پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

در آستانه گذروندن نصف نوجوونی!

چندبار گفتم که از بزرگ شدن می ترسم؟ یه بار، دوبار؛ حساب و کتابش از دستم در رفته ولی الان که در آستانه ی شونزده سالگی هستم یک جورایی خیلی بیش تر از بزرگ شدن می ترسم.

 

اولین باری که تصمیم گرفته بودم بزرگ نشم، پارسال همین موقع بود، پونزده سالگی رو دوست نداشتم، چهارده سالگی اوج خوشی من بود و من نمی خواستم از دستش بدم ولی در آستانه ی پونزده سالگی تنها نمی خواستم بزرگ شم، از بزرگ شدن که نمی ترسیدم!

 

در این مورد با پاتریک هم صحبت کردیم، حتی خود خل و چلش هم موافق بود که شونزده سالگی یک جورایی خیلی بزرگ تر از پونزده سالگیه، بیش تر از حدی که باید باشه بزرگه! می دونید چی میگم؟ مثلا یک سری از اعداد رو در نظر بگیرید، به هرعدد دو تا اضافه می شه و می شه عدد بعدی، حالا یک هو بین همه عددها به یه عدد صدتا اضافه می شه! خب این عادلانه نیست! بیخیالش اصلا! 

 

حتی پاتریک هم گفت که حس می کنه همچین چیزی رو! گفت که مثلا هجده سالگی بزرگ تر از نوزده سالگیه و من کاملا باهاش متفق القولم! 

 

فکر کنم ریلای کتاب آنشرلی بود که می گفت "بهترین سال های زندگی یک دختر، پونزده تا نوزده سالگی اوست! " خب یه سالش گذشت. بعد یک جای دیگه هم نوشته بود که " سیزده تا نوزده سالگی جز نوجوانی محسوب می شود " خب درست نصفش رو گذروندم!


از نظر اینجانب کسی در زندگیش موفقه و خیلی هپی و این ها که هیچ وقت دلش نخواد برگرده به سال های قبلیه زندگیش! اصلا آدم باید جوری زندگی کنه که هرلحظه بهتر از قبل باشه! چه معنی داره اصلا! :d

 

سخنانی چند از حکیم!:D


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد