پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

برای همه روزهای غمگین، شب های غمگین!

من غمگینم!

 

می دانید الان سعی کرده ام با یکی از آهنگ های سینا حجازی که همیشه باعث میشد نیشم از اینور تا آنور کش بیاید خودم را شاد کنم ولی نشد! حتی سعی هم کردم ها، ولی تا آمدم با آهنگ شروع کنم به خواندن و ادا و اطوار درآوردن، انگار یک چیزی دست انداخت و نیشم را بست و دکمه ی stop ادا و اطوارهایم را زد.

 

کودک درونم حالش خوب است یعنی کودک درونم هم می داند که باید یک وقتایی غمگین بود ولی اصلا از این موضوع رضایت ندارد. می توانم حس کنم که رفته یک گوشه نشسته مثل خود غرغرویم هی شانه هایش را بالا می اندازد و همه تقصیرها را گردن این و آن می اندازد.

 

بعد می دانید الان من یک عالمه چیز دارم برای خوشحال بودن! لواشکی نصفه نیمه خورده شده ای که افتاده روی تخت، امتحان زیستی که خوب داده ام و خب فکر نکنم من به اندازه هیچ معلمی دنبال جلب رضایت قندچی بوده باشم، پاتریکی که دیوونست و سرصبحی که رفته بودیم شارژ بخریم برایش و داشتیم دروغ درست می کردیم برای برگشت، گفت که من یک خرم، بعد گفت به شوخی ها! می دانم پاتریک من خرم، به شوخی، تو هم خری، به شوخی!

 

یادم است یک بار ازم پرسیده بودن بیش ترین ترسم چیست؟ و من جواب داده بودم "فروریختن ذهنیتم از آدم های دور و برم" و خب من نمی خواستم سو تفاهم شود، پس فرصت میدادم به خودم، به خودش! ولی خب فرصت را چندبار می شود داد؟ من شنیدم و ذهنیتم فروریخت!

 

حتی آیناز هم فهمیده که من دیگر کودک درون نیستم، یعنی فهمیده کودک درون کز کرده یعنی کودک درون من نیستم، به هرحال! من طبق معمول هرروز یک عالمه دیوونه بودم. امروز هم تمام تلاشم را کردم که کسی نفهمد که کودک درونم کز کرده یا کزش داده ام!

 

خودم دوباره کودک درونم میشوم، یعنی کودک درونم من میشود، هرچی!

 

فقط..

 

"زمان همه چیزو حل می کنه!"