پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

جایت محکم تر می شود!

خیره شده بودم به کتاب زیست و " آنزیم عمل اختصاصی دارد" ش و به خودمان فکر می کردم، به وضع این روزهایمان. به این که چه قدر خوب کنار آمدیم با اوضاع، اصلا آدم باید    مردِ کنار آمدن باشد وگرنه که...

 

مامان در را بست و من از جا بلند شدم. پلی لیست را زیر و رو کردم و "رنگ" سینا حجازی را گذاشتم و شانه و کش موهایم را از لابه لای جوراب ها بیرون کشیدم. سینا حجازی می خواند و من بالا و پایین می پریدم و سعی داشتم همزمان موهایم را ببندم. چتری هایم را بردم عقب و جوری گرفتمشان که نریزند روی صورتم، اعصابم را به هم می ریختند.

 

بعد سعی کردم کنسرت لعنتی بنیامین را برانم پشت فکرهایم و به خودمان فکر کنم. به این که این روزها چه قدر قدرَت را بیش تر می دانم، چه قدر بیش تر می بینمت!

 

اصلا تقدیر خیلی چیز دردناکی‌ست ولی حکمت دارد. شاید حکمت داشته جداشدنمان و ملاقات های زنگ تفریحیِ کوتاهمان، غرغرهایمان از کلاس ها و معلم های مزخرف، نشستن هایمان لبه جدول قرمز و طوسی مدرسه و حرف زدن از این و آن هایمان!

 

حداقل هنوز که می توانیم زیر باران بدوییم و موش آب کشیده شویم و هی راه برویم که خشک بشویم، هنوز می توانیم برف بازی کنیم و برف بچسبد به پالتوهایمان و سعیدی راهمان ندهد و انضباطمان هاپولی شود!

 

!الان خیلی بیش تر دوستت دارم، تفنگدار اول


زشت میشی خره!

جعبه را به سویمان دراز کردی و گفتی « مهم نیست ما با هم نباشیم، مهم اینه که قلبمون با همه!» 

 

هم من و هم تفنگدار دوم دستمان را دراز کردیم و جعبه های خودمان را گرفتیم. جعبه ی سوم را نیز از جیبت درآوردی و گفتی «اینم مال من!»

 

با بیحوصلگی در جعبه را باز کردم، ملت آن بالا داشتند سر کلاس بندی می جنگیدند و تو سوغاتی مشهد میدادی به ما؟ قبل از این که درش بیاورم، برق زد. گردنبند قشنگی بود. گفتی که " خدا " است. حرفی نزدیم. چرخیدیم و از پله ها بالا رفتیم. خودم را پرت کردم توی کلاس، توی کلاسی که تو نبودی، که آن لعنتی خوب هم نبود!گردنبند را کشیدم بیرون فوری و بدون معطلی انداختم دور گردنم. نباید بیش تر منتظرش می‌گذاشتم.

 

خره!

 

گردنبندت جای خودش را حفظ می کند، اخم هایت را باز کن!

 

قهرمان اول قصه!

به موهای دوگوشم نگاهی گذار انداختم و کتاب زبانم را از روی تخت برداشتم و بپر بپر به اتاق برگشتم. مامان موقع بستن موهایم هی غر زده بود که" آروم بگیر یه لحظه خب!" و من طبق عادت همیشگیم که هروقت درباره چیزی غر بزنند، بدتر می شوم، دوباره ادا و اطوار در آورده بودم. 

 

مامان اول موهایم را شانه میزد به قصد بافتن ولی من از اول زندگی هم دو گوش بوده ام، حداقل تا سه چهار سال پیش! آن وقت ها که چتری هایم را کوتاه می کردم و مقنعه سفیدم را سر می کردم، پس گفتم که دو گوش ببندد و خب با این که اولش ناراضی بود، اما بعد از این که آخرین کش را پیچید، برق خوشحالی را در چشم هایش دیدم.

 

می دانید، مامان هم مثل همه مامان ها دوست دارد دخترش خانم و باکمالات بشود و بفهمد که نیمرو نمک لازم دارد و نیمرو کیک نیست و نباید یه ربع روی گاز بماند ولی به هرحال باز هم بعضی وقت ها آرزوی بچه شدنم را می کند.

 

اما بابا! بابا هم دوست دارد دخترش خانم بشود اما...من بابایی ام، گفته بودم؟ بابا در عرض یک دقیقه آهنگ موردعلاقه ات را حفظ می شود و بلند بلند می خواند، بابا عکس های دلقک وار می اندازد، من را تا لبه های کوه می برد، می برد جاهای خطرناک! بابا می خواهد به من موتورسواری یاد بدهد، به من بالا رفتن از درخت یاد می دهد و همه کارهای پسرانه ای که دوست دارم و بابا به من قوی بودن را یاد می دهد!

 

بابا هیچ وقت سر تنبل بودنم، سر اذیت کردنم، سر شلوغ بودنم مثل مامان دعوایم نکرده، فقط نگاه کرده و همان یک نگاه بیش تر از هرچیزی آدم را ساکت می کند. 

 

بابا تو را غافلگیر می کند و می بردت جاهای باحال! از آن جاها که فواره های رنگاورنگ دارد و شبیه کاروانسراهای بیابانی می ماند و تو زیر ماه کامل سر و صورتت را سُسی می کنی و کلی هم میان آن همه آدم به اصطلاح شیک، خل بازی درمیاوری.

 

به هرحال من یک دختر بابایی ام!:)

 

گلوله هایت جان منند!

فکر کن همین جور نشستی، لبتابت در حال پخش لیست آهنگ های رضا صادقی‌ست و  تو دراز کشیده ای و دفتر و کتاب زبانت جلویت بازند و هی داری سعی می کنی از این چهار سطر لعنتیِ دیالوگ، پونزده تا سوال بکشی بیرون!

 

روز خوبی بوده تا این جا و تو خوشحالی، مثل هرروز!

 

یک هو صدای ویبره گوشی بلند می شود و تو به آن شماره ناشناس خیره می مانی، جواب اس ام اسش را می دهی و بالاخره می فهمی کیست. کف دستانت عرق کرده اند و از کسی که صبح قشنگت را به گند کشیده متنفری. جوابش را طوری می دهی که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.

 

از دست خودت عصبانی‌. لیست شماره تلفن های گوشیت را بالا و پایین می کنی و به تفنگدار اول خبر می دهی، خبر اعصاب خوردیت را!

 

تفنگدار اول با تفنگدار دوم و سوم فرق می کند. رگبار می زند. هم به تو و هم به شخصی که اعصابت را خورد کرده. بعد کم کم آنقدر مسخره بازی درمی آورد که اصلا یادت می رود برای چه روزت بد شده بود؟ روز به این قشنگی!

 

هر تفنگدار روشی دارد برای خودش، برای به راه آوردن حریفش و تفنگدار اولی یکی از آن خوب هایش است. روشش حرف ندارد. اصلا منطق سرش نمی شود! فقط دلش می خواهد تو را آدم کند.

 

تفنگدار اول، من را آدم نکن!

 

من تیرهایت را دوست دارم! :)

 

همیشه بمون!

                           تفنگدار اول، خیلی خوب بودی امروز، خیلی! :)

پنجره ابردار من

شسته ام جلوی پنجره اَبردارم و در حالی که به ابرهای سفید و پنبه ایش شکل می دهم، انگشتانم روی کیبرد می رقصند. 

 

اصلا می دانید پنجره چیز بسیار مهمی است و نصف روح اتاق را پنجره تشکیل می دهد. همین که پنجره ای باشد که من وقت های خستگی، دستانم را زیر سرم بگذارم و کف اتاق دراز بکشم و زل بزنم به ابرهایش، ماه و ستاره هایش یا اصلا به آسمان آبی بدون ابرش، یعنی زندگی!

 

اتاقم کوچک است و پنجره اش بزرگ و این خود باعث می شود حس این که این جا فقط یک چاردیواری‌ست، از بین برود و ابرها در اتاق راه بیفتند و اتاقم با آسمان آبی بیرونش یکی شود و خب من همیشه عاشق این یکی بوده ام.

 

یکی از نعمت هایی که در زندگی داشته ام، داشتن تخت طبقه دوم بوده که درست کنار پنجره قرار گرفته و هرلحظه باد خنک پنجره کوچکش، می خورد توی صورتم. بعد صبح ها که می شود، آفتاب از لا به لای پرده راه باز می کند و می افتد روی صورتم. یک زمانی بود که آفتاب را دوست نداشتم، خورشید را دوست داشتم اما آفتابش را نه! اما الان هردو را دوست دارم، رنگ زردشان را!

 

اتاقم یک حس دیگر هم دارد، حس چرخش زمین! وقت هایی که به ابرها خیره می شوم و حرکتشان به یک طرف را حس می کنم، همزمان چرخیدن خودم و دنیای اطرافم را نیز می بینم. یک حس قوی و خوب دارد، توضیحش سخت است خب! 

 

تا به حال با زمین یکی شده اید؟

 

تو تفنگدار چهارمی!

خیلی خوبه یکی باشه که همه جوره هواتو داشته باشه و وقتی خیلی درگیری،خودتم نمی دونی قراره چه غلطی بکنی، فقط گیرش بیاری و یه نفس واسش بگی همه چیو، داد بزنی سرش، اون گوش بده آروم باشه، حتی با این که کنارت نیست و نمی تونه تو چشمات نگاه کنه، بازم آروم باشه.

 

اس ام اسش که می یاد بتونی لبخندِ سرزنش وارشو ببینی توش و اون چشمایی که ازت می پرسن " تو همچین آدمی بودی؟" 

 

بعد کم کم اون بگه، تو بگی، کم کم تو آروم بشی و اون می فهمه که آروم شدی!

 

عواقب کارتو بیاره جلو چشمت و هی ببرتت عقب تر تا بتونی از دور خودتو ببینی، ببینی که خیالاتت دارن غرقت می کنن. کم کم نگاهت عوض میشه، سرتو تکون میدی و عقب می کشی. از پشت اس ام اس هم می فهمه که تموم شد که حالا دیگه آرومی!

 

و خب این جور وقتا خدارو شکر می کنی که...

 

یه تفنگدار چهارمم هست!

هم شونه من بمون!

کیف دستی‌م را روی سنگ فرش می اندازم و می نشینم کنارش. بچه ها سه چهار قدم دور تر از ما نشسته اند و صدای خنده هایشان می آید. 

 

سرم را روی شانه اش می گذارم و با هم آهنگ جدید ها را گوش می دهیم.

 

گور بابای کثیف شدن لباس هایمان!

 

اصلا زمین را ساخته اند برای نشستن، چه فرقی می کند کجا باشد؟

تو که یادت نمی رود؟

                                         بعضی وقت ها یادم می رود تو مکملم هستی!

از دار دنیا، همین یه لحظه!

بالای پله های صد و یک ائل گلی، چارتا بچه که یکیش ادعای بزرگ شدن داره و صدای خنده هاشون که                                                                     گوش فلکو کر کرده!