پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

امان از نیمه ها...

چونان صاعقه ای بر من فرود آمدی 

و دو نیمم کردی


نیمی که دوستت می دارد

و نیمی دیگر

که رنج می برد،


به خاطر نیمه ای که دوستت دارد...


                                                                                                                                                                                                            غادة السمان

     از این وبلاگ


Walking Alone!


پیاده روی تو پیاده رو، به فکر تو به ذهن تو

آره !چه حال خوبی میده، فکرای چپ و چل میده

شمردن موزاییکا، بدون عدد فقط با نگاه

یاد اون لحظه ها که رفته، رفته که دیگه برنگرده

یه زمزمه زیر لب، تنهــــــــــــــــــــــا

بیا با هم بخونیم!


می شینم رو پله ها و زیر لب شروع می کنم به حفظ کردن لغتای زبان. خودمم هنوز نفهمیدم چجوری میتونم همزمان لغت حفظ کنم و آهنگ گوش بدم و به این فکر کنم که این درخت انجیره چه خوب شده امسال. خیلی سبزه. هنوز انجیراش کامل نشدن، چی میگن بهش؟ نرسیدن! ولی خیلی خوبه این درخته. یه جورایی مغروره. از لا به لای برگاشم آسمون خیلی آبی تره. بمرانی تو گوشم میخونه:

 

یه روز از این روزای خسته، یه روز از این درای بسته، یه روز از این کلید و هسته در میرم، در میرم، در میرم، در میرم

 

یه روزی صبر من از ناز، یه روز حوصلم از این فاز، یه روزی ظرف شیر رو گاز سر میره، سر میره، سر میره، سر میره

 

یه چند تا گلدونم هست رو پله ها. ندیده بودم قبلا اینارو. هیچ ایده ایم ندارم که چجور گیاهین و اسمشون چیه. ولی هرچی هستن برگاشون خیلی نرمه. دیگه وقتشه. وقتشه یه گلدون بخرم. امروز فردا جواب نمیده. خاکای هر سه تا گلدونا ترک برداشته. مطمئنم آب دادن بهشون ولی تو این گرما آبی نمیمونه واسشون. تو یه لیوان آب میارم واسه هرسه تاشون و با هم ادامه ی آهنگو گوش میدیم.

 

یه روز از این حال اسفناک، یه روز از این وضع خطرناک، یه روز از این لحاف نمناک درمیام، درمیام، درمیام، درمیام

 

آخرش از حرف مردم، آخرش از خوان هفتم، تهش از دروازه ی رم رد میشم، رد میشم، رد میشم، رد میشم

 

یه روزی شاد شاد می شیم، بارون می شیم باد می شیم، یه روزی ما رفیق می شیم، شوخ می شیم شفیق می شیم. 

 

ایشالله، ایشالله، ایشالله، ایشالله



پاره ای از تجربیات!

در اولین تجربه ی مستقل بودن و از این سر شهر به اون سر شهر رفتن:


1. چسبیدم به میله های بی آر تی.

2. بنا بر توصیه ی مامان که "مواظب کیفت باش" کیف رو بغل کرده و هی دستمو می کردم تو جیبم که از بودن گوشیم اطمینان حاصل کنم.

3. فهمیدم وقتی پیرزن شدم اگه هنوز بی آر تی وجود داشت، نمیتونم ازش استفاده کنم. چون در جوونیم پرش با مانع یاد نگرفتم که بتونم از روی نرده ها به طور خودجوش وارد بی آرتی بشم.

4. بعضی از مردم تاکسی رو با خونه ی خاله/عمه/پسرخاله/ حتی خاله ی عمه ی پسرخاله اشتباه می گیرن.

5. بعضی از مردم میتونن شما رو به حالت mp3 player و حتی فراتر از اون دربیارن!

 

برای کلاوس قصه، مهران!

سلام رفیق!

 

با خودم گفتم اینو بذارم واسه روز تولدت یا چه میدونم یه روز خاص که یه مناسبتی توش باشه ولی بعدش فک کردم چه فرقی میکنه؟ من میخوام حرف بزنم و چه امروز، چه چهار ماه دیگه. هر روز میتونه روز خاصی باشه. مناسبت خودشو داشته باشه فقط ما باید اونارو خاص کنیم. خودت بهتر از من اینارو میفهمی.

 

داشتم تو history مسنجر می چرخیدم و حدس بزن چی پیدا کردم. اولین صوبتمون! الان یه کم خنده داره، راستش "کم" کلمه ی مناسبی نیست. بذار بگم خیلی خنده داره. انگار جفتمون نمی دونستیم چی باید بگیم و حقم داشتیم. هنوز یادمه که چقد لفظ قلم حرف میزدی و من با خودم می گفتم "چی داره میگه؟" دقیقا با اون قیافه ای که می گیم طرف مخش تاب داره و کی میدونه؟ شاید توام داشتی همین فکرو می کردی.

 

میدونی مهم نیست بقیه چی میگن. درمورد پشت مانیتور بودن و این حرفا. من یکی از بهترین رفیقامو مدیون همین مانیتورم و هیچ وقت حتی واسه یه لحظم فک نکردم که ارزششو نداشت. ارزششو داشت رفیق، بیش تر از اون چیزی که فکرشو بکنی. داشتن یه نفر که میتونی واسش از همه چیز و همه کس بگی. کسی که قبل حرف زدن باهاش چند ثانیه ای صرف این نکنی که اصن میفهمه من دارم چی میگم؟ که منصرف نشم از حرف زدن درباره کتابا، فیلما، آدما و فکرای مسخرم.

 

وقتایی بود و هست که موضوعی که می خواستم درموردش باهات صوبت کنم اصن موردعلاقت نبود ولی گوش دادی یا دونخطه دی وار حرف زدی باهام. تکنیک دونخطه دی وار حرف زدنو هیچکس بلد نیست. ولی تو بلدی رفیق. این که "اوه! فک کنم دیگه باید برم سراغ موضوع بعدی واسه صوبت!" که "فک کنم وقتشه خفه شم!" و این...خیلی خوبه!

 

الان که دارم فکرشو میکنم من باهات درمورد چیزایی حرف زدم که هیچکس نمیدونه. همه اون پوسته ی خارجی رو می بینن، هیچ کس زحمت دیدن پوسته ی داخلی‌رم به خودش نمیده. و تو زحمتشو کشیدی. وقتایی که در معرض فروپاشی عصبی بودم تو اون جا بودی، وقتایی که با کوچیک ترین چیزا هیجان زده میشدم تو اون جا بودی. وقتایی که اعصابم خراب بود، غر زدنم میومد، یا فقط دلم می خواست با یکی حرف بزنم تو اون جا بودی.

 

من معتقدم آدما تصادفی نیستن که همینجوری بیان و برن. همشون یه دلیلی واسه رد شدن از مسیر زندگی آدم دارن و خوشالم که یه روزی یه جایی از زندگیمون مسیرامون به هم می خورد و تو دلیل خوبی داشتی و داری. من معتقدم کسی که تو خوشحالیات نیست، همون بهتر تو غماتم نباشه. و خدا میدونه چقد از شادیامو با تو گذروندم.

 

چاوشی میگه: "رفیق من سنگ صبور دردام" و من باید عوضش کنم "رفیق من سنگ صبور شادیام، اعصاب خرابیام، مسخره بازیام"

 

مرسی رفیق!نیشخند


I'm bored!

اگر بخواهم به طور دقیق این روزهایم را توصیف کنم می شود یک کلمه: ول گردی!

 

ول گردی همیشه هم بد نیست به نظر من. هی می چرخی و کاری نداری و آنقدر فیلم و سریال می بینی و کتاب می خوانی و آهنگ گوش میدهی که سیر می شوی. از یک جایی به بعد خودت هم خسته می شوی و دلت می خواهد کاری باشد که خسته ات کند، از آن خستگی خوب ها. آنقدر سریال و انیمه می بینی که خودت می روی دست به دامن کتاب های مدرسه که شما را به جان عمه تان! بیایید و هیجان انگیز باشید و کمی مرا سرگرم کنید. حتی دلتان برای کلاس های زبانتان هم تنگ می شود و دلتان می خواهد مهیمنه یک ریز حرف بزند و شما کاملا بی ذوق و عاری از احساسات سر تکان دهید و او حرصش بگیرد.

 

دلتان می خواهد شب های مدرسه برگردد و شما از شدت خستگی راحت بخوابید، نه مثل الانتان تا ساعت دونصفه شب به دیوار اتاق زل بزنید و آنقدر فکر کنید که سردرد بگیرید.

 

ول گردی هم خوب است. باعث می شود دلتان برای روزهای کار و برنامه ریزی های فشرده و کاسه ی چه کنم چه کنمتان تنگ شود. باعث می شود بروید و دست بچرخانید لابه لای کتاب هایتان و "ژنتیک مندلی" را پیدا کنید و مسئله های "خانواده ای سه فرزند دارد. چه قدر احتمال دارد حداقل یکی پسر باشد؟" را حل کنید.

 

حوصله ام که سر می رود توانایی تبدیل شدن به خطرناک ترینِ آدم ها را دارم. اخلاقم گندتر می شود و به تدریج تبدیل به بی احساس ترین آدمی می شوم که در عمرتان دیده اید. 

 

باید خودم را از این وضعیت بکشم بیرون...

 

وگرنه امروز فردا نقشه ی ی دستبرد به خانه ی شکلات را طراحی می کنم! :D


پنی یک:

 

عنوان را شرلوک هولمز وار در حال شلیک به دیوار بخوانید! :D


مدادفشاری جوجو!

می دانید اکثر مردم، بگذارید بگویم قریب به اتفاق همه ی آن هایی که می شناسم نمی دانند من با چه چیزهای کوچکی خوشحال می شوم. حالا بین خودمان بماند که نصف بیش ترشان هم اگر بدانند تلاشی برای خوشحال کردنم انجام نمی دهند. از بین این تعداد پنج شش نفری هم می دانند که چه چیزهایی من را خوشحال می کند ولی باور نمی کنند. یعنی هنوز نتوانسته اند باور کنند که من از راه رفتن روی لبه ی جدول به اندازه ای خوشحال می شوم که می توانم ساعت ها بخندم با به یاد آوردنش. هنوز باور نمی کنند که یک آبنبات سورپرایز که من "آبی و سبزه" صدایش می کنم چقد می تواند من را خوشحال کند که بچپانمش گوشه ی لپم و فیلم ببینم و به آن ها فکر کنم و هی خوشحال شوم و هی لبخند شوم برای داشتن چنین آدم هایی در زندگی ام.

 

من با آدم هایی که دوستشان دارم زیاد حرف می زنم. ینی آنقدر حرف می زنم که خسته می شوند و می فهمم که واقعا زیاد حرف می زنم اما دوست دارم حرف زدن با آدم های مهم زندگیم را. که من حرف بزنم و آن ها حرف بزنند و آنقدر چرت و پرت ببافیم درباره ی یک فیلم، کتاب، رمان یا حتی حرف های خاله زنکی زدن با این ها را دوست دارم. همه ی دوست و آشناها می دانند که نمی توانند با من خاله زنکی صحبت کنند اما یک حقیقتی هست که هیچ کدامشان تا به حال نفهمیده اند. خاله زنک بازی های من عده ی زیادی را شامل نمی شود!

 

یکی از همین آدم مهم ها که چرت و پرت ترین حرف های مرا شنیده و شده که من یک ساعت و نیم برایش درمورد فیلمی که ندیده و اسمش را هم نشنیده سخنرانی کرده ام و طرف با ذوق گوش داده و اظهار نظر هم کرده، نازنین است. برایش از کتاب ها صحبت کرده ام و حتی یک لحظه هم حس نکردم که خسته شده و دارد فکر می کند "گیر عجب مشنگی افتاده ام" کتابش را به من قرض داده و من به او کتاب قرض داده ام که در دنیای من چیز عجیبی‌ست! وقتی به هم می رسیم مثل کشاوزهای سر جالیز سرهم داد می کشیم و می خندیم.

 

همین آدم امروز برایم کادویی خریده که از صبح یک سره دارم نگاهش می کنم و هی یک لبخند گنده کشیده می شود روی صورتم. من مدادفشاری هایم را می جوم [که می دانم اصلا رفتار درستی نیست اما دست خودم نیست!] که باعث می شود عمر هر مدادفشاری که در عمرم داشته ام به سه ماه نرسد و این رفیق برایم چه خریده؟! مدادفشاری مقاوم دربرابر جویدن! :)) دِ بست گیفت فوراور! :))

 

توضیحات: سر پلاستیکی و غیرقابل نفوذ مدادفشاری از هرگونه اثرات جانبی جویدن و زنگ زدن مدادفشاری جلوگیری می کند! :D

و هردو گروه یه جورایی خوبن...!

ون جاش که درمقابل آدمایی که معتقدن خیلی اخلاق مزخرفی داری و بهتره بری یه نگاهی به خودت بندازی و ببینی که چی هستی و چقد الاغی و اینا آدماییم هستن که بهت میگن چقد فوق العاده ای و ازت میخوان همیشه همینجوری بمونی!


پنی یک:

 

یه سری استیکر هست گوشه ی لپتابم که یه تیکه ای از همه ی این آدما رو داره. همه حرفایی که بهم زدن. همه امیدایی که بهم دادن. وقتی اون گروه اول بهم یادآوری میکنن که چقد مزخرفم، این استیکرا رو مرور میکنم و فک میکنم چقد خوبه که این آدما رو دارم تو زندگیم. چقد خوبه! :)

و این گونه پست در نطفه خفه می شود!

این جوریه که داری پست می نویسی، میری دو قدم اونوتر آب بخوری، میای می بینی نشستن با یه نیش باز دارن پستتو میخونن.

پنی یک:


 دو روزه هی صدای فامیل دور تو سرم میگه "بَچه بابا!" :D


پنی دو: 


خل شدیم رفت!


پنی سه:


اگه واقعا نمی خواین جواب کسی رو بدین فقط بگین "حوصلتو ندارم" یا نمی خوام بگم" ولش نکنین با اسم ام اسی که واقعا نمی دونه جوابشو چی بده. چون نمی فهمتش. حداقل با من یکی  این مدلی نباشین.


پنی چهار:


دلم خواست یه پنی دیگم داشته باشم. همینجوری!


Tonight I'm going to be crazy!

قبلنا اینجوری نبودم.

 

قبلنا اگه قرار بود امتحانی باشه، پرسشی باشه، چمیدونم کوییزی، کوفتی، زهرماری باشه من از سه روز قبلش یه جوری برنامه ریزی می کردم که دو روز قبلش تموم شه. آدم خرخونی بودم، هنوزم هستم منتها عوض شده یه چیزی این وسط. اولویتا عوض شدن. من اونی بودم که همه کارامو می کردم، بعد اگه "وقت"ـی می موند، می رسیدم به تفریحاتم. الان می شینم سه اپیزود می بینم یه درس میخونم و در کمال تعجب و حیرت نمره هام همونن و خودم خیلی خوشحال ترم! :D

 

هرکی بهتون گفت قرار نیست عوض بشه و همینه که هست و واقعا از فلان چیز متنفره، قبولش کنین ولی حکش نکنین تو ذهنتون. طرف الاغی بیش نیست. آدم نمیتونه پیش بینی کنه دو ساعت دیگه چه بلایی سرش میاد و بذارین خودمو واستون مثال بزنم. یه سال قبل تو مصاحبه جادوگران گفتم که فیلم نمی بینم. یعنی در دایره ی لغاتم "فیلم دیدن" نمی گنجید. منتها look at me now! سه تا سریالو با هم می بینم و هفته ای نیست که من فیلم نبینم.

 

پس فردا امتحان زبان فارسی دارم که مهم نیست منتها شیمی بعدش که واقعا من نفهمیدم معلمش هدفش چی بود از گند زدن به سال ما مهمه. بلدش نیستم و این وسط یه دوشنبه ی لعنتی هست. کارای زبان و الخ. 

 

میخوام بیدارباش بزنم امشب! یعنی من که بیدار هستم به طور معمول [ و باد تبریز واقعا مزخرفه! های و هوی‌ش گوش فلکو کر میکنه ولی شما بگو یه ذره خنکی. همین روزاست که اون روی خرس قطبیم خودشو نشون بده.] پس یه کار مفید بکنم و با دو نشون یه تیر بزنم! یا با دو تیر یه نشون بزنم! یا حتی به قول آیناز با یه تیر یه نشون بزنم! :))

 

دوتا اپیزود دارم و یه عالمه لغت نخونده و چرا گرامر میتونه همزمان خوب و مزخرف باشه؟!

 

I'm coming!