پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

اجازه هست بهت ایمان بیارم؟

داشتم انیمه میدیدم و خب یهو یه چیزی به ذهنم رسید. جاهایی از این انیمه هست که صد درصد مطمئنین شخصیتای ماجرا جون سال به در نمی برن، قسمتایی که مطمئنین عمرناش اینا باز همو ببینن. ولی زنده می مونن، دوباره همو می بینن. 

 

یه جایی هست که پسره داره میره که بمیره، ینی اونجوری که معلومه زنده نمیاد بیرون ولی دختره چی میگه بش؟ میگه من بهت ایمان دارم، تو قهرمان منی! من از تو محافظت میکنم توام از من محافظت میکنی! میدونین ایمان داشتن به هرکسی یا هرچیزی مهم ترین بخش زندگی آدمه. یه جا دیگه هس که دختره یه جای خیلی دور از دسترسه، یه جایی که دست بنی بشر بهش نرسیده تا حالا ولی ایمان داره هنور، این که نجاتش میده، این که میاد و نجاتش میده!

 

ایمان داشتن بهترین چیزیه که من تو زندگیم دیدم! شما میتونین ایمان داشته باشین که یه روز بالاخره هدفون خستتون دوباره کار میکنه یا ایمان داشته باشین که غول تاریکی اتاقتون، تیما، یه روز جرئت میکنه از تاریکی خودش بیاد بیرون! مهم نیست آدما چی فک کنن در مورد چیزایی که شما بهشون ایمان دارین، میتونن فک کنن مسخره تر از این ندیدن و شما هنوز بزرگ نشدین ولی نمیتونن ایمان شمارو بگیرن! این که شما ایمان داشته باشین که یکی میدونه داره چیکار میکنه حتی اگه برخلاف نظر شمام باشه کاراش، هنوز بهش ایمان دارین. هنوز مطمئنین که اون بهتر از همه میدونه چیکار باید بکنه!

 

این روزام داره پر میشه از ایمان آوردن بهت! خب! 

 

هیچی..

 

:)

 

نیش فرابناگوشی!

ولی واقعا من چقد حالم خوبه الان! تازه کاکائوئم ندارم!

 


بیاین باهم خوب باشیم، خیلی خوب!

من همین الان خوندن reading کلاس زبان رو تموم کردم و منتظرم مهران قسمت سوم انیمه رو ببینه بیاد صوبت کنیم. بعد پوشه دانلودا رو باز میکنم، یه نگاهی به آهنگای جدید الدانلود، که بعله! این آلبوم نصفه نیمه ی قدیمی که امروز دانلود کردم رو باز می کنم. چاوشی شروع میکنه به خوندن:

 

این دل شکسته رو میخوام چیکار، دل پینه بسته رو میخوام چیکار؟

وقتی چشم تو صدام نمیزنه، این صدای خسته رو میخوام چیکار؟

 

بعد از اون جایی که من اگه غمگین باشم آهنگای بپر بپر و "حالا همه باهمم" نمی تونن سرحالم بیارن، برعکس این موردم صدق میکنه. مثلا همین الان هی تکون تکون میخورم میگم " منو از یاد ببر، بذار از یاد برم" 

 

یادم نیست یه جا خونده بودمش یا همین الان خودم گفتمش که "هر آدمی نیاز داره بعضی وقتا غمگین باشه!"

 

می دونین من الان حالم خوبه! خیلی خوبه! بعد الان دارم فک میکنم شب خواب چی ببینم؟ خواب این که سوار موتور زرد و مشکیم و دنبال راه در رفتن از زندون یا دنبال موتور زرد و مشکیم برای در رفتن از زندون؟

 

من خوبم! با هر سه تا تفنگدارام صوبت کردم امروز! همشون میخندیدن، هیشکدوم غمیگین نبودن، همشون یا با دست زدن پشتم و گفتن "خوشم اومد ازت!" یا پشت تلفن پرسیدن "شام چی دارین؟" یا باهام قدم زدن و تیلیک و تیلیک لرزیدن!

 

من خوبم! خیلی!

 

ولی من میتونم چای شیرین* تو بشم! :D

من همین الان دارم میرم جوراب بیارم بپوشم. گوربابای خفن بودن و "من سردم نمیشه!" نه که الان سردم باشه ها، اونی که همیشه تو کلاسا دعوا داره با بقیه که "پنجره رو وا کنید، پختیم از گرما!" منم. اونی که همیشه تیلیک تیلیک دندوناش میخوره بهم و به پاتریک میگه "سرد نیس که!" منم!

 

بعد گفتم که سر صبحی همین جوری که نشسته بودم تو حیاط مدرسه و دندونام تیلیک تیلیک میخورد بهم، قندچی از در مدرسه وارد شد و اینجانب از حالت دونخطه خط صافِ فرو رفته در امتحان مزخرف زبان، به حالت کودک دوساله ی درحال نگاه کردن عموپورنگ دراومدم! قندچی یه شال پشمی صورتی داشت و می دونید ینی چی؟ هیشکدوم از معلمای ما شال صورتی پشمی ندارن، هیشکدوم تکیه کلامشون "فوق العاده خوبه!" نیست، هیشکدومشون شلوار لی پررنگ نمی پوشن، از اونا که من عاشقشونم، هیشکدوم موقع درس دادن و جواب دادن به سوالای "خانم کلاغ گربه میخوره؟" بچه ها نمیپرن رو میز و پاهاشونو تکون نمیدن، هیشکدوم اونقد حاضرجواب نیستن که بتونن در مقابل ما قدعلم کنن ولی می دونید، قندچی مارو خلع سلاح میکنه، ینی کرده!

 

هیشکدوم از معلما اونقد طرفدار ندارن که نتونن برن دفتر و چایی بخورن. قندچی بعد از زنگ یه قدم راه میره جواب سوالای ده نفرو میده، کار بیست نفرو راه میندازه و یه قدم دیگه برمیداره.

 

می گفتم! قندچی موقعی که داشت از وسط حیاط مدرسه رد میشد و من خشک شده بودم سرجام، بدون این که برگرده داد زد" آیدام بیست گرفته!" و خب من افتادم گوشه جدولای حیاط. ینی مطمئنم اگه میگفتن هیتلر عاشقت شده یا چمیدونم لمونی اسنیکت وارد مدرسه شده اونقد شوکه نمیشدم! می دونید نه که واسه بیست گرفتن شوکه شده بودم، خوشحال شده بودم ولی شوکه شده بودم چون قندچی بین شصت و خورده ای دانش آموز تجربی منو یادش مونده بود! 

 

حتی نیم ساعت بعدش که وسط پله ها وایساده بودم و بچه ها، طبق معمول، دور قندچی حلقه زده بودن و نمیذاشتن به کلاسش برسه یکی پرسید که چند شده و قندچی جواب داد که یادش نیست که یهو چشمش به من افتاد و گفت "ولی آیدا بیست شده!" حالا کاری به کار اون دانش آموز بدبختِ ضایع رفته نداریم! :))

 

به هرحال من الان یه جوراب دراز پوشیدم که رنگی رنگیه و میتونم تا صب هی بشمرم، صورتی، سبز، خاکستری!

 

عع! شال قندچیم صورتی بود که!



* چای شیرین در زبان دانش آموزان به شخصی تلقی می شود که بیش از حد خوشیرین و بادمجون دورقاب چین می باشد!


Sword Art Online

- بیا تصور کنیم تو با کسی ازدواج می کنی و بعدا متوجه میشی اون اخلاق و رفتاری داره که تا حالا از خودش نشون نداده، اون وقت چی فکر می کنی؟

 

+ فکر کنم خودم رو خوش شانس حساب کنم! منظورم اینه که اگه با کسی ازدواج کنم به این معناست که من عاشق رفتار و اخلاق همین الانش هستم، درسته؟ پس بعدا که متوجه میشم اون اخلاق و رفتار دیگه ای هم داره عاشق اونا هم میشم. عشقم نسبت به اون دوبرابر میشه. خب بیخیال. از این چیزا مهم تر گشنمه!


سرافکنده و شرمسار مثلا!

ناچار به اعترافم که آخر سر معتاد شدم! 

 

بگو آخه لامروت خودت معتاد میشی بچه رو چرا با خودت همراه میکنی؟ 

 

بعله! نشستیم خیره به لوله سبزه ی دانلود که ششمین قسمت انیمه هم دانلود بشه بلکه یه مقدار از نئشگی و خماریمون کم بشه!

 

یک نابغه ی خنگ مثلا!

برنامه ی مچاله شده ی امتحانات را از ته کمدم شلم شوربایم بیرون میکشم. می دانید در عمر گرانم من شونصد دفعه شنیده ام که "این چه وضعه کمده؟"، "چجوری وسایلتو پیدا می کنی این تو؟"، "تمیزش کن زود!" اما هردفعه جواب داده ام که "اینجوری وسایلمو زودتر پیدا می کنم!" و بعد اضافه می کنم "آخه می دونید همه ی باهوشا تو شرایط شلخته وار مغزشون بهتر کار می کنه!"

 

چندسال قبل بود که یک فیلمی دیده بودم درباره یک پسر نابغه ی به ظاهر خنگ! همیشه کتاب هایش روی هم تلنبار شده بودند و پرده ی اتاقش کثیف ترین پرده ی دنیا بود بعد یک نفر پیدا شد و کتاب ها را جمع کرد در کتابخانه و پرده را شست و یادم نمی آید شاید هم پرده را بیرون انداخت. بعد حدس بزنید چه شد؟ پسر ماجرا دیگر نابغه ی خنگ نبود فقط خنگ بود! به احتمال زیاد من هم از همین دسته ام. یک بار آیناز کتاب هایم را جمع کرد در کتابخانه و من دو ساعت و نیم به دنبال ورق پاره های لابه لای کتاب ها می گشتم.

 

می گفتم! برنامه ی امتحانات را با خودکارهای قرمز و آبی و بنفش خط خطی کردم و کنار هر ماده ی درسی نمره ی پیش بینی شده اش را نوشته ام. بعد من دوست ندارم امتحانات تمام شوند! آخر امتحانات یک جورهایی به ما احساس آزادتر بودن می دهند. این که می ایستیم وسط حیاط و همه می گویند که مطمئنند افتضاح می دهند واصلا نخوانده اند و من هی میگویم "به نظر من که راحته!" و مطمئنم بالاخره یک روز یک نفر جرئت میکند و همراه با اسمایلی خوابم میاد می گوید که "تو همیشه مطمئنی که راحته!"

 

بعد مثلا یکی از نعمت های امتحان این است که من و پاتریک از مدرسه می زنیم بیرون و خیابان گردی می کنیم، دقیقا حالت این نوجوان های بدبخت ایرانی که هیچ جا دوتایی نرفته اند! بعد به پاتریک هم گفتم که در آینده ای نزدیک مشکلات بزرگی گریبانگیر ما خواهند بود مثلا پاتریک با سرعت یک قدم در ثانیه راه می رود و من با سرعت سه قدم! پاتریک سرمایی‌ست و من گرمایی! 

 

به هرحال من الان برنامه ی امتحانات را برگردانده ام در کمد شلم شوربایم. فقط پنج تای دیگر مانده، پنج تا از به قول حاج محمدی انتقام معلم ها!


و چنین شد سر کلاس زبان!

?If you could meet a famous person who would you meet-  

 

توجهتون رو به جوابا جلب میکنم! خنثی

 

jennifer lopez -   

 

an actor or an actress -  

 

no one -   

 

D.J.MacHale :من  

 

- چی؟

 

- کی؟

 

- همم؟

 

صدای چرخش زمین!

داشتم کتاب عربی را ورق میزدم و با نکره و معرفه و اعراب محلی و فرعی و ظاهری و تقدیری دست و پنجه نرم می کردم که یکهو به سرم زد. شرایط را بررسی کردم و بلافاصله از جا بلند شدم. به بابا گفتم که من را ببرد اسکیت سواری!

 

بابا گفت "هوا سرده و سرما میخوری، بذار هوا گرمتر بشه" و من گفتم "از این گرم تر که نمیشه، داریم وارد زمستون میشیما!" و بالاخره مامان راضیش کرد که عیب ندارد سرما نمی خورد و این ها! بعد مامان هی گفت که پالتو بپوش ها، کلاه قهوه ای رو بذارها و من گوش ندادم و برای این که راضیش کنم پالتو را پوشیدم و از زیرش کت چرمی قهوه ایم را پوشیدم که بعدا پالتو را دربیاورم.

 

بابا که ماشین را نگه داشت، کفش های اسکیتم را پوشیدم و دکمه سبزهایشان را فشار دادم و بندهایشان را سفت کردم و راه افتادم. زمینش افتضاح بود. خلوت هم بود، یعنی هیچ کس نبود کلا! موبایلم را کشیدم بیرون و تنظیمش کردم روی آهنگ های جدید. بعد راه افتادم و اسکیت کردم، قلقش را بلد بودم، بلافاصله یادم آمد. آهنگی که پخش می شد را نمی شنیدم فقط هرجا میگفت "دیوونه" من هم تکرار می کردم.

 

باد می پیچید و من داد می زدم. بعد گفتم که زمینش افتضاح بود؟ تلوتلو می خوردم در بعضی جاها و خدا می دانست اگر یکی از آن تلوتلوها به زمین خوردن تبدیل میشد مامان چه ها که نمی گفت!

 

بعد شارژ موبایلم تمام شد. من هم خاموشش کردم و هدفون را انداختم دور گردنم. حالا صدای چرخ های اسکیت بود و باد و ابرهایی که پیچ و تاب می خوردند بالای سرم! 

 

:)

برای همه روزهای غمگین، شب های غمگین!

من غمگینم!

 

می دانید الان سعی کرده ام با یکی از آهنگ های سینا حجازی که همیشه باعث میشد نیشم از اینور تا آنور کش بیاید خودم را شاد کنم ولی نشد! حتی سعی هم کردم ها، ولی تا آمدم با آهنگ شروع کنم به خواندن و ادا و اطوار درآوردن، انگار یک چیزی دست انداخت و نیشم را بست و دکمه ی stop ادا و اطوارهایم را زد.

 

کودک درونم حالش خوب است یعنی کودک درونم هم می داند که باید یک وقتایی غمگین بود ولی اصلا از این موضوع رضایت ندارد. می توانم حس کنم که رفته یک گوشه نشسته مثل خود غرغرویم هی شانه هایش را بالا می اندازد و همه تقصیرها را گردن این و آن می اندازد.

 

بعد می دانید الان من یک عالمه چیز دارم برای خوشحال بودن! لواشکی نصفه نیمه خورده شده ای که افتاده روی تخت، امتحان زیستی که خوب داده ام و خب فکر نکنم من به اندازه هیچ معلمی دنبال جلب رضایت قندچی بوده باشم، پاتریکی که دیوونست و سرصبحی که رفته بودیم شارژ بخریم برایش و داشتیم دروغ درست می کردیم برای برگشت، گفت که من یک خرم، بعد گفت به شوخی ها! می دانم پاتریک من خرم، به شوخی، تو هم خری، به شوخی!

 

یادم است یک بار ازم پرسیده بودن بیش ترین ترسم چیست؟ و من جواب داده بودم "فروریختن ذهنیتم از آدم های دور و برم" و خب من نمی خواستم سو تفاهم شود، پس فرصت میدادم به خودم، به خودش! ولی خب فرصت را چندبار می شود داد؟ من شنیدم و ذهنیتم فروریخت!

 

حتی آیناز هم فهمیده که من دیگر کودک درون نیستم، یعنی فهمیده کودک درون کز کرده یعنی کودک درون من نیستم، به هرحال! من طبق معمول هرروز یک عالمه دیوونه بودم. امروز هم تمام تلاشم را کردم که کسی نفهمد که کودک درونم کز کرده یا کزش داده ام!

 

خودم دوباره کودک درونم میشوم، یعنی کودک درونم من میشود، هرچی!

 

فقط..

 

"زمان همه چیزو حل می کنه!"