نشسته بودی روی صندلی معلما و سرتو خم کرده بودی روی ورقه های سوال؛ هر چند دقیقه یه بار سرتو روی میز میذاشتی و همون طوری میموندی. حالت خوب نبود؛ اصلا خوب نبود!
کتاب زیستمو گرفته بودم دستم و ولو شده بودم روی صندلی چوبی، هرچند دقیقه یه بارم به نفر پشت سری می گفتم که مواظب باشه من نیفتم! کتاب زیست از شیره پانکراس و صفرا و دوازدهه حرف میزد و اگه من حتی یک کلمشو فهمیده باشم!
دونفری که داشتن روی وایت برد سودوکو حل می کردن هی می چرخیدن سمتت و می خندیدی به حرفاشون. لعنتیا! تو اون لحظات می تونستم خفشون کنم!
دلم می خواست بدوم سمتت و خیلی قاطع بپرسم " چی شده؟ " حتی اگه جواب نمیدادی، حتی اگه میگفتی " ولم کن!"
ولی من احمق فقط نشستم و نگاه کردم. آخه خودت گفته بودی من اذیتت می کنم، گفته بودی من اشکتو درمیارم، نمی خواستم بیش تر از این اذیت شی، اشک بریزی!
لعنتیا! لعنتیا!
پنی:
قرار بود پیش نویس بمونه، دلم خواست بره تو صفحه! :D