پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

بیا با هم بخندیم زیر برف-باران

و بارانِ شدید بود و من و پالت که میخواند "آبی‌ست چیزی روشن در چشم هایت"

باران به برف تبدیل شد و پالتویم سفید شد از دانه دانه های برف.

پالت هنوز میخواند:

"چیزی تا صبح فردا نمانده، ماییم و صد قصه ی نخوانده"

و من می خندیدم زیر برف-باران.