پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

ولی من میتونم چای شیرین* تو بشم! :D

من همین الان دارم میرم جوراب بیارم بپوشم. گوربابای خفن بودن و "من سردم نمیشه!" نه که الان سردم باشه ها، اونی که همیشه تو کلاسا دعوا داره با بقیه که "پنجره رو وا کنید، پختیم از گرما!" منم. اونی که همیشه تیلیک تیلیک دندوناش میخوره بهم و به پاتریک میگه "سرد نیس که!" منم!

 

بعد گفتم که سر صبحی همین جوری که نشسته بودم تو حیاط مدرسه و دندونام تیلیک تیلیک میخورد بهم، قندچی از در مدرسه وارد شد و اینجانب از حالت دونخطه خط صافِ فرو رفته در امتحان مزخرف زبان، به حالت کودک دوساله ی درحال نگاه کردن عموپورنگ دراومدم! قندچی یه شال پشمی صورتی داشت و می دونید ینی چی؟ هیشکدوم از معلمای ما شال صورتی پشمی ندارن، هیشکدوم تکیه کلامشون "فوق العاده خوبه!" نیست، هیشکدومشون شلوار لی پررنگ نمی پوشن، از اونا که من عاشقشونم، هیشکدوم موقع درس دادن و جواب دادن به سوالای "خانم کلاغ گربه میخوره؟" بچه ها نمیپرن رو میز و پاهاشونو تکون نمیدن، هیشکدوم اونقد حاضرجواب نیستن که بتونن در مقابل ما قدعلم کنن ولی می دونید، قندچی مارو خلع سلاح میکنه، ینی کرده!

 

هیشکدوم از معلما اونقد طرفدار ندارن که نتونن برن دفتر و چایی بخورن. قندچی بعد از زنگ یه قدم راه میره جواب سوالای ده نفرو میده، کار بیست نفرو راه میندازه و یه قدم دیگه برمیداره.

 

می گفتم! قندچی موقعی که داشت از وسط حیاط مدرسه رد میشد و من خشک شده بودم سرجام، بدون این که برگرده داد زد" آیدام بیست گرفته!" و خب من افتادم گوشه جدولای حیاط. ینی مطمئنم اگه میگفتن هیتلر عاشقت شده یا چمیدونم لمونی اسنیکت وارد مدرسه شده اونقد شوکه نمیشدم! می دونید نه که واسه بیست گرفتن شوکه شده بودم، خوشحال شده بودم ولی شوکه شده بودم چون قندچی بین شصت و خورده ای دانش آموز تجربی منو یادش مونده بود! 

 

حتی نیم ساعت بعدش که وسط پله ها وایساده بودم و بچه ها، طبق معمول، دور قندچی حلقه زده بودن و نمیذاشتن به کلاسش برسه یکی پرسید که چند شده و قندچی جواب داد که یادش نیست که یهو چشمش به من افتاد و گفت "ولی آیدا بیست شده!" حالا کاری به کار اون دانش آموز بدبختِ ضایع رفته نداریم! :))

 

به هرحال من الان یه جوراب دراز پوشیدم که رنگی رنگیه و میتونم تا صب هی بشمرم، صورتی، سبز، خاکستری!

 

عع! شال قندچیم صورتی بود که!



* چای شیرین در زبان دانش آموزان به شخصی تلقی می شود که بیش از حد خوشیرین و بادمجون دورقاب چین می باشد!


این آدم های حواس جمع!

شلوار ورزشیمو پوشیده بودم، بند کفشامم بسته بودم، سرمو گذاشته بودم رو میز و زیرلبی زمزمه می کردم واسه خودم. 



دستش رو گذاشت پشت سرم، یهو بلند شدم و نگاش کردم، خندید گفت "خوبی؟ " گفتم " آره، فقط خستم! " گفت "خستگی یه روز، دو روز؛ این همه روز که خستگی نمیشه!" خندیدم، گفتم " خوب میشم!" خندید، رفت عقب و نشست سرجای خودش، گفت " درست میشه، خودتو درگیر نکن! "



این آدما، اینایی که شاید ندیدیمشون هیچ وقت، شاید توجه نکردیم بهشون، اینایی که شاید اصلا نمی‌شناسیمشون، اینایی که میان میگن " درست میشه! " و یه لبخند اطمینان بخش میزنن، اینایی که باعث میشن توام فکر کنی درست میشه، توام لبخند بزنی، دیگه زیرلب زمزمه نکنی و بشی همون دیوونه ی همیشگی، حتی برای دو دقیقه!

 

پنی یک:

 

یه زمانی یه عاقلی این جا رفت و آمد میکرد!

خر ذوق مرگ پاچیده به دیوار!

من ایمان دارم.. من باور دارم! تا وقتی که آدم خودش نخواد! تا وقتی آدم خنده‌هاشو نبازه! تا وقتی آدم جرئت اینو داشته باشه که با مداد نوکی ِ خرگوشی سر کلاس مخوف درس تخصصی بنویسه! تا وقتی از در دانشکده بره تو و با جاخالی دادن از بین ِ دوربین‌ها، با ریتم ِ Time Is Running Out بِشکن بزنه! تا وقتی طی ِ توی سرویس بهداشتی رو ورداره و کنسرت ِ Slow Down سلنا گومز رو واسه دوستای از خنده‌روده‌بُر شده‌ش اجرا کُنه! هیچ سنّی! هیچ‌وقت! وقت بزرگ شدن نیست!


کوچولو جان، نگران نباش! فقط توی این راه باس محکم باشی! اجازه نده آدمای دور و ورت برات تعیین تکلیف کنن. اجازه نده بهت بگن چه کاری درسته و چه کاری غلطه!

 

شل‌سیلور استاین یه شعر داره. می‌دونی که چقدر طرفدارشم! خلاصه، رفیقمون یه شعر داره که می‌گه:


درون تو صدایی هست..


که تمام روز در تو زمزمه می‌کند..


"حس می‌کنم این درسته.. می‌دانم این یکی امّا، غلطه!»


نه معلّم، نه واعظ و نه پدر و مادر


نه دوست و نه هیچ آدم عاقلی نمی‌تواند بگوید


چه چیز درست است و چه چیز غلط!


تنها..


به صدای درونت گوش کُن..!


به صدای درونت گوش کُن کوچولو!


گور بابای دُنیا!

 

 

پنی یک:

آدم چقد می تونه عاشق یه فراری باشه؟!

خرای خوب!

" من هیچ وقت آدمی خرتر از شماها ندیدم! "

 

امروز هزاربار این جمله رو تکرار کردم. می دونین کلمه "خر" استفاده های بهینه ی زیادی داره و خب من روزی صدبار از این کلمه استفاده می کنم که فقط معدود آدمایی می تونن بفهمن فرق " معلم خر " با " عجب معلم خریه! " چیه! 

 

همون طور که از شواهد امر برمیاد استفاده های زیادی واسه کلمه خر دارم ولی هیچ وقت کلمه "خر خوب" رو استفاده نکرده بودم و خب اگه انتظار دارین که امروز استفادش کرده باشم اشتباه می کنین! من هنوز فرصت استفاده از این کلمه رو پیدا نکردم. من فقط زل زدم تو چشمای دوتا خر خوب و دلم می خواست داد بزنم "شماها دوتا خر خوبین! " ولی نذاشتن! می بینین حتی فرصت نمیدن ازشون تعریف کنی!

 

خب امروز درحالی که از پس یه کلاس چرند و یه سردرد چرندتر براومده بودم برای زنگ تفریح پامو از کلاس گذاشتم بیرون و یه ثانیه بعدش صدای غفاری بود که می گفت برم معاونت پایین!

 

با ذکر سلام و صلوات رسیدم جلوی در معاونت و خیلی مشکوک بود اوضاع! در معاونت بسته بود و اصلا چرا منو صدا نزده بودن بالا؟

 

آروم درو باز کردم و اتاق تاریک تاریک بود و محض اطمینان به صندلی ناظمم نظری افکندم ولی اتاق کاملا خالی بود که یهو این دوتا خر خوب از پشت در پریدن بیرون و......بهتر از این نمی تونستن غافلگیرم کنن!

 

خب حدس بزنین چی واسم خریده بودن؟ یه نسخه از خودشون! 

 

الان دوتا پت و مت گنده تکیه دادن به پله های تختم و دماغای گندشون از آینه اتاقم دیده میشن. 

 

هی شما دوتا! دوتا لبخند گنده ی همیشگی کاشتین رو لبم! :)

 

                                           پاتریک پته، یه جورایی پرروتر به نظر میرسه! :D

فراتر از یک خواهر کوچولو!

مه وقت هایی که دعوا می کنیم، که جیغ می کشم و جیغ می کشی، که وانمود می کنم خیلی خونسردم برای این که بیش تر حرصت بدهم، در واقع اصلا دعوا نمی کنیم!

 

مثلا من که یادم نمی آید تا به حال قهر کرده باشیم، دعواهای ما همیشه بیخود و بیجهت بوده اند، از آن دعواهایی که دو دقیقه بعدش قهقهه می زنیم از فرط بیخود بودن دعوا! فکر کنم به خودت هم گفته ام که یک بعد از شخصیتم را تنها تو دیده ای، یعنی جرئت نشان دادنش را به کس دیگری نداشته ام و یحتمل نخواهم داشت!

 

هیچ کس مثل تو نمی تواند آن رمزهایی را که ساخته ایم بشناسد و با هرکلمه اش ولو شود از فرط خنده! هیچ کس در این دنیا نمی داند "دی دی راه جی.." یعنی چه و هیچ کس مثل تو نمی تواند من را تحمل کند! می دانی به خاطر همان یک بعد!

 

بعد این که کی این قدر بزرگ شدی اصلا؟! کی این قدر قد کشیدی که بروی و کتاب بخری برای تولدم پیش پیش و نصف پول توجیبیت را بدهی بابتش؟!

 

من شرمنده شدم آیناز! حقیقتا شرمنده شدم! آخر من هیچ وقت آن قدر خوب نبوده ام که کادوی به این خوبی برایت بخرم و غر نزنم! آن جا که کتاب را از کیفت بیرون کشیدی و چشمانت برق زد و من جیغ کشیدم از دیدن برق کتاب پندراگن، فهمیدم که تو از من بهتری! آن جا که تحمل نکردی کتاب را پنهان کنی تا زمانش برسد فهمیدم!

 

خب خوب شد که یازده سال قبل نگذاشتم مامان بزرگ تو را در سطل آشغال بیندازد! :))


مثلا دوست کیست؟ توضیح دهید! بیست نمره!

دو تا خر که جیغ زنون جیغ زنون باهات میان اونور خیابون برای کپی کردن جزوه ها و هی "مال من پشت رو نباشه!" "مال این پشت رو باشه!" میکنن!

:)

دختری با آستین های دراز!

از اتوبوس پایین پریدم و کوله ام را بالاتر کشیدم. مامان هرسال بند کوله ام را می دوخت که جا به جا نشود ولی امسال به خواست من آزاد مانده بود. پریدم آن طرف خیابان و از کنار مغازه های ساندویچی گذشتم. از آن خیابان خطرناکه هم که هی همه نگران منند به خاطرش هم گذشتم و رسیدم به سر پل.

 

بعد به خودم آمدم و دیدم هی دارم آستین های بلوز طوسیم را می دهم زیر مانتوی سرمه ایم، آن ها هم کم نمی گذاشتند و خودشان را دم به ساعت می انداختند بیرون. آخر سر عصبانی شدم و کشیدمشان بیرون!

 

نگاهشان کردم و یک لحظه حس کردم می توانم دوستشان داشته باشم. می توانم این آستین های دراز را دوست داشته باشم! 

 

بعد هی بیرون تر می کشیدمشان و هی لبخند می زدم به آستین های درازم!:)


خوشبختی میباره!

عرض کنم خدمتتون که بعضی روزا حیلی خوبن اصلا، همین جوری یه هویی با همه خستگیاشون و اعصاب خوردیاشون خیلی خوبن!

 

از بارون دم صبح بگم یا دیدن مائده سر آزمون، از این که هنوزم خره خودمه این تفنگداره!:))

 

از بارون بعد آزمون بگم و دایی که یه اشاره به چتر کرد و خندیدیم که "چتر مال احمقاست!" 

 

از رو چال و چوله پریدنامون و نفسای عمیقی که کشیدیم تو بارون، از برنامه ای که خوب دارم دنبالش می کنم هنوز، خوب دارم درس می خونم!

 

از ترازم که الان دیدمش و از زندگی که دوسش دارم!:)

بوق، بوق!

من خیلی خوشحالم، من نمی دونم چیکار کنم، خوشحالیم داره فوران می کنه!

 

ویولت بودلر برگشته!

همه اتفاق های یک هویی!

نشسته ام که ایکاش همه روزهای سال همین جوری پیش برود که من درس ها را صد روز قبل تر خوانده باشم و اصلا هم درس خاصی نداشته باشم و الان که نگاه می کنم به کاغذهای صورتی که چسبانده ام به کمدم [ که یکیشان برنامه کلاسی‌ست همراه با یک لبخند که با خودکار مشکی کشیده ام زیرش، دیگری کتاب های درسی‌ست که باید بخرم در این چند روزه از نمایشگاه کتاب و دیگری لیست کارهای چند روزه است] تنها سه کار مانده که باید خط آبی و قرمز بخورد رویشان که دوتایشان کارهای کلاس زبان است و دیگری تمرین با والتر!

 

بعد حالا از کاغذهای صورتی کنار تختم بگویم، روی اولی یک لبخند مشکی کشیده شده و روی سومی یک لبخند گنده ی قرمز، در این بین کاغذ وسطی بی نصیب مانده بود که دو روز پیش از مدرسه برگشتم و همین که نشستم روی صندلی، چشمم خورد به یک شکلک غرغرو زیر کاغذ دومی و اصلا به قدری این اتفاق یک هویی بود که دو سه دقیقه خیره مانده بودم به شکلک غرغرو!:))

 

شکلکه هنوز این جاست و تکان نخورده جایش، هردفعه که سرم را می چرخانم سمت کاغذه یک لبخند گنده کش می آید روی صورتم و شکلک غرغرو غر می زند و چشم غره می رود به لب های کش خورده ام!

 

این اتفاق های یک هویی را خیلی دوست دارم، حتی اگر در سطح یک شکلک غرغروی کشیده شده توسط آیناز باشد!:)