پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

گزارشی از یک روز خوب! :)

سکانس اول

 

"از پنج و ربع تا هفت!" زمان آخرین سکانس را از پشت شیشه خواندم و دلم غنج رفت. فکر این جمعه سرحالم می آورد. سینما با دیوانه ترین فرد روی زمین. روی یکی از صندلی نوهای بی آر تی نشسته بودم. یک صندلی خالی هم بغلم بود. زن جوانی دست بچه دو سه ساله اش را گرفت و سمت صندلی خالی آمد. خودم را جمع کردم تا بچه اش را بغل من بنشاند. از من تشکر کرد و من خندیدم. دخترش هم خندید. خواننده ای که داشت دم گوشم میخواند هم  خندید.

 

سکانس دوم

 

لا به لای قفسه ی کتاب ها می چرخیدم و خم و راست می شدم. نبود! نبود! به خاطر خدا هیچ وقت قفسه های این کتاب فروشی نظم نداشته و نخواهد داشت.  حالا خوب است بالای هر طبقه نوشته اند موضوع کتاب هایش چیست. دلم کتاب شعر می خوست اما از یک طرف هم می خواستم نوشته های "جرج اورول" را بخوانم. آخر سر برش داشتم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم از مغازه خارج شدم. کتاب ها در کوله پشتیم وول می خورند.

 

سکانس سوم

 

خیلی وقت بود شهر کتاب نیامده بودم. از همان وقتی که ناامیدم کرد و جامدادی هایش سرحالم نیاورد و ماگ هایش هیچ فرقی با بقیه ماگ ها نکرد. امروز جلویش ایستاده بودم و پا به پا می کردم. قبل از این که بخواهم پشیمان شوم، یک نفر واردش شد و من هم بلافاصله پریدم تو. مستقیم رفتم سراغ جایی که به خاطرش آمده بودم و منتظر بودم همان سری قبلی ها را ببینم که شدم خوشبخت ترین دختر دنیا با چندتا کتاب نخوانده در کوله پشتیش و پیکسل هایی که منتظرش بودند. تک تکشان را دیدم و نصف بیش ترشان در مورد دوری از یار بود. ":))" خنده از لب هایم نمی رفت و هی بین پیکسل ها و ماگ ها در رفت و آمد بودم. پولم ته کشیده بود و اگر میخواستم هم ماگ بخرم و هم پیکسل باید پیاده تا خانه میرفتم که میشد حوالی یازده رسیدن. همین فکرها را می کردم و نمی توانستم از هیچ کدامشان دل بکنم. یکی از پیکسل ها را که "خوشا به من که دست تو پرواز هدیه می کند" و یک پرستوی خاکستری رویش حک شده بود را برداشتم و با ماگ "من سبزم" خداحافظی کردم. هنوز هم خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. با ماگی که منتظرش بود و پیکسلی که داشت سعی می کرد به کوله پشتی اش عادت کند.

 

سکانس چهارم

 

روی سکوی سنگی یکی از خطرناک ترین پارک های تبریز نشسته بودم و پیتزاتنوری گاز می زدم. سس قرمز پخش شده بود روی صورتم و هرلحظه منتظر بودم یک قاتلی، روانی چیزی از گوشه کنار پیدا شود و کوله پشتی نازنیم را بدزد. نصف پیتزا را برای آیناز نگه داشتم و از روی سکو پایین پریدم. صورتم را با پشت دستم پاک کردم و راه افتادم. صدای شلپ شولوپ آب بعد از رد شدن ماشین ها از خیابان خنداندم. تندتر راه رفتم و گفتم "مستقیم!"


از شگفتی های جهان

"به من اعتماد کن،به من اعتماد کن

خودتو از این همه به من اعتماد کن."

 

وقتی فکر می کنم ممکن است مثل تمام نابغه ها که کسی قدردانشان نبود و از تمام محافل علمی و هنری به بیرون پرت شدند،مسخره شدند و گمنام مانند تا دم ِ آخر زندگی،روزی جامعه‌ی هنر به این نتیجه برسد که بنیامین بهادری تمام این مدت نابغه بوده و ترانه هایش بروند توی کتاب ها و روی بیل‌بوردها،تنم می لرزد...       


                                                                                           از این وبلاگ

از این سیب سبزام باشه که اصن اوف!

این صدای جیرجیر، وقت شستن سیب!


امان از نیمه ها...

چونان صاعقه ای بر من فرود آمدی 

و دو نیمم کردی


نیمی که دوستت می دارد

و نیمی دیگر

که رنج می برد،


به خاطر نیمه ای که دوستت دارد...


                                                                                                                                                                                                            غادة السمان

     از این وبلاگ


Walking Alone!


پیاده روی تو پیاده رو، به فکر تو به ذهن تو

آره !چه حال خوبی میده، فکرای چپ و چل میده

شمردن موزاییکا، بدون عدد فقط با نگاه

یاد اون لحظه ها که رفته، رفته که دیگه برنگرده

یه زمزمه زیر لب، تنهــــــــــــــــــــــا

بیا با هم بخونیم!


می شینم رو پله ها و زیر لب شروع می کنم به حفظ کردن لغتای زبان. خودمم هنوز نفهمیدم چجوری میتونم همزمان لغت حفظ کنم و آهنگ گوش بدم و به این فکر کنم که این درخت انجیره چه خوب شده امسال. خیلی سبزه. هنوز انجیراش کامل نشدن، چی میگن بهش؟ نرسیدن! ولی خیلی خوبه این درخته. یه جورایی مغروره. از لا به لای برگاشم آسمون خیلی آبی تره. بمرانی تو گوشم میخونه:

 

یه روز از این روزای خسته، یه روز از این درای بسته، یه روز از این کلید و هسته در میرم، در میرم، در میرم، در میرم

 

یه روزی صبر من از ناز، یه روز حوصلم از این فاز، یه روزی ظرف شیر رو گاز سر میره، سر میره، سر میره، سر میره

 

یه چند تا گلدونم هست رو پله ها. ندیده بودم قبلا اینارو. هیچ ایده ایم ندارم که چجور گیاهین و اسمشون چیه. ولی هرچی هستن برگاشون خیلی نرمه. دیگه وقتشه. وقتشه یه گلدون بخرم. امروز فردا جواب نمیده. خاکای هر سه تا گلدونا ترک برداشته. مطمئنم آب دادن بهشون ولی تو این گرما آبی نمیمونه واسشون. تو یه لیوان آب میارم واسه هرسه تاشون و با هم ادامه ی آهنگو گوش میدیم.

 

یه روز از این حال اسفناک، یه روز از این وضع خطرناک، یه روز از این لحاف نمناک درمیام، درمیام، درمیام، درمیام

 

آخرش از حرف مردم، آخرش از خوان هفتم، تهش از دروازه ی رم رد میشم، رد میشم، رد میشم، رد میشم

 

یه روزی شاد شاد می شیم، بارون می شیم باد می شیم، یه روزی ما رفیق می شیم، شوخ می شیم شفیق می شیم. 

 

ایشالله، ایشالله، ایشالله، ایشالله



پاره ای از تجربیات!

در اولین تجربه ی مستقل بودن و از این سر شهر به اون سر شهر رفتن:


1. چسبیدم به میله های بی آر تی.

2. بنا بر توصیه ی مامان که "مواظب کیفت باش" کیف رو بغل کرده و هی دستمو می کردم تو جیبم که از بودن گوشیم اطمینان حاصل کنم.

3. فهمیدم وقتی پیرزن شدم اگه هنوز بی آر تی وجود داشت، نمیتونم ازش استفاده کنم. چون در جوونیم پرش با مانع یاد نگرفتم که بتونم از روی نرده ها به طور خودجوش وارد بی آرتی بشم.

4. بعضی از مردم تاکسی رو با خونه ی خاله/عمه/پسرخاله/ حتی خاله ی عمه ی پسرخاله اشتباه می گیرن.

5. بعضی از مردم میتونن شما رو به حالت mp3 player و حتی فراتر از اون دربیارن!

 

برای کلاوس قصه، مهران!

سلام رفیق!

 

با خودم گفتم اینو بذارم واسه روز تولدت یا چه میدونم یه روز خاص که یه مناسبتی توش باشه ولی بعدش فک کردم چه فرقی میکنه؟ من میخوام حرف بزنم و چه امروز، چه چهار ماه دیگه. هر روز میتونه روز خاصی باشه. مناسبت خودشو داشته باشه فقط ما باید اونارو خاص کنیم. خودت بهتر از من اینارو میفهمی.

 

داشتم تو history مسنجر می چرخیدم و حدس بزن چی پیدا کردم. اولین صوبتمون! الان یه کم خنده داره، راستش "کم" کلمه ی مناسبی نیست. بذار بگم خیلی خنده داره. انگار جفتمون نمی دونستیم چی باید بگیم و حقم داشتیم. هنوز یادمه که چقد لفظ قلم حرف میزدی و من با خودم می گفتم "چی داره میگه؟" دقیقا با اون قیافه ای که می گیم طرف مخش تاب داره و کی میدونه؟ شاید توام داشتی همین فکرو می کردی.

 

میدونی مهم نیست بقیه چی میگن. درمورد پشت مانیتور بودن و این حرفا. من یکی از بهترین رفیقامو مدیون همین مانیتورم و هیچ وقت حتی واسه یه لحظم فک نکردم که ارزششو نداشت. ارزششو داشت رفیق، بیش تر از اون چیزی که فکرشو بکنی. داشتن یه نفر که میتونی واسش از همه چیز و همه کس بگی. کسی که قبل حرف زدن باهاش چند ثانیه ای صرف این نکنی که اصن میفهمه من دارم چی میگم؟ که منصرف نشم از حرف زدن درباره کتابا، فیلما، آدما و فکرای مسخرم.

 

وقتایی بود و هست که موضوعی که می خواستم درموردش باهات صوبت کنم اصن موردعلاقت نبود ولی گوش دادی یا دونخطه دی وار حرف زدی باهام. تکنیک دونخطه دی وار حرف زدنو هیچکس بلد نیست. ولی تو بلدی رفیق. این که "اوه! فک کنم دیگه باید برم سراغ موضوع بعدی واسه صوبت!" که "فک کنم وقتشه خفه شم!" و این...خیلی خوبه!

 

الان که دارم فکرشو میکنم من باهات درمورد چیزایی حرف زدم که هیچکس نمیدونه. همه اون پوسته ی خارجی رو می بینن، هیچ کس زحمت دیدن پوسته ی داخلی‌رم به خودش نمیده. و تو زحمتشو کشیدی. وقتایی که در معرض فروپاشی عصبی بودم تو اون جا بودی، وقتایی که با کوچیک ترین چیزا هیجان زده میشدم تو اون جا بودی. وقتایی که اعصابم خراب بود، غر زدنم میومد، یا فقط دلم می خواست با یکی حرف بزنم تو اون جا بودی.

 

من معتقدم آدما تصادفی نیستن که همینجوری بیان و برن. همشون یه دلیلی واسه رد شدن از مسیر زندگی آدم دارن و خوشالم که یه روزی یه جایی از زندگیمون مسیرامون به هم می خورد و تو دلیل خوبی داشتی و داری. من معتقدم کسی که تو خوشحالیات نیست، همون بهتر تو غماتم نباشه. و خدا میدونه چقد از شادیامو با تو گذروندم.

 

چاوشی میگه: "رفیق من سنگ صبور دردام" و من باید عوضش کنم "رفیق من سنگ صبور شادیام، اعصاب خرابیام، مسخره بازیام"

 

مرسی رفیق!نیشخند


I'm bored!

اگر بخواهم به طور دقیق این روزهایم را توصیف کنم می شود یک کلمه: ول گردی!

 

ول گردی همیشه هم بد نیست به نظر من. هی می چرخی و کاری نداری و آنقدر فیلم و سریال می بینی و کتاب می خوانی و آهنگ گوش میدهی که سیر می شوی. از یک جایی به بعد خودت هم خسته می شوی و دلت می خواهد کاری باشد که خسته ات کند، از آن خستگی خوب ها. آنقدر سریال و انیمه می بینی که خودت می روی دست به دامن کتاب های مدرسه که شما را به جان عمه تان! بیایید و هیجان انگیز باشید و کمی مرا سرگرم کنید. حتی دلتان برای کلاس های زبانتان هم تنگ می شود و دلتان می خواهد مهیمنه یک ریز حرف بزند و شما کاملا بی ذوق و عاری از احساسات سر تکان دهید و او حرصش بگیرد.

 

دلتان می خواهد شب های مدرسه برگردد و شما از شدت خستگی راحت بخوابید، نه مثل الانتان تا ساعت دونصفه شب به دیوار اتاق زل بزنید و آنقدر فکر کنید که سردرد بگیرید.

 

ول گردی هم خوب است. باعث می شود دلتان برای روزهای کار و برنامه ریزی های فشرده و کاسه ی چه کنم چه کنمتان تنگ شود. باعث می شود بروید و دست بچرخانید لابه لای کتاب هایتان و "ژنتیک مندلی" را پیدا کنید و مسئله های "خانواده ای سه فرزند دارد. چه قدر احتمال دارد حداقل یکی پسر باشد؟" را حل کنید.

 

حوصله ام که سر می رود توانایی تبدیل شدن به خطرناک ترینِ آدم ها را دارم. اخلاقم گندتر می شود و به تدریج تبدیل به بی احساس ترین آدمی می شوم که در عمرتان دیده اید. 

 

باید خودم را از این وضعیت بکشم بیرون...

 

وگرنه امروز فردا نقشه ی ی دستبرد به خانه ی شکلات را طراحی می کنم! :D


پنی یک:

 

عنوان را شرلوک هولمز وار در حال شلیک به دیوار بخوانید! :D