنم به این معناست که من عاشق رفتار و اخلاق همین الانش هستم، درسته؟ پس بعدا که متوجه میشم اون اخلاق و رفتار دیگه ای هم داره عاشق اونا هم میشم. عشقم نسبت به اون دوبرابر میشه. خب بیخیال. از این چیزا مهم تر گشنمه!


سرافکنده و شرمسار مثلا!

ناچار به اعترافم که آخر سر معتاد شدم! 

 

بگو آخه لامروت خودت معتاد میشی بچه رو چرا با خودت همراه میکنی؟ 

 

بعله! نشستیم خیره به لوله سبزه ی دانلود که ششمین قسمت انیمه هم دانلود بشه بلکه یه مقدار از نئشگی و خماریمون کم بشه!