پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

و همه ی این آدم های دلنشین...

نمایشگاه کتاب خیلی حس خوبی داره. یعنی از همون روزای بچگی که بین غرفه ها دنبال نارنیا می گشتم حس خوب عجیبی داشت. از همون روزایی که چشمام می چرخید دنبال "ماجراهای بچه های بدشانس" یه جور خنکی خاصی توش بود که قدم میزدم بین کتابا و واسه یه لحظه انگار فراموش میشد همه ی دنیای اون بیرون. 


امروز که داشتیم می چرخیدیم بین غرفه ها، واستادیم واسه ورق زدن چندتا کتاب تخیلی و صاخب غرفه یه جورایی هم قوم و قبیله ای بود. میدونید؟ نصف موهای سرش ریخته بود و صدای خیلی آرومی داشت. همه کتابا رو خونده بود و با یه لبخند مهربونی می پرسید "اینو چی؟ اینو خوندین؟" و در مورد نویسنده و انتشار کتاب و تبدیل کتابه به فیلم و زمان تموم شدن ترجمه جلد بعدیش یه عالمه اطلاعات داشت و طبعا واسه شنیدن صداش باید همه ی حواستو جمع می کردی. و واسه یه لحظه به سرم زد که همه ی اینا رو پشت سر بذارم و بپرسم "میشه من بشینم این جا و شما در مورد کتابا توضیح بدین؟" 


و بعد از بیرون زدن از نمایشگاهم یه جورایی دلم می خواست کتابفروشی خاص خودشو داشت که هفته ای یه بار سر بزنم بهش و اون از کتابای جدید بگه و من غر بزنم واسه طول کشیدن ترجمه کتاب سوم فلان مجموعه.


میگم یعنی بعضی از آدما همین جوری به دل می شینن...!