پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

حالا نظرشونو میگنا!

بعد من هروقت یکی به چیزی میگه در مورد اسم وبلاگم، میرم میشینم فکر میکنم، بعد گوشیمو درمیارم، آهنگ محدودیت بنیامین رو میذارم و وقتی میرسه به این قسمت: 

 

"خودتو دیوونه کردی که دلم باهات نمونه، من دلم میخواست بمونم توی اون دیوونه خونه"

 

گوشی رو خاموش میکنم و برمی گردم سرکارام! :D

 

این آدم های حواس جمع!

شلوار ورزشیمو پوشیده بودم، بند کفشامم بسته بودم، سرمو گذاشته بودم رو میز و زیرلبی زمزمه می کردم واسه خودم. 



دستش رو گذاشت پشت سرم، یهو بلند شدم و نگاش کردم، خندید گفت "خوبی؟ " گفتم " آره، فقط خستم! " گفت "خستگی یه روز، دو روز؛ این همه روز که خستگی نمیشه!" خندیدم، گفتم " خوب میشم!" خندید، رفت عقب و نشست سرجای خودش، گفت " درست میشه، خودتو درگیر نکن! "



این آدما، اینایی که شاید ندیدیمشون هیچ وقت، شاید توجه نکردیم بهشون، اینایی که شاید اصلا نمی‌شناسیمشون، اینایی که میان میگن " درست میشه! " و یه لبخند اطمینان بخش میزنن، اینایی که باعث میشن توام فکر کنی درست میشه، توام لبخند بزنی، دیگه زیرلب زمزمه نکنی و بشی همون دیوونه ی همیشگی، حتی برای دو دقیقه!

 

پنی یک:

 

یه زمانی یه عاقلی این جا رفت و آمد میکرد!

فقط بمون!

ساز دهنی زرشکی قدیمیم یکی از اون چیزاییه که باهاشون پز میدم به بچم. سازدهنی خوشگلی نیست، نه رنگ خاصی داره، نه خیلی باابهته، حتی جای دندونای بچگیمم روش مونده ولی می دونید اون حس قدیمی بودنش، اون حس که یه چیزیه که به گذشته تعلق داره، همه و همه باعث میشن بشه یکی از اون وسیله های :) !

 

من هیچ وقت بلد نبودم سازدهنی بزنم، هنوزم یاد نگرفتم ولی اون روز که واستاده بودم جلوی پنجره، یهو چشمم خورد به ساز دهنی قدیمی. گوشه کتابخونه افتاده بود و خیلی تنها به نظر می رسید. من برش داشتم و زدمش. می دونستم بلد نیستم، ولی دلم میخواست بزنمش. رفیق قدیمی بود!

 

حالا رفیق قدیمی گوشه کولم جا خوش کرده، راضیه! شاید بیش تر دوس داره گوشه کولم باشه تا گوشه کتابخونه. حداقل از گوشه کولم میتونه سرک بکشه، میتونه بعضی وقتا بزنه، بخونه!

 

رفیقای قدیمی، رفیق می مونن، حتی اگه غافل بشیم ازشون، حتی اگه...

 


I know sth's starting right now!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صرفا جهت اطلاع!

هی به کتاب زیست نگاه می کنم، هی حرفای قندچی میاد تو ذهنم که میگه " اونا [ اشاره به رتبه های اول کنکور و ایضا کسایی که صد زدن زیست رو! ] کاملا زیست رو اینجاشون [ اشاره به مغز! ] داشتن. 

 

بعد هی به مغز خودم نگاه می کنم، به این لواشکی که الان رو میزمه قسم اگه یک درصد زیست تو مغز من باشه. 

 

بعد تراز قلمچیم از یه طرف خار شده رفته تو چشم من آخه! بعد نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم. 

 

بعد همین الان یهویی تصمیم گرفتم تا پنجشنبه پا به نت نذارم. حتی اگه از آسمون شهاب سنگ بباره و من تنها نفری باشم که زنده می مونم، حتی اگه کل هفته رو بیکار بمونم و حتی اگه خبر بیارن که کنکور به درک واصل شده، من تا پنجشنبه نت نمیام!

 

دو نخطه پارانتز بسته! :)

کتری روی گاز است، باید بروم ماگم را بیاورم تا نسکافه را آماده کنم. صفحه مسنجر باز است و با مهران از همه چی صحبت می کنیم؛ از فرهنگ جامعه گرفته تا دانشگاه آینده و قابیلت های زنان و غیره.

 

چارتار دارد می خواند " ایمان من در حلقه ی هندسه ی اندام توست. " قبل از آن هم سینا حجازی داشت می خواند که " زمان از دست من رفته.." و حالا چارتار تمام می شود. لیست گوشه دسکتاب را با باز می کنم و میروم روی فایل شهرام شکوهی. روی آهنگ دوم می ایستم. چه؟! سینا حجازی این جا چه کار  می کند؟ همین یکی را انتخاب می کنم.

 

مهران می نویسد " ظرفا تموم نشد؟ " و مورد عنایت قرار میدهم هرکس را که در پدیده ظرف شستن دخالتی داشته! کتری هنوز نجوشیده، میروم ماگم را میاورم، همراه با سینا حجازی دور خودم می چرخم. " عاشقتم بذا بگن فلانی دیوونه بود! "

 

کتری به جوش می آید. نسکافه را درست می کنم و میذارمش کنار لپتابم. حالا صدای پیانوی رضا یزدانی می آید. به مهران می گویم که چند لحظه صبر کند و آپ جدید را بخواند. فکر می کنم ادامه اش را چه بنویسم. 

 

نسکافه تلخ شده، دو قاشق شکر خالی می کنم در لیوان و تکیه می دهم به اپن.شهرام شکوهی می خواند " خداحافظی میکنی با کسی که از تو یه دنیا محبت گرفت" و من نسکافه را مزه مزه می کنم.

 

دستانم دور ماگ، بوی نسکافه و پاس شدن این ترم زبان و صدای خواننده های که می پیچند در خانه!


دونه دونه این حسا! :)

صندلی را روی دوپایه عقبش بلند می کنم و می کوبمش به تخت! اصلا من قبول نکردم از این صندلی چرخدارها بخریم برای چه؟ برای این که هیچ کدام مثل این صندلی زرشکی رنگ و رو رفته توانایی بلندشدن روی دوپای عقبشان را ندارند! هیچ کدام نمی توانند تو را نیم ساعت به خود مشغول کنند تا بلکه نقطه تعادل صندلی را پیدا کنی!

 

کتاب های زبان مرا به سوی خود می خوانند ولی کو گوش شنوا! ولی من فردا کلاس جعفرلو را هم نخواهم رفت و صد درصد مطمئنم که کنایه خواهد زد که " امتحان داشتیم واسه همون نیومد! " خب بگوید! من نمی خواهم امتحان زبان فردا را پاس نشوم، یعنی چه کسی می خواهد؟! 

 

بعد من الان دلم نسکافه می خواهد، از آن نسکافه خوب هایی که می ریزم در ماگم! ولی مامان بیرون است، بابا هم بیرون است و اجمع الشانس هیچ کس خانه نیست. پس نسکافه بی نسکافه! بیخود نیست که، لقب کوالا گرفتن مسئولیت دارد، همین طور بیخود که نمیشود، والا!

 

بعد من یک کار جدید یاد گرفته ام، اینطوری است که سرت را از پنجره میبری بیرون و به طور برعکس وار، خیره میشوی به ابرها، بعد یک حسی است که انگار حرکت زمین را حس میکنی! 

 

من این زنگ های آخر مدرسه را خیلی دوست دارم. این طوری که همه خسته، خمار و خوابالو خیره می شوند به معلم و با سرعت خمیازه بر دقیقه ساعت را نگاه می کنند. مسخره بازی بیش تر می شود و جالب تر این که معلم هم حوصله ندارد! از کل یک و نیم ساعت فقط صداهای " ساعت چنده؟ " ، " چند دیقه مونده؟ " می ماند در سرم!


پنی یک:

 

این آدمایی که زود خندشون میگیره، همینا، عاشقشونم!

عشقه این قندمون!

- خانم خانم اون جا رو ببینید [ اشاره به کاغذی! ] کلاس ما رتبه اول مدرسه شده!عینک

 

خم میشه رو کاغذ و بعد با یه ژست منحصر به فرد عینکشو در میاره و میزنه به چشمش. کاغذ رو میخونه و میپرسه: 

 

- براساس چیه اینا؟

 

- خانم براساس ادب، کمالات، فضل، هوش! :))

 

- نه بابا! بذار [ درحال برداشتن ماژیک ] منم یه چیزی اضافه کنم. مقام اول سخن وری در مدرسه!

 

- =)))

نه این که نبینمت!

نشسته بودی روی صندلی معلما و سرتو  خم کرده بودی روی ورقه های سوال؛ هر چند دقیقه یه بار سرتو  روی میز میذاشتی و همون طوری میموندی. حالت خوب نبود؛ اصلا خوب نبود!

 

کتاب زیستمو گرفته بودم دستم و ولو شده بودم روی صندلی چوبی، هرچند دقیقه یه بارم به نفر پشت سری می گفتم که مواظب باشه من نیفتم! کتاب زیست از شیره پانکراس و صفرا و دوازدهه حرف میزد و اگه من حتی یک کلمشو فهمیده باشم!

 

دونفری که داشتن روی وایت برد سودوکو حل می کردن هی می چرخیدن سمتت و می خندیدی به حرفاشون. لعنتیا! تو اون لحظات می تونستم خفشون کنم! 

 

دلم می خواست بدوم سمتت و خیلی قاطع بپرسم " چی شده؟ " حتی اگه جواب نمیدادی، حتی اگه میگفتی " ولم کن!"

ولی من احمق فقط نشستم و نگاه کردم. آخه خودت گفته بودی من اذیتت می کنم، گفته بودی من اشکتو درمیارم، نمی خواستم بیش تر از این اذیت شی، اشک بریزی!

 

لعنتیا! لعنتیا! 


پنی:

 

قرار بود پیش نویس بمونه، دلم خواست بره تو صفحه! :D

فوران کدبانویی از هر سلول!

از آدمی که باید با ماسک و ذخیره اکسیژن بیوفتی به جون اتاقش چه انتظاری میشه داشت؟!