پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

از این شاهکارها...

1984 رو خوندم. از همون موقع که تونستم چارتا کتاب درس حسابی بخونم میدونستم باید بخونمش و بالاخره رسید زمانش.


هیچی مثل این نخونده بودم قبلا. که ده صفحه بخونم و نیم ساعت فکر کنم. این کتاب مجبورت میکنه فکر کنی و واسه منی که قورت میدم همه ی کتابارو، ده روز طول کشید خوندن این کتاب. جمله به جمله، کلمه به کلمه، مجبور میشدم وایستم و فکر کنم. و خب یه جاهایی واقعا نمیتونستم ادامه بدم. حجم مطالبی که ذهنم باید تجزیه و تحلیل می کرد اونقدری زیاد میشد که نمی کشیدم و مجبور میشدم ادامه ندم. 


و تموم این مدت کورسوی امیدی داشتم که مثل بقیه کتابا، یه اتفاق خوب میوفته. یه چیزی که بتونی بهش چنگ بزنی و با خودت بگی "اینه!" و کتابو ساعت هفت و نیم صبح، بین یه عالمه سر و صدا و مسئله ی ریاضی و آدمایی که میومدن و میرفتن و میپرسیدن "چی داری میخونی؟ موضوعش چیه؟" تموم کردم و اونقدر مشتاق بودم که جواب هیچکدوم رو نمی دادم و فقط کلمه ها رو می بلعیدم برای تموم کردن کتاب. و اگرم میخواستم جوابی بهشون بدم چی باید میگفتم؟ کتاب تموم شد و کل زنگ ریاضی رو مات و مبهوت خیره مونده بودم به تخته. کلمه ها از جلوی چشمم رد میشدن، دوگانه باوری، جرم اندیشه، ناظر کبیر. و بعد از دوساعت فکر کردن مغزم داشت منفجر میشد. 


شاهکار بود. باعث میشد فکر کنی و من عاشق فکر کردنم.عاشق درست و پنجه نرم کردن با مسئله های سخت و تلاش برای فهمیدنشون. کتابای معدودی هستن که آدم بعد از خوندشون حس میکنه یه چیزی فرق کرده. الان بیش تر میفهمه، بیش تر حس میکنه و 1984 از این کتابا بود. 


از این کتابای بی نظیر...



و شاید کسی که سال ها جلو چشمت بوده...

You know when sometimes you meet someone so beautiful and then you actually talk to them and five minutes later they're as dull as a break? Then there is other people, when you meet them you think, "Not bad. They're okay." And then you get to know them and their face just sort of becomes them. Like their personality's written all over it. And they just turn into something beautiful

صرفا جهت اطلاع!

هیچ وقت خودم رو مجبور به نوشتن نکردم. از اون دسته آدمایی نیستم که بتونن دفترچه خاطرات نگه دارن و بنویسن جزئیات زندگیشون رو. یهو دیدی یکی از دفترام رو برداشتم و یه چیزی گوشه ی صفحه ی سومش نوشتم. یا بخش یادداشت های گوشیم رو وا کردم و یه خط نوشتم. وبلاگ نوشتنمم دقیقا همینه. نمیتونم کاریش بکنم و سعیم کردم ولی هروقت خودم رو مجبور کردم به نوشتن، هیچ وقت، مطلقا هیچ وقت، از نتیجش راضی نبودم. 


و همانا با این بو می شود مرد!

بوی هات چاکلت داغِ میون دستام تو یه هوای سرد...


و چیزهایی هست که نمیدانی_2

دندونم درد میکنه.


این آدمایی که چشم امیدشون به توئه و به زبون نمیارن ولی وقتی نگاهت میکنن انگار میخوان بزنن رو شونت و بگن " تو میتونی. من مطمئنم." و باعث میشن آدم با خودش بگه "هی! تو نباید کم بیاری. میتونی ادامه بدی و باید ادامه بدی." این آدما ته نگاهشون پر از اعتماده. اعتمادی که به مرور به وجود اومده و باعث میشه باورت کنن و وجود همچین آدماییه که نمیذاره کم بیارم، که بکشم کنار و بگم "دیگه نمیتونم!"


دندونم هنوز درد میکنه.


نمیدونم چه جوریه. همیشه فکر می کردم این که میگن "اگه همیشه خوب باشی، یا اگه همیشه هرچی باشی، مردم انتظار دارن که همونو ازت ببینن و در صورتی که یه کم اینور اونور بشه این انتظارشون، تقصیر توئه و وظیفت بوده که انجامش ندادی" از همین مزخرفاتیه که هرروز میشنوی و میتونه نقض بشه هرلحظه. یه جایی تو vampire diaries الینا از دیمن میپرسه "چرا نمیذاری مردم خوبی درونتو ببینن؟ و دیمن میگه وقتی مردم خوبی ببینن، انتظار خوبی دارن و من نمیخوام زندگیمو براساس انتظارات بقیه بنا کنم." و فکر کنم این موضوع داره همین جا هم اتفاق میوفته. چرا همیشه مردم انتظار دارن من آدم خوبه داستان باشم؟ چرا باید من اونی باشم که میخنده و میبخشه و هیچ وقت هیچی بهش برنمیخوره؟ راستی چرا همه چی اینقد زود به مردم برمیخوره؟ آیا بازم یه ویژگی دیگست که من فاقدشم.


دندون دردم داره کمتر میشه.


و داشتم فکر می کردم کی همه چی اینقدر پیچیده شد؟ من از پیچیده شدن اوضاع و این که نتونم واسه بقیه توضیح بدم مشکل چیه متنفرم و جالبیش اینه که الان حتی نمیتونم واسه خودم توضیح بدم موضوع چیه. :D


دندون دردم هست هنوز ولی بهتره.


خواهر داشتن بهترین اتفاقیه که میتونه واسه آدم بیوفته. از یه جایی به بعد دیگه رفیقم نبودیم. یه چیزی بهتر از رفیق بودیم. کسی که باهام هیجان زده میشه سر بوک مارکی که قراره درست کنم، کسی که سوالای اساسی داره درباره سریالایی که باهم می بینیم و میدونین؟ من قبلا هیچ کسو نداشتم که اینجوری باهام فیلم ببینه و تا دو سه سال بعدشم بتونیم ریز به ریزشو با هم بررسی کنیم. کسی که میدونه منظوری ندارم از چیزایی که میگم و همیشه براش مهم بوده حرفایی که میزنم. و مهم تر از همه بهترین رفیقم بوده واسه روزای تنهایی و اونقدری منو میشناسه که بدونه کدوم خوشحالیم دروغیه و کدوم خوشحالیم از اون خنده های واقعی خوب داره به همراهش. 


و دیگه حتی دندون دردم ندارم. :)


یک جفت کفش رفتنی...

کفش ها نقش مهمی در زندگی من دارند. یک جورهایی من همه ی آدم های دور و برم را با کفش هایشان می شناسم و دقیقا نمی دانم این از کی شروع شد و چگونه شروع شد اما از یک روزی به بعد معلم ورزش بود و کفش های مشکی اسپرتش، رفیقی بود و کفش های مشکی و قرمزش، سمیر بود و کفش آبی و سفید کتونیش.


 و وقتی دنبال کسی هستم یا حتی می خواهم از کسی دوری کنم چشمم به زمین است و دنبال یک جفت کفش آشنا. کفش هایی که باعث می شوند ردشان را بگیرم و برسم به آدم های زندگیم و کفش هایی که باعث می شوند سر بچرخانم و آرام آرام دور شوم و یا همین طوری خیره به زمین بمانم به امید یک جفت کفش دوست داشتنی. یک جفت کفش که باعث نشوند لب ورچینم وغم عجیبی بنشیند پشت چشمانم. 


کفش های زیادی در زندگی‌ ام آمده و رفته اند. آل استارها، پاشنه بلندها، [از آن جایی که دسته بندی کفش ها در مغزم همیشه دو دسته بوده، کتونی و غیر کتونی، نمیدانم به بقیه کفش ها چه اسمی میتوان نسبت داد] کفش های گرد و خاک گرفته، کفش های نو. و بالاخره روزی خواهد رسید که باید دل کند. باید رها کرد و اجازه داد کفش ها هم راه خودشان را بروند. بعضی هایشان هدف خودشان را دارند و بعضی دیگر فقط کاری در این جا ندارند.


آن روز رسیده و باید دل بکنم. دل بکنم از یک جفت کفش سیاه و فیروزه ای. اجازه بدهم راه خودشان را پیدا کنند و خدا را چه دیدی؟ شاید چند وقت دیگر سر و کارشان این طرف ها بیفتد.


باز دوباره صبح میشه...

من آدم چنگ زدن به بهانه های خوشبختیم. حتی تو بدترین روزای زندگیمم باور داشتم که هنوز میشه ادامه داد و هنوز امیدی هست. که هنوز میتونم با کاکائو و کتاب و اپیزودای داکتر هو زنده بمونم و زندگی کنم. که هنوز میتونم بلند بلند آهنگ بخونم و سر سوزنی اهمیت ندم که صدام چقدر مزخرفه. که هنوز میتونم هرروزو با حرف زدن با پوسترای اتاقم شروع کنم. و می دونید چیه؟ مثل همین پیکسل جدیدم که میگه "باز دوباره صبح شد.." باز دوباره صبح میشه و من باور دارم که همه چی بهتر میشه.


ولی یه لحظه های از زندگی هست که دست برمیداری از این چنگ زدن و دلت میخواد خودتو بسپاری به دل تاریک ترین قسمت وجودت که هیچ وقت جرئتشو نداشتی و نخواستی که برسی به اون مرحله. و دست برمیداری که سقوط کنی. اون موقعست که یکی سرمیرسه که یادت میندازه "هی رفیق! تو واسه من ارزش داری. نظرت واسم ارزش داره و من میخوام بشنومش." که دستتو میگیره و میذاره دوباره چنگ بزنی به بهانه های خوشبختیت. که دوباره بشی همون آدم "باز دوباره صبح شد..." و باز زندگی کنی.


و همه ی این آدم های دلنشین...

نمایشگاه کتاب خیلی حس خوبی داره. یعنی از همون روزای بچگی که بین غرفه ها دنبال نارنیا می گشتم حس خوب عجیبی داشت. از همون روزایی که چشمام می چرخید دنبال "ماجراهای بچه های بدشانس" یه جور خنکی خاصی توش بود که قدم میزدم بین کتابا و واسه یه لحظه انگار فراموش میشد همه ی دنیای اون بیرون. 


امروز که داشتیم می چرخیدیم بین غرفه ها، واستادیم واسه ورق زدن چندتا کتاب تخیلی و صاخب غرفه یه جورایی هم قوم و قبیله ای بود. میدونید؟ نصف موهای سرش ریخته بود و صدای خیلی آرومی داشت. همه کتابا رو خونده بود و با یه لبخند مهربونی می پرسید "اینو چی؟ اینو خوندین؟" و در مورد نویسنده و انتشار کتاب و تبدیل کتابه به فیلم و زمان تموم شدن ترجمه جلد بعدیش یه عالمه اطلاعات داشت و طبعا واسه شنیدن صداش باید همه ی حواستو جمع می کردی. و واسه یه لحظه به سرم زد که همه ی اینا رو پشت سر بذارم و بپرسم "میشه من بشینم این جا و شما در مورد کتابا توضیح بدین؟" 


و بعد از بیرون زدن از نمایشگاهم یه جورایی دلم می خواست کتابفروشی خاص خودشو داشت که هفته ای یه بار سر بزنم بهش و اون از کتابای جدید بگه و من غر بزنم واسه طول کشیدن ترجمه کتاب سوم فلان مجموعه.


میگم یعنی بعضی از آدما همین جوری به دل می شینن...!


even in the darkest of times...

نم نم بارون میزنه، Eric Clapton تو گوشم میخونه:

 " but I miss you most of all، my darling when autumn leaves start to fall" 

و یه برگ زرد از درخت جدا میشه و میوفته جلوی پام.


از این موقعیت های سخت...

آدم لجبازیم ولی دیگه شورشو درنمیارم. الان سر یه اتفاقی باید شورشو دربیارم و می دونم طرف مقابلم از اون آدمای لجبازِ  نفهمِ "هیچ ایده ای در مورد مذاکره ندارم"ـه. اگه لجبازیه ادامه پیدا کنه، اوضاع سخت میشه و نمیدونم طرف چقدر میتونه بچه باشه تو این ماجرا و جالب اینجاست کاملا میدونه حق با منه ولی خیلی ریلکس برخورد میکنه که "خب که چی؟" و داشتم به مامان می گفتم که تا همین امروز فکر می کردم میشه همه چی رو با مذاکره حل کرد و حداقل یه دلیل شنید واسه کارشون، نه با یه قیافه ی حق به جانب طور رو به رو شد که "آره فهمیدم حق با توئه ولی همچنان من درست میگم و به کفشم اصلا."