پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

بیا با هم بخندیم زیر برف-باران

و بارانِ شدید بود و من و پالت که میخواند "آبی‌ست چیزی روشن در چشم هایت"

باران به برف تبدیل شد و پالتویم سفید شد از دانه دانه های برف.

پالت هنوز میخواند:

"چیزی تا صبح فردا نمانده، ماییم و صد قصه ی نخوانده"

و من می خندیدم زیر برف-باران.


و همانا با این بو می شود مرد!

بوی هات چاکلت داغِ میون دستام تو یه هوای سرد...


even in the darkest of times...

نم نم بارون میزنه، Eric Clapton تو گوشم میخونه:

 " but I miss you most of all، my darling when autumn leaves start to fall" 

و یه برگ زرد از درخت جدا میشه و میوفته جلوی پام.


همه ی این کارایی که یه جور قانونه بین خودمون و دنیامون...

ردیف کردن کاغذای کلاسور، نوشتن اسمم رو دفترای نو، قرار گذاشتن با خودم که امسال سر خودکارام جویده نشن...

از این سیب سبزام باشه که اصن اوف!

این صدای جیرجیر، وقت شستن سیب!


کوچک ولی بزرگ! :)

اینجوریه که نشستی، حوصله هیچیو نداری، زل زدی به صفحه ی مانیتور و منتظری یه معجزه از آسمون درست بیوفته وسط اتاق و یهو یه نوشته ی خوب، یه امید خیلی کوچیک، میتونه تو رو دوباره به زندگی برگردونه!


پنی یک:

 

این وبلاگایی که آرشیوشون یه جور طلای مکتوبه!