پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

از این روزهای ابری

بعضی روزها را نمی شود توصیف کرد. نمی شود گفت آنجایش که فلان اتفاق افتاد. فقط در یک لحظه کل روزت را مرور میکنی و یک لبخند نقش میبندد روی لب هایت. یک لبخند که همراه با خودش حس برفی که از پشت پنجره بر روی درختان پاییزی می ریزد را دارد. که یادآور خط خطی کردن دفترت و هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه کردن است که بتوانی زیر این برف بدوی. که باعث می شود یک حس خوبی ته دلت باشد با یاد برف هایی که روی دماغت سر میخوردند و خنده هایی که یک جور بی خیالی درشان بود. 


بعضی روزها را نمی شود ثبت کرد. فقط می شود در صندقچه ی خاطره خوب‌ها نگه‌شان داشت. و با هربار خارج کردنشان از صندوقچه، حس سرمای برف می‌نشیند روی دماغت و سر می‌خورد تا روی لب هایت.


I'm on my way!

راضیم از این خستگی های خوب. از این خستگی هایی که صبح تا شب بدون وقفه ادامه دارند. از این خستگی هایی که باعث می شوند همین که سرت را میگذاری روی بالش خوابت ببرد. از این هایی که باعث می شوند میان درگیری های روزانه ات یک لحظه بایستی، به بازتاب تصویرت در شیشه نگاه کنی و همراه با آهنگی که داری زیر لب زمزمه می‌کنی بخندی و از سر بگیری دست و پنجه نرم کردن با یک مشت تست شیمی دیگر را.


پنی یک:


حتی از این مدل خستگی هایی که باعث می شوند فعل جمله هایت را غلط بنویسی و بر باد بدهی تمام آن چه را که در این سال ها کتاب زبان فارسی قصد داشته است. :D


بیا با هم بخندیم زیر برف-باران

و بارانِ شدید بود و من و پالت که میخواند "آبی‌ست چیزی روشن در چشم هایت"

باران به برف تبدیل شد و پالتویم سفید شد از دانه دانه های برف.

پالت هنوز میخواند:

"چیزی تا صبح فردا نمانده، ماییم و صد قصه ی نخوانده"

و من می خندیدم زیر برف-باران.


و این آدم های حرفِ دلشان را بگو...!

الان که دارم این ها را می نویسم، زیست جلویم باز مانده و هیچ ایده ای ندارم مغز از چه قسمت هایی تشکیل شده منتها با خودم فکر کردم باید این را بنویسم. مهم نیست چقدر این فصل زیست سخت و خوب باشد و هوارهوار کار ریخته باشد سرم، باید این را بنویسم. از این نوشتنی هایی که ماه ها دست دست کردم برای نوشتنش که یک چیز خوب دربیاید و حرفی داشته باشم برای گفتن و الان یکهو فهمیدم چه باید بنویسم.


استادهای زیادی داشته ام، در زمینه های مختلف و همیشه خدا، به جز یکی دو مورد، طرف از من و اجداد من هم گیج تر بود و کلا شوت میزد. همیشه شک داشتم به گفته های معلم ها و تا ته و توی قضیه را درنیاورده ام آرام نگرفته ام. ولی از جلسه ی اولی که ایستادم وسط کلاس ویولن و نت هایم را مرتب کردم فهمیدم. فهمیدم که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. که این یکی می فهمد، زیاد هم می فهمد. نمی خواست فقط یک مشت چرت و پرت و چهارتا آفرین و "چرا تمرین نکردی؟" تحویلم بدهد و بعد خوش آمدی. مشکلم را ریشه یابی می کرد و پیگیرش می‌شد. روزهایی بوده که خسته و کوفته از سر یک کلاس دیگر نفس نفس زنان رسیده ام به کلاس و دیده، از کنارش رد نشده و برای جلسه بعد تمرین های کمتری را ازم خواسته است. هیچ وقت آنقدر ناامیدم نکرد که با خودم بگویم "شت! بیا اینم یه کار دیگه که گند میزنم توش!" و باعث شود کنار بگذارم ویولن را. و نه آنقدر تعریف کرده که مهم نباشد برایم. که "خوب بود" هایش ارزش داشته باشد و تمام طول کلاس منتظر باشم بشنوم "قابل قبول بود" و خب وقتی این آدم در پایان کلاس بگوید "خیلی خوب بود این هفته" آدم دلش غنج می‌رود و روزش ساخته می شود.


امید الکی دادن یکی از کارهاییست که سعی کرده ام نه به کسی بدهم و نه از کسی قبولش کنم. اکثرا برایم مهم نبوده که استادها چه می گویند و هیجده برایشان کافیست یا نه؟ همین که آن بالا یک بیستی هست و من میدانم که هیجده برایم کافی نیست یعنی تمام شده. یعنی تلاش بیش تر برای رسیدن به چیزی که عمری همه فکر می کردند دست نیافتنی‌ست.


و خب...یکی از بهترین لحظه های زندگیست وقتی که این آدم های حرفِ دلشان را بگو ازت تعریف می کنند. در این لحظه ها آدم یک نفس راحت می‌کشد و یک منحنی کشیده می شود روی صورتش. یکی از آن خوب‌هاش...!


و من همیشه زیر بارون می خونم

و یهو امروز متوجه شدم. همه این مدت منتظر بودم که یکی بیاد بپرسه "چی شد؟" و من تند تند واسش توضیح بدم و نفس کم بیارم و بریزم بیرون همه اون چیزایی که دلم میخواست واسه یکی تعریف کنم و خب...فرد موردنظر نبود. ولی امروز که یهو پرسید چی شد که...؟" شروع کردم به حرف زدن و یهو دیدم داره کمتر میشه اون دردی که این مدت مثل یه توپ گنده وسط دلم گیر کرده بود. هنوزم هست اون درد ولی قابل تحمل تره، حداقل الان که فهمیدم کارم احمقانه نیست و دلیلام مسخره نیستن. الان که بلند بلند واسه یکی دیگه تعریف کردم چی شده خیلی حس بهتری دارم.


 و میدونین چی از همه مهم تره؟ این که فهمیدم میتونم قوی بمونم. مهم نیست چقدر اوضاع سخت بشه و هیچ کسی دور و برم نباشه، من بازم قوی می مونم و این نکته خیلی خوبیه که فهمیدم درباره خودم. میگم یعنی همیشه می دونستم که کم نمیارم ولی فکر می کردم همیشه یه جایی هست که منم دست بکشم و مثل بقیه بگم "گند بزنن به این زندگی" ولی همه این مدت من همونی موندم که خندید و آبنات چوبی خورد و زیر بارون پاییزی آهنگ خوند. نذاشتم این غمی که نشسته بود گوشه ی دلم، پخش بشه به بقیه گوشه های دلم و یهو همه شخصیتم بشه غم و غصه و غرغرغر. بعضی وقتا یهو ساکت شدم و رفتم تو فکر ولی با یه فکر بهتر، با یه مسخره بازی کوچیک، با یه کاکائو همه چیزو برگردوندم به حالت قبلش. و فکر میکنم این مشکلات آدم بهتری ساختن ازم و خب نیچه میگه "آن چه مرا نکشد، قوی ترم خواهد ساخت."


The Imitation Game


- اون چیه که داری میخونی؟

+درباره رمزنگاریه.

- مثل پیغام های مخفیانه؟

+مخفیانه نه. قسمت معرکه‌ش همینه.پیغام هایی که هرکس میتونه ببینه ولی هیچکس منظورش رو نمی فهمه مگر اینکه کلیدش رو داشته باشی.

- این چه فرقی با حرف زدن داره؟

+حرف زدن؟

- وقتی که مردم با همدیگه صحبت میکنن، هیچ وقت نمیگن منظورشون چیه. اونا یه چیز دیگه میگن و انتظار دارن که دقیقا بفهمی چه منظوری داشتن ولی من هیچ وقت نمی فهمم. خب چجوری این فرق داره؟


از این شاهکارها...

1984 رو خوندم. از همون موقع که تونستم چارتا کتاب درس حسابی بخونم میدونستم باید بخونمش و بالاخره رسید زمانش.


هیچی مثل این نخونده بودم قبلا. که ده صفحه بخونم و نیم ساعت فکر کنم. این کتاب مجبورت میکنه فکر کنی و واسه منی که قورت میدم همه ی کتابارو، ده روز طول کشید خوندن این کتاب. جمله به جمله، کلمه به کلمه، مجبور میشدم وایستم و فکر کنم. و خب یه جاهایی واقعا نمیتونستم ادامه بدم. حجم مطالبی که ذهنم باید تجزیه و تحلیل می کرد اونقدری زیاد میشد که نمی کشیدم و مجبور میشدم ادامه ندم. 


و تموم این مدت کورسوی امیدی داشتم که مثل بقیه کتابا، یه اتفاق خوب میوفته. یه چیزی که بتونی بهش چنگ بزنی و با خودت بگی "اینه!" و کتابو ساعت هفت و نیم صبح، بین یه عالمه سر و صدا و مسئله ی ریاضی و آدمایی که میومدن و میرفتن و میپرسیدن "چی داری میخونی؟ موضوعش چیه؟" تموم کردم و اونقدر مشتاق بودم که جواب هیچکدوم رو نمی دادم و فقط کلمه ها رو می بلعیدم برای تموم کردن کتاب. و اگرم میخواستم جوابی بهشون بدم چی باید میگفتم؟ کتاب تموم شد و کل زنگ ریاضی رو مات و مبهوت خیره مونده بودم به تخته. کلمه ها از جلوی چشمم رد میشدن، دوگانه باوری، جرم اندیشه، ناظر کبیر. و بعد از دوساعت فکر کردن مغزم داشت منفجر میشد. 


شاهکار بود. باعث میشد فکر کنی و من عاشق فکر کردنم.عاشق درست و پنجه نرم کردن با مسئله های سخت و تلاش برای فهمیدنشون. کتابای معدودی هستن که آدم بعد از خوندشون حس میکنه یه چیزی فرق کرده. الان بیش تر میفهمه، بیش تر حس میکنه و 1984 از این کتابا بود. 


از این کتابای بی نظیر...



و شاید کسی که سال ها جلو چشمت بوده...

You know when sometimes you meet someone so beautiful and then you actually talk to them and five minutes later they're as dull as a break? Then there is other people, when you meet them you think, "Not bad. They're okay." And then you get to know them and their face just sort of becomes them. Like their personality's written all over it. And they just turn into something beautiful

صرفا جهت اطلاع!

هیچ وقت خودم رو مجبور به نوشتن نکردم. از اون دسته آدمایی نیستم که بتونن دفترچه خاطرات نگه دارن و بنویسن جزئیات زندگیشون رو. یهو دیدی یکی از دفترام رو برداشتم و یه چیزی گوشه ی صفحه ی سومش نوشتم. یا بخش یادداشت های گوشیم رو وا کردم و یه خط نوشتم. وبلاگ نوشتنمم دقیقا همینه. نمیتونم کاریش بکنم و سعیم کردم ولی هروقت خودم رو مجبور کردم به نوشتن، هیچ وقت، مطلقا هیچ وقت، از نتیجش راضی نبودم.