پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

هم شونه من بمون!

کیف دستی‌م را روی سنگ فرش می اندازم و می نشینم کنارش. بچه ها سه چهار قدم دور تر از ما نشسته اند و صدای خنده هایشان می آید. 

 

سرم را روی شانه اش می گذارم و با هم آهنگ جدید ها را گوش می دهیم.

 

گور بابای کثیف شدن لباس هایمان!

 

اصلا زمین را ساخته اند برای نشستن، چه فرقی می کند کجا باشد؟

حقیقتی تلخه بالاخره!

این که طرف "آقایون" تو مراسما بیش تر به من خوش میگذره!

یه روزیم بشه که...

مثلا یه موتورسوار که برحسب اتفاق موتورش مشکی و قرمزه، بیوفته دنبالم، با چاقو تهدیدم کنه که سوار موتورش بشم و ببرتم با موتورش دور دنیا بچرخونتم!

تو که یادت نمی رود؟

                                         بعضی وقت ها یادم می رود تو مکملم هستی!

از دار دنیا، همین یه لحظه!

بالای پله های صد و یک ائل گلی، چارتا بچه که یکیش ادعای بزرگ شدن داره و صدای خنده هاشون که                                                                     گوش فلکو کر کرده!

نجات غریق ممنوع!

روقت هدفونم را برمی دارم و تلاش می کنم با زور و فشار کاری کنم که در موبایل کاکائوییم فرو برود و خیلی هم با عجله قصد دارم به آهنگ موردنظر برسم و زیر لب زمزمه اش کنم، سعی می کنم به این که "خواننده کی بوده و چه خوانده و صدا و کوفت و زهرمارش چطور است؟" فکر نکنم و همه ی تمرکزم را جمع آن چه آهنگ بر سرم می آورد کنم!

 

مثلا این که اوج آهنگ کجاست و کجا می توانم این که فردا چه امتحانی دارم و چه اتفاقاتی در پیش رو است را فراموش کنم و همه ی زندگیم بشود آن آهنگی که دارد play می شود در هدفونم!

 

هر آهنگی قصه ای دارد و همه ی ما حتما توانایی این را داریم که قصه اش را بسازیم و غرقش شویم.

 

اصلا آهنگ ها را ساخته اند برای غرق شدن!

 

چه کسی توانایی نجات دادن ما را دارد؟!

برای آیندگان!

فرزندم!

 

سعی کن از اول به دنیا آمدنت باهوش نباشی و اصلا هم زودتر از هم کلاسی هایت خواندن و نوشتن یاد نگیری. سعی نکن که ضرب را سال دوم ابتدایی و توان را سال چهارم ابتدایی بیاموزی. هرچیزی وقتی دارد فرزندم!

 

فرزندم از روزی که به دنیا میایی هرروز بگو "من رفتگر خواهم شد!" تا توقع من و پدرت هی بالا و بالاتر نرود تا جایی که از سطح ریاست جمهوری هم پایین نیاییم!

 

فرزندم آسوده باش! نگران کنکور و رتبه ی زیر هزار و کوفت و زهرمار نباش که بهترین ساعات عمرت را خواهند گرفت. 

 

فرزندم به حول و قوه ی الهی که تا آن زمان خیال خام دکتر شدن و بهترین شغل جامعه از بین رفته وگرنه که تو سعی کن اصلا ندانی دکتر و امثالهم یعنی چه!

 

فرزندم به هرحال شغل های هیجان انگیزتری هم وجود دارند، مگر نه؟!


شاعر آرزوها!

دستم را می کشم روی سیم هایش که قرار است به زودی عوض شوند. آرشه را از کیف سیاهش درمیاورم و همان طور که ویولن زیر سرم جا خوش کرده، سیم هایش را به لرزه درمیاورم و همزمان با لرزیدن سیم ها، تنم نیز به لرزه درمی آید.

 

آرشه را بلند می کنم و به صدای گوش خراشی که از ویولن در می آوردم، می خندم. حتما اگر می خواستند بی استعدادترین فرد دنیا را پیدا کنند، من در صدر جدول بودم. 

 

ویولن را پایین می آورم و روی میز رو به رویم قرار می دهم. همیشه سعی کرده ام همه چیزهای مهمی که وارد زندگیم می شوند، اسم داشته باشند، این دفعه نوبت ویولن بود.

 

سرم را کج می کنم و فرهنگ لغات مغزم را دوره می کنم بلکه اسم مناسبی پیدا شود. همان طور که دستم زیر چانه ام است و با انگشتم به کنار چشمانم ضربه می زنم، به ویولن خیره می شوم.

 

خب، اول از همه جنسیتش باید معلوم شود. این که از دو فرسخی هم داد می زند یک پسر است. پس اسم پسرانه؟!

 

بین رمان هایم می گردم تا اسم پسری همین قدر رمانتیک وار پیدا شود. از بابی پندراگن و بقیه که بگذریم، آنی شرلی می ماند و..."والتر بلایت!"

 

فکر نکنم هرچه قدر هم که به مغزم فشار می آوردم، اسمی بهتر از این پیدا می شد. 

 

والتر بلایت..

 

شاعر آرزوها...

 

مردی که ترسش را فدای کشورش کرد...

 

اکنون نام ویولن دخترکی دور را  از آن خود کرده!

دو نخطه خط صاف!

یا تمرین کنیم یه کم بیش تر دختر باشی!

 

پنی یک: دیگه چه انتظاری از بقیه میره؟

 

پنی دو: مامان فرمودن!

دیوونهِِ تشنج کرده زیر گرما!

هاهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو، هاهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

 

باد نداریم دیوونه خودش داره باد میشه کم کم!

 

گرمه گرمه هوا، خیلی گرمه هوا، ننه گرما اومده، داره هممون رو آبپز می کنه! در طی کلاسای اخیر معلم فیزیک فرمودن "مردم اینقده پول میدن برن سونای خشک، یه سر بیان این جا خب!" و حقا نمودارایی که رو وایت برد کشیده بود، وا رفته بودن از گرما!

 

دو روز پیش پشتیبان زنگ زده که برنامه راهبردی رو از حفظ بگو، منم رفتم جلو برنامه واستادم از روش خوندم وسطاش هی میگفتم بذار فکر کنم! گوشی رو قط کردم آیناز برگشته میگه "تو خیلی بیشعوری، خیلیا!" و بنده خرکیف شدم از بیشعوری فرا از حد خودم!

باز یکی از تبریز رتبه کنکور شد یکی یکی همه میان جلو که "این هیچ کلاسی نمیرفتا، همه چیو خودش میخوندا!" آقا مگه ما بخیلیم!

 

پنی یک: دیوونه ی خل شده!

 

پنی دو: زده به سرم!