پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

و من همیشه زیر بارون می خونم

و یهو امروز متوجه شدم. همه این مدت منتظر بودم که یکی بیاد بپرسه "چی شد؟" و من تند تند واسش توضیح بدم و نفس کم بیارم و بریزم بیرون همه اون چیزایی که دلم میخواست واسه یکی تعریف کنم و خب...فرد موردنظر نبود. ولی امروز که یهو پرسید چی شد که...؟" شروع کردم به حرف زدن و یهو دیدم داره کمتر میشه اون دردی که این مدت مثل یه توپ گنده وسط دلم گیر کرده بود. هنوزم هست اون درد ولی قابل تحمل تره، حداقل الان که فهمیدم کارم احمقانه نیست و دلیلام مسخره نیستن. الان که بلند بلند واسه یکی دیگه تعریف کردم چی شده خیلی حس بهتری دارم.


 و میدونین چی از همه مهم تره؟ این که فهمیدم میتونم قوی بمونم. مهم نیست چقدر اوضاع سخت بشه و هیچ کسی دور و برم نباشه، من بازم قوی می مونم و این نکته خیلی خوبیه که فهمیدم درباره خودم. میگم یعنی همیشه می دونستم که کم نمیارم ولی فکر می کردم همیشه یه جایی هست که منم دست بکشم و مثل بقیه بگم "گند بزنن به این زندگی" ولی همه این مدت من همونی موندم که خندید و آبنات چوبی خورد و زیر بارون پاییزی آهنگ خوند. نذاشتم این غمی که نشسته بود گوشه ی دلم، پخش بشه به بقیه گوشه های دلم و یهو همه شخصیتم بشه غم و غصه و غرغرغر. بعضی وقتا یهو ساکت شدم و رفتم تو فکر ولی با یه فکر بهتر، با یه مسخره بازی کوچیک، با یه کاکائو همه چیزو برگردوندم به حالت قبلش. و فکر میکنم این مشکلات آدم بهتری ساختن ازم و خب نیچه میگه "آن چه مرا نکشد، قوی ترم خواهد ساخت."