و بارانِ شدید بود و من و پالت که میخواند "آبیست چیزی روشن در چشم هایت"
باران به برف تبدیل شد و پالتویم سفید شد از دانه دانه های برف.
پالت هنوز میخواند:
"چیزی تا صبح فردا نمانده، ماییم و صد قصه ی نخوانده"
و من می خندیدم زیر برف-باران.
نم نم بارون میزنه، Eric Clapton تو گوشم میخونه:
" but I miss you most of all، my darling when autumn leaves start to fall"
و یه برگ زرد از درخت جدا میشه و میوفته جلوی پام.
اینجوریه که نشستی، حوصله هیچیو نداری، زل زدی به صفحه ی مانیتور و منتظری یه معجزه از آسمون درست بیوفته وسط اتاق و یهو یه نوشته ی خوب، یه امید خیلی کوچیک، میتونه تو رو دوباره به زندگی برگردونه!
پنی یک:
این وبلاگایی که آرشیوشون یه جور طلای مکتوبه!