پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

نه این که نبینمت!

نشسته بودی روی صندلی معلما و سرتو  خم کرده بودی روی ورقه های سوال؛ هر چند دقیقه یه بار سرتو  روی میز میذاشتی و همون طوری میموندی. حالت خوب نبود؛ اصلا خوب نبود!

 

کتاب زیستمو گرفته بودم دستم و ولو شده بودم روی صندلی چوبی، هرچند دقیقه یه بارم به نفر پشت سری می گفتم که مواظب باشه من نیفتم! کتاب زیست از شیره پانکراس و صفرا و دوازدهه حرف میزد و اگه من حتی یک کلمشو فهمیده باشم!

 

دونفری که داشتن روی وایت برد سودوکو حل می کردن هی می چرخیدن سمتت و می خندیدی به حرفاشون. لعنتیا! تو اون لحظات می تونستم خفشون کنم! 

 

دلم می خواست بدوم سمتت و خیلی قاطع بپرسم " چی شده؟ " حتی اگه جواب نمیدادی، حتی اگه میگفتی " ولم کن!"

ولی من احمق فقط نشستم و نگاه کردم. آخه خودت گفته بودی من اذیتت می کنم، گفته بودی من اشکتو درمیارم، نمی خواستم بیش تر از این اذیت شی، اشک بریزی!

 

لعنتیا! لعنتیا! 


پنی:

 

قرار بود پیش نویس بمونه، دلم خواست بره تو صفحه! :D