پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

و نت هایی که خالی می کنند مرا!

حالم گرفته بود. آسمان هم! 

 

روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم این حال لعنتی چطور برمی گردد به حالت قبلی اش؟ هدفون روی گوش هایم بود اما موزیکی در کار نبود. گوشی‌م شارژ نداشت و یک جورهایی می دانستم حال الانم با آهنگ خوب نمی شود. گزینه های روی میز تک تک خط می خوردند. نوشتن؟ نچ! کتاب؟ نچ! کاکائو؟ نبود! مسخره بازی؟ حالش نبود! فیلم؟ نیم ساعت پیش که کارساز نشده بود.

 

همان جا دراز کشیده بودم و جواب اس ام اس های "درسی" را می دادم. این که می گویم درسی یعنی اس ام اسی نبود که باعث بهترشدن حالم بشود. 

 

همان طور که دنیا داشت خاکستری و غمگین می شد و من واقعا نمی توانستم دلیلی برای ناراحتی پیدا کنم و این خودش یک ناراحتی بزرگ بود، یک صدایی آن گوشه موشه های مغزم پیدا شد. هرلحظه داشت بلندتر می شد و چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ 

 

وقتی کولیفن می زنم به آرشه، وقتی ویولن را کوک می کنم حتی وقتی نت ها را ورق میزنم انگار همه ی آن دنیای بیرون، بیرون می ریزد از ذهنم و همه ی حرف هایم، تک تک کلمه هایی که هنوز اختراع نشده اند تا من احساسم را نشان دهم- و زیاد هم هستند- می نشینند روی ویولن و با حرکت آرشه پرواز می کنند و می روند. بعد دنیا می شود به همان رنگارنگی قبل.

 

انگار نت ها می نشینند روی همه ی خاکستری ها و "بی بی دی با بی دی بو" بنفش، قرمز، نارنجی، زرد، سبز و یک عالمه خنده های واقعی می پاشد به چهره ی دنیا! :)