پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

Get Rid Of It!

کتاب دینی را پرت کرده ام ته کمد همیشه شلوغ و درهم برهمم و خیلی ریلکس نشسته ام تایپ می کنم و صدای محمد علیزاده پیچیده در سرم.

 

اصولا اینکه کتاب دینی را پرت کرده ام یک گوشه می تواند از عجایب هشتگانه جهان تلقی شود، چون اینجانب هیچ وقت کتاب را [ مخصوصا دینی امسال را! ] پرت نمی کنم، بلکه سعی می کنم عین آدم! بخوانمش تا حدالامکان نمره ای بالاتر از هجده از حاجیمان دریافت کنم. 

 

ولی خب دل صاب مرده هم یک روزهایی دلش نمی خواهد درس بخواند، می خواهد فقط آهنگ گوش بدهد، بخندد، کتاب بخواند و بنویسد. حالا این که این روز خاص درست روز قبل از شروع شدن امتحانات مستمر افتاده، نشانه ای بر شانس دمپایی اینجانب است!

 

نی یک:

 

" دلم الان وقت عاشق شدن نیست که، این عاشقی واسه هردوی ما ریسکه "

حالا من اخطار دادم بش دیگه!

خدمت دوستان عرض کنم که این روزا در پی امتحانات گروهی مصوب آموزش و پرورش که رسما دهن ما رو سرویس کردن، پرم به پر یه نفر خیلی گیر می کنه و جناب هنوز روح ریاست طلب اینجانب رو نشناخته!

 

پنی یک:

 

به هرحال فردا پس فردا صدای قتل و خون و خون ریزی اومد، تعجب نکنید!

در آستانه گذروندن نصف نوجوونی!

چندبار گفتم که از بزرگ شدن می ترسم؟ یه بار، دوبار؛ حساب و کتابش از دستم در رفته ولی الان که در آستانه ی شونزده سالگی هستم یک جورایی خیلی بیش تر از بزرگ شدن می ترسم.

 

اولین باری که تصمیم گرفته بودم بزرگ نشم، پارسال همین موقع بود، پونزده سالگی رو دوست نداشتم، چهارده سالگی اوج خوشی من بود و من نمی خواستم از دستش بدم ولی در آستانه ی پونزده سالگی تنها نمی خواستم بزرگ شم، از بزرگ شدن که نمی ترسیدم!

 

در این مورد با پاتریک هم صحبت کردیم، حتی خود خل و چلش هم موافق بود که شونزده سالگی یک جورایی خیلی بزرگ تر از پونزده سالگیه، بیش تر از حدی که باید باشه بزرگه! می دونید چی میگم؟ مثلا یک سری از اعداد رو در نظر بگیرید، به هرعدد دو تا اضافه می شه و می شه عدد بعدی، حالا یک هو بین همه عددها به یه عدد صدتا اضافه می شه! خب این عادلانه نیست! بیخیالش اصلا! 

 

حتی پاتریک هم گفت که حس می کنه همچین چیزی رو! گفت که مثلا هجده سالگی بزرگ تر از نوزده سالگیه و من کاملا باهاش متفق القولم! 

 

فکر کنم ریلای کتاب آنشرلی بود که می گفت "بهترین سال های زندگی یک دختر، پونزده تا نوزده سالگی اوست! " خب یه سالش گذشت. بعد یک جای دیگه هم نوشته بود که " سیزده تا نوزده سالگی جز نوجوانی محسوب می شود " خب درست نصفش رو گذروندم!


از نظر اینجانب کسی در زندگیش موفقه و خیلی هپی و این ها که هیچ وقت دلش نخواد برگرده به سال های قبلیه زندگیش! اصلا آدم باید جوری زندگی کنه که هرلحظه بهتر از قبل باشه! چه معنی داره اصلا! :d

 

سخنانی چند از حکیم!:D


شکارچی تخم مرغ های جنگل! :)

یه روزم اونقدری پول جمع می کنم که برم سوپرمارکت همیشگی و همه کاکائو تخم مرغیاشو بخرم و خوشبخت ترین آدم دنیا بشم! از نظر من تعداد کافی کاکائو تخم مرغی میتونه 1024 عدد باشه و به عبارتی هر کاکائو تخم مرغی 150 تک تومنیه که ضربدر هم میکنه 153600 تومن! یه روزیم میاد که 153600 تومن میدم و با یه گونی کاکائو تخم مرغی برمیگردم!

 

بعد تخم مرغای توی گونی رو می چینم توی لونه ای که قبلا درست کردم براشون و هرروز عین یه شکارچی جنگل، تخم مرغا رو میدزدم!

فراتر از یک خواهر کوچولو!

مه وقت هایی که دعوا می کنیم، که جیغ می کشم و جیغ می کشی، که وانمود می کنم خیلی خونسردم برای این که بیش تر حرصت بدهم، در واقع اصلا دعوا نمی کنیم!

 

مثلا من که یادم نمی آید تا به حال قهر کرده باشیم، دعواهای ما همیشه بیخود و بیجهت بوده اند، از آن دعواهایی که دو دقیقه بعدش قهقهه می زنیم از فرط بیخود بودن دعوا! فکر کنم به خودت هم گفته ام که یک بعد از شخصیتم را تنها تو دیده ای، یعنی جرئت نشان دادنش را به کس دیگری نداشته ام و یحتمل نخواهم داشت!

 

هیچ کس مثل تو نمی تواند آن رمزهایی را که ساخته ایم بشناسد و با هرکلمه اش ولو شود از فرط خنده! هیچ کس در این دنیا نمی داند "دی دی راه جی.." یعنی چه و هیچ کس مثل تو نمی تواند من را تحمل کند! می دانی به خاطر همان یک بعد!

 

بعد این که کی این قدر بزرگ شدی اصلا؟! کی این قدر قد کشیدی که بروی و کتاب بخری برای تولدم پیش پیش و نصف پول توجیبیت را بدهی بابتش؟!

 

من شرمنده شدم آیناز! حقیقتا شرمنده شدم! آخر من هیچ وقت آن قدر خوب نبوده ام که کادوی به این خوبی برایت بخرم و غر نزنم! آن جا که کتاب را از کیفت بیرون کشیدی و چشمانت برق زد و من جیغ کشیدم از دیدن برق کتاب پندراگن، فهمیدم که تو از من بهتری! آن جا که تحمل نکردی کتاب را پنهان کنی تا زمانش برسد فهمیدم!

 

خب خوب شد که یازده سال قبل نگذاشتم مامان بزرگ تو را در سطل آشغال بیندازد! :))


REALLY؟!

خب من دیشب برای چند لحظه حس کردم یک دختر پانزده روز مانده به شانزده سالگیشِ تنها هستم! :دی

Creativity!

این روزها که اینجانب درحال گلچین ویژگی های شخصیتی موردعلاقه ام هستم و بس کاریست دشوار، به این موضوع برخورده ام که من عاشق انسان های خلاق هستم!

 

خب به جز مورد معدودِ انگشت شمار، آدم های خلاقی در زندگی ام رفت و آمد نکرده اند. آدم های زیادی نبوده اند که خلاقیت و ابتکار از هر انگشتشان فوران کند و بنده غرق شوم در دریای خلاقیتشان!

 

اعتقاد پیدا کرده ام که آدم مهندس مملکت باشد ولی خلاق باشد، رفتگر مملکت باشد ولی خلاق باشد، اصلا بیکار و بیعار جامعه باشد ولی خلاق باشد، فی الحال خر باشد ولی خلاق باشد!

 

یکی از این آدم های خلاق بهمن بازرگان است! اگر شما هم جزو گروه خوره کتاب درسی ها باشید، یحتمل کتاب مبتکرانش را دیده اید. در وصف این آدم همین بس که من بی علاقه به شیمی و ایضا معلم شیمی را شیفته ساخته و باعث بالارفتن کیفیت شیمی اینجانب شده!

 

از دیگر آدم های خلاقی که دیده ام، پاتریک می تواند سردسته همه شان باشد!خنثیکافیست جمله ای بسیار ادبی و سرشار از مفاهیم عرفانی را از دهان مبارک خود خارج کرده و پاتریک در عرض ایکی ثانیه جمله را به نحوی به شما تحویل دهد که در ابراز تعجب دهان اژدها لنگ خود را درآورده و به سوی شما پرتاب کند!

 

انسان هایی را می شناسم که در زمینه نگاه کردن، خندیدن، راه رفتن و ایضا تا کردن لباس خلاقیت به خرج می دهند و اینان از بندگان شایسته خداوندند!عینک

 

باشد که روز به روز بر تعداد انسان های خلاق دور و برم افزوده شده و نیش اینجانب از حد بناگوش فراتر رود!


The Fault In Our Stars

بین صفر یک بی نهایت شماره وجود داره، 0.1، 0.12، 0.123 و یه کلکسیون بی نهایت از بقیه!

 

البته یه بینهایت بزرگ تر از شماره ها بین صفر و دو وجود داره یا بین صفر و یک میلیون؛

 

بعضی از بینهایت ها بزرگ تر از بقیه بینهایت هان!

 

آبانه، برگ ریزونه!

ساعت هفت و ربع صبح بود، طبق معمول حالش خیلی خوب بود. نه این که حالش خوب نباشد ها، فقط صبح ها خیلی بهترتر است! نشسته بود توی ماشین و رادیو، پیانوی محشری پخش می کرد. چه کسی گفته لحظه های حساس زندگی آهنگ ندارد؟!

 

خیابان ها پر از برگ هایی شده اند که پرواز می کنند، که دختری سعی می کند با کفش های زردش بپرد وسط اجتماعشان و سکوتشان را به هم بریزد. که دختری چشم هایش را می ببندد و تا بشنود. بشنود صدای دنیا + صدای قدم هایش را!

 

پنی یک:  آیناز معتقده که "من امتحان ندارم مگه؟" و جواب میگیره که " دو تا امتحان!"

 

پنی یک: زنده باد امید به زندگی!

 

 پنی سه:  الان میتونم برم بالا بپرم رو ابرا حتی، ولی چرا ابرا نیان پایین من بپرم روشون؟!


این تیکه فلز خارق العاده!

باد می خورد توی صورتم، صدای گوشخراشش می پیچید در گوشم، دست هایم را بند کرده بودم به دوتا فلز کنار پایم و لبخند می زدم به همه آدمای این شهر!

 

موتور ها فوق العاده اند!