پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

نمی دانم چه شد در سر رها کردی، نمی دانم!

اگه دلتون میخواد من برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم و براتون از یه دیوونه ی هیچی به دل نگیر تبدیل به یه آدم سرد و بی توجه به همه ی احساساتتون بشم فقط کافیه یه بار بهم بگین که ازم متنفرین! 

 

از اون "ازت متنفرم" هایی که پشت سرش خنده و شوخی و یه عالمه کتک کاری داره نه ها، از اون "ازش متنفرم"ـایی که به گوشتون میرسه، لازم نیست "ازت متنفرم"ـاتون گفته بشن، همین که بتونم از چشمتون بخونم، همین که بتونم حسشون کنم کافیه!

 

باور کنین کافیه!

بخند، بخند، حالا شد! :)

هی رفیق! هی پات! :)

ما این یکیم پشت سر میذاریم، مهم نیست چقدر از بقیشون بزرگ تر و سخت تر باشه، ما پشت سر میذاریمش!

 

نیتشتو از اینور تا اونور باز کن، بذا دنیا ببینه! بذا همه ببینن که مهم نیس چقد از هم دور باشیم، چقد...خودت که میدونی!

 

رفیق همیشه رفیق میمونه! اینو یادت باشه! :)

 

این یکی رو همیشه واسه خودمون گوش میکردم!

 

منو تو شبیه بندریمو فانوس
منو تو مثه کلیساییمو ناقوس
منو تو شبیه جاشو و لنجیم
منو تو مثه فلزی و بیم و گنجیم

منو تو شبیه سیگاریمو فندک
ما مثه بچه ایمو عشق عروسک
منو تو شبیه قهوه ایمو کافه
ما مثه فوتبالیمو وقت اضافه
منو تو شبیه توریستیمو ویزا
مثه لبخند روی عکس مونالیزا
ما شبیه برج ایفلیمو پاریس
ما شبیه بانکیمو باجه ی واریز
منو شبیه برجیمو آسانسور
منو تو مثه عشایریمو چادر
منو تو شبیه ماشینیمو زاپاس
منو تو شبیه مروارید و غواص

منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم
منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم

♫♫♫

منو تو شبیه پوستریمو دیوار
منو تو شبیه داروییمو بیمار
ما شبیه امتحانو استرسیم
منو تو شبیه به گیتاریم با سیم
منو تو شبیه تاریکی و ترسیم
منو تو مثه معلمیمو درسیم
منو تو شبیه دلقکیمو لبخند
منو تو شبیه به پلیسو دستبند

منو تو شبیه فواره ایمو حوض
ما مثه ویروسیمو محیط ویندوز
منو تو شبیه به آتیشو دودیم
مثه شوالیه و کلاه خودی
منو تو شبیه مانکنیمو بوتیک
منو تو شبیه تهرانو ترافیک
منو تو شبیه کوپه و قطاریم
ما مثه سفره ی هفت سینو بهاریم

منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم
منو تو بدون هم معنا نداریم
ما باهم باشیم موندگاریم


تو پاتریک گیج منی!

نشسته شکلکای یاهو رو واسه من تحلیل و تجزیه میکنه و چیزی بیش تر از این از یه پاتریک برنمیاد! :))

 

پاتریک : ساعتم خوشگله؟

باب: =))

پاتریک:  اینم حتما صحنه ی +18 دیده!

باب: =))

پاتریک: میدونی تلفن یعنی چی؟

باب: =))

پاتریک: شیشه ی مانیتورو پاک میکنه، دستش درد نکنه ناموسا!

باب: =))

 

و متوجه شدین که در بیش تر برخوردامون من فقط نقش " از خنده روده برشونده" رو بازی میکنم!


ولی حداقل تلاشمونو بکنیم واسه رسیدن بهشون!

خب! من همین الان تصمیم گرفتم میخوام چیکاره بشم!

 

ینی همیشه یه وقتایی رویا میبافتم که آره فیلان میکنم و بهمان میکنم و یه عالمه کاکائو و پاستیل و لواشک تو ذهنم هی وول میخوردن و هر روز بیش تر و بیش تر به خودشون شکل میگرفتن. ولی خب همشون یه رویا بودن. قرار نبود من هیچ وقت کارخونه ی شکلاتی داشته باشم یا یه موتور که از پاستیلای رنگارنگ شفاف ساخته شده باشه و بتونه بچرخه و بچرخه و بچرخه.

 

چارلی و کارخونه ی شکلات سازی رو دیده بودم. اون وقتا که بچه تر بودم دیده بودمش ولی دوباره دیدمش. بعد گس وات؟ تو خونه یه جو کاکائو، پاستیل و هیچ هله هوله ی دیگه ای موجود نبود. می تونین منو تصور کنین که با یه بغض در گلو و چشمای گربه شرک وار نشستم جلوی فیلم مذکور و هرلحظه بیش تر از پیش میخوام لپتابو بخورم. 

 

خیلی از آدما جرئت ندارن از آرزوهاشون حرف بزنن، ینی فک میکنن هرچی بیش تر درموردشون حرف بزنن، آرزوهاشون دست نیافتنی تر میشن و ترجیح میدن آرزوهاشونو یه جایی تو اعماق ذهن و فکرشون دفن کنن به امید این که شاید یه روزی، یه جایی آسمون سوراخ بشه و بومب! آرزوشون برآورده بشه. 

 

یادمه هیچ وقت اینجوری نبودم. من به همه گفتم که میخوام صخره نوردی یاد بگیرم، میخوام یه روزی با موتور ویراژ بدم جلوی مدرسه و الانم میگم که یه روزی میزسه، یه روزی میرسه که یه کارخونه ی شکلات سازی میسازم. 

 

بذار بخندن، ینی مهم نیست واسم. یادمه پارسال بود که قرار شد همه برن سازی که عاشقشن رو یاد بگیرن و برسن به یکی از آرزوهاشون. چندنفرشون حتی میدونستن قراره با کی شروع کنن به زدن سازاشون. ولی فک می کنین چی شد؟ الان من هفت ماهه دارم ویولن میزنم و هیچ کدوم از دوستان نرفتن دنبال آرزوهاشون.

 

دوست ندارم این آدمارو. چرا باید دور شدن آرزوهامونو تماشا کنیم و هیچ کاری نکنیم. مثل این میمونه که خودمونو از کشتی که ناخداشیم بیرون بندازن و ما بشینیم به دور شدن کشتی!

 

یه روزم میرسه که یه کارخونه دارم، یه کارخونه ی شکلات سازی!

 

نزدیکه! :)

 

به هرحال آدم باید بدونه چی میخواد!

من بهت گفتم از اون بیسکوئیتا بگیر که روش کاکائو داره.

 

+ مگه همین نیست؟ اینم بیسکوئیته روش کاکائو داره دیگه!

 

- نه، از اونا که بابات میگیره.

 

+ کدوما؟

 

- قرمزا!

 

+ ها! اونا که بیسکوئیت نیستن. اونا کاکائویین که وسطشون بیسکوئیت دارن ولی اینا بیسکوئیتین که روشون کاکائو دارن! نیشخند

کاپیتان جک اسپارو میگه:

گاهی وقتا به حقه بازی یه آدم حقه باز میشه اعتماد کرد، جدی میگم. این آدمای صادقن که باید ازشون بترسی چون نمیشه پیش بینی کرد که یه آدم صادق ممکنه دست به چه کارای احمقانه ای بزنه!


ینی غلط بخورم دیه!

هیچ وقت، هیچ وقت شوقیاتتون رو با بقیه تقسیم نکنید! خنثی

ینی همچین میزنن تو پوزتون که نفهمین از کجا خوردین. مکالمه ی پایین تلاش نافرجام اینجانب در تقسیم کردن تعدادی از آهنگای موردعلاقه خودم با فک و فامیله. درست همون لحظه ای که بعد تموم شدن آهنگ من میخوام بگم دیدین چه قشنگه و اینا که:

 

- آهنگ قبلیه مال کی بود؟ چقد عتیقه بود!

 

- باو بزنین یه ترک دیگه!

 

و یه سریم ادای خواننده ی مذکور رو درمیارن که باید پاشیدشون به دیوار ولیکن...

 

و در طی این مکالمات بنده به حالت دونخطه خط صاف زل میزنم تو دوربین و کف دستمو داغ میذارم که دیگه شوقیاتمو با بقیه تقسیم کنم!

درک زندگی روی زمین!

 بذارین بگم این کتابو دوست داشتم. جز اولین کتاباییه که میخوام جمله هاشو یادداشت کنم، که اضافشون کنم گوشه بقیه کاغذای چسبیده به کمد. دو تا کاغذ دیگه وصله به کمد، رو یکیش یه شعر از حافظ نوشته شده. اینطوریه که نوشته "دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را، دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا" بعد یه لبخند قرمزم زیرش کشیده شده. بالای کاغذ اولیه یه کاغذ دیگه چسبونده شده که اصلا مثل کاغذ اولیه پر از شعر و احساس و اینا نیست. درصدای قلمچی توش نوشته شده و این که تصمیم گرفتم هفته بعد به چند برسه. به طور مثال: ادبیات از هفتاد و سه برسه به هشتاد خیرسرش!

 

همین الان یه کاغذ دیگه به طور کج وار اضافه شد بالای کاغذای دیگه. "غریبه ها خانواده ای اند که هنوز با آن ها آشنا نشده ای!" 

 

بیش تر از همه کاپیتانو دوست داشتم. می دونید اونجایی که میگه "چرا باید در بهشت سیگار بکشم؟" یا اونجایی که به سربازاش قول میده که هیچ وقت جاشون نذاره و بره، حتی اگه مطمئن نباشه بتونه این کارو بکنه. میتونم قیافشو تصور کنم درحالی که بالای درخت انجیر نشسته و به دوردست خیره شده، که دیگه میتونه دنیای بدون جنگ داشته باشه!

 

من هنوز یه کتاب دیگه از میچ آلبوم دارم و میدونم فردا باز دلم میخواد یه عالمه کاغذ کوچولوی دیگه وصل کنم بالای بقیه.

 

کاپیتان یه جاییم میگه:

مرگ مثل ماجرای آدم و حوا است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکند همه چیز تمام شده، مگه نه؟ نمی داند خواب چیست. چشمهایش دارد بسته می شود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. اما اینطور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف دارد. ولی چیز دیگری هم دارد. دیروزش را دارد. برای همین است که به اینجا میرسیم. بهشت همین است. آدم میتواند دیروزهایش را معنی کند. 

واقعی واقعی!

ماگم که نسکافه داشت توش و الان فقط یه ریزه تهش مونده روبرومه. عکس شیش تا خرس خیلی خوشحال و شنگول روش هست. اگه من یه آدمه نیمه خالیِ لیوان بین و افسرده بودم میتونستم یه عالمه داستان غمگین بسازم واسشون، هی بگم خوشحالی اینا الکیه، لبخنداشون مصنوعیه ولی نه من آدم نیمه خالی لیوان بینی هستم نه اینا لبخنداشون مصنوعیه! 

 

 نه لبخند من مصنوعیه! :)


یه روزم فقط من نیستم که این کارارو می کنم!

سوار اتوبوس میشم و کارتمو از جیب سوییشرتم می کشم بیرون، بابا همیشه میگه کارتتو بذار تو جیبت، گم میشه آخر یه روز. دستگاه باقیمونده کارتو نشون میده. کولمو روی شونم جابه جا می کنم و از بین ردیفا رد میشم. روی صندلی آخر کنار پنجره می شینم و پاتریکو می بینم که از خیابون رد میشه و میره سمت سرویسش. کاپشن بنفششو پوشیده، بهش میاد!

 

زیرلب شروع می کنم به خوندن "یه خونه ی کوچیکِ" چاوشی. اونجاش که میگه "بین من و تو هنوز، یه ریز برف میاد، به دیدنم که میای لباس گرم بپوش" یا اونجاش که میگه "برای تشنگیام یه کم سراب بیار، که باز دوره کنم خیال دیدنتو" اتوبوس نگه میداره و وامیستم بقیه پیاده شن، بعد از پله ی آخر می پرم رو آسفالت کف خیابون.

 

جلوی شیشه ی مغازه ی نمیدونم چی فروشی وامیستم و مقنعمو صاف می کنم، دو دیقه دیگه دوباره کج میشه، میدونم! تو آهنگای ذهنم دنبال یه تیکه از آهنگای سینا حجازی می گردم و شروع می کنم به خوندن یکیشون که اتفاقی تو صف آهنگاش جلوتر واستاده بود. پیرمرده گوشه ی خیابون خیره میشه بهم و حتما با خودش فکر می کنه" جوونای این دوره زمونه.."

 

میرسم به کوچه خودمون و با چشام دنبال یه تیکه سنگ کوچیک می گردم. یکیش رو پیدا می کنم و پرتش می کنم جلوتر. سه چهارمتر جلوتر میوفته. دوباره میرسم بهش و یه ضربه دیگه بهش میزنم. میره و میره و یه جا نزدیکه که بیوفته تو یکی از گودالا ولی نمیوفته و من وسط کوچه می پرم بالا. سنگه رو تا سر پیچ کوچمون میرسونم ولی تو یه بدشانسی که ناشی از آماده نبودن ورزشکار و وضعیت خراب زمین بازیه، میوفته تو یکی از گودالا و من در اوج غرور ازش خدافظی میکنم.

 

میرسم به خونه و زنگ درو فشار میدم، میدونم الان مامان داره قیافمو می بینه و میگه "باز این اخم کرده پشت آیفون!" در با صدای آشناش باز میشه و طبق معمول آسانسور یه جایی غیر از پارکینگه. آینه ی آسانسور اگه میتونست حرف بزنه، منو به عنوان دلقک ساختمون معرفی می کرد. در بازه ولی زنگ درو میزنم. میدونید برای من فرقی نمی کنه کسی خونه باشه یا نه، در باز شده باشه یا نه، کلید داشته باشم یا نه؛ من همیشه عادت داشتم زنگ بزنم! 

 

زنگ زدن و پیچیدن صداش تو خونه یه جورایی برای من حکم جاری بودن زندگی رو داره، پریدن رو آسفالت و ادا درآوردن جلوی آینه ی آسانسور ایضا!

 

به هرحال...

 

زندگی فعلا این جا جاریه! :)