پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

یک نابغه ی خنگ مثلا!

برنامه ی مچاله شده ی امتحانات را از ته کمدم شلم شوربایم بیرون میکشم. می دانید در عمر گرانم من شونصد دفعه شنیده ام که "این چه وضعه کمده؟"، "چجوری وسایلتو پیدا می کنی این تو؟"، "تمیزش کن زود!" اما هردفعه جواب داده ام که "اینجوری وسایلمو زودتر پیدا می کنم!" و بعد اضافه می کنم "آخه می دونید همه ی باهوشا تو شرایط شلخته وار مغزشون بهتر کار می کنه!"

 

چندسال قبل بود که یک فیلمی دیده بودم درباره یک پسر نابغه ی به ظاهر خنگ! همیشه کتاب هایش روی هم تلنبار شده بودند و پرده ی اتاقش کثیف ترین پرده ی دنیا بود بعد یک نفر پیدا شد و کتاب ها را جمع کرد در کتابخانه و پرده را شست و یادم نمی آید شاید هم پرده را بیرون انداخت. بعد حدس بزنید چه شد؟ پسر ماجرا دیگر نابغه ی خنگ نبود فقط خنگ بود! به احتمال زیاد من هم از همین دسته ام. یک بار آیناز کتاب هایم را جمع کرد در کتابخانه و من دو ساعت و نیم به دنبال ورق پاره های لابه لای کتاب ها می گشتم.

 

می گفتم! برنامه ی امتحانات را با خودکارهای قرمز و آبی و بنفش خط خطی کردم و کنار هر ماده ی درسی نمره ی پیش بینی شده اش را نوشته ام. بعد من دوست ندارم امتحانات تمام شوند! آخر امتحانات یک جورهایی به ما احساس آزادتر بودن می دهند. این که می ایستیم وسط حیاط و همه می گویند که مطمئنند افتضاح می دهند واصلا نخوانده اند و من هی میگویم "به نظر من که راحته!" و مطمئنم بالاخره یک روز یک نفر جرئت میکند و همراه با اسمایلی خوابم میاد می گوید که "تو همیشه مطمئنی که راحته!"

 

بعد مثلا یکی از نعمت های امتحان این است که من و پاتریک از مدرسه می زنیم بیرون و خیابان گردی می کنیم، دقیقا حالت این نوجوان های بدبخت ایرانی که هیچ جا دوتایی نرفته اند! بعد به پاتریک هم گفتم که در آینده ای نزدیک مشکلات بزرگی گریبانگیر ما خواهند بود مثلا پاتریک با سرعت یک قدم در ثانیه راه می رود و من با سرعت سه قدم! پاتریک سرمایی‌ست و من گرمایی! 

 

به هرحال من الان برنامه ی امتحانات را برگردانده ام در کمد شلم شوربایم. فقط پنج تای دیگر مانده، پنج تا از به قول حاج محمدی انتقام معلم ها!