و بارانِ شدید بود و من و پالت که میخواند "آبیست چیزی روشن در چشم هایت"
باران به برف تبدیل شد و پالتویم سفید شد از دانه دانه های برف.
پالت هنوز میخواند:
"چیزی تا صبح فردا نمانده، ماییم و صد قصه ی نخوانده"
و من می خندیدم زیر برف-باران.