پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

تف!

لعنت به وابستگی، از هر نوعش!

 

صحبت یه سال "زندگی"

بابا یه نگاهی به صورت خیسم انداخت و گفت «نگاش کن! انگار آدمش مرده!» ولی بابا نمی دونست که آدمی که مرده، مرده ولی این موضوع فرق می کرد، صحبت یه سال خل بازی و برف بازی و پچ پچای سر کلاسو و مسخره کردن معلما و خنده های دونفری بود.

 

مامان باباها خیلی از چیزا رو میدونن ولی یه سری چیزا رو یادشون میره. یادشون میره دونفری بودن چه مزه ای داره، یادشون میره چجوری باید سر کلاس پچ پچ کرد، یادشون میره تو سر و کله هم زدنو!

 

من باید درستش کنم وگرنه میشم یه دیوونه که دیگه دیوونگی یادش رفته و فقط یه مرده متحرکه.

 

من باید درستش کنم!

سرریز غرور و افتخار!

                                       همچین والیبالی، همچین بازیکنایی!

آقای خوشتیپِ خلافکار!

از این فیلم ها که خلافکار و موادفروش خیلی جذاب و خوشتیپ دارند و مردم هم هی تخیلی اند، تخیلی اند می کنند، دیده اید؟ خب من به شما می گویم که مردم خیلی شکر خورده اند و اصلا هم این موضوع زاییده ذهن توانای نویسنده نبوده!

 

من خودم چند وقتست یک خلافکارِ موادفروش را از زاویه ی دید بسیار خوب دیده ام. خب بروید و کشکتان را بسابید که همانا خیلی هم نویسنده ها زندگی واقعی را می نویسند و اصلا هم تخیل در کارشان جا ندارد!

 

 

پنی یک: اصلا هم نپرسید که این موادفروش را از کجا شناخته ام؟:دی

یه روز خوب به روایت تصویر! :)

زیاد عاشق خودکار رنگی نیستم به هرحال!

 

عاشق آل استارم نیستم که!

 

پوست پلنگ که!

 

چای به معرف حضورتون هست که!

دو هیچ به نفع خودم!

چه معنی داره آدم نفهمه با خودش چن چنده؟ چه معنی داره واقعا؟

 

سر شبی نمیذارن آدم کپشو بذاره هی رژه میرن رو مخ آدم که چی؟

 

حالت به هم می خوره از این وضع زندگی کردن و کارات یعنی چی؟

 

سر صبحی پامیشی انگار پادشاه جهانی یعنی چی؟

 

تو ماشین عمو نیشت تا بناگوش بازه یعنی چی؟

 

الان عاشق زندگیتی یعنی چی؟

 

نه یعنی چی؟

 

جاش خوب بود آخه!

آدمی هستم که برای گریه کردن به یه جرقه نیازمندم، درست مثل همون وقتی که مامان بدون این که چیزی بگه ساعت یک شب بردمون خونه مامان بزرگینا و من با دیدن مامان بزرگ، با دیدن اون صورتش که هی می خواست داد بزنه «نه امکان نداره!»، مچاله شدم تو بغلش و گریه کردم و دیگه از اون به بعد، هیچ وقت واسه بابابزرگ گریه نکردم.

 

قهرمان اول قصه!

به موهای دوگوشم نگاهی گذار انداختم و کتاب زبانم را از روی تخت برداشتم و بپر بپر به اتاق برگشتم. مامان موقع بستن موهایم هی غر زده بود که" آروم بگیر یه لحظه خب!" و من طبق عادت همیشگیم که هروقت درباره چیزی غر بزنند، بدتر می شوم، دوباره ادا و اطوار در آورده بودم. 

 

مامان اول موهایم را شانه میزد به قصد بافتن ولی من از اول زندگی هم دو گوش بوده ام، حداقل تا سه چهار سال پیش! آن وقت ها که چتری هایم را کوتاه می کردم و مقنعه سفیدم را سر می کردم، پس گفتم که دو گوش ببندد و خب با این که اولش ناراضی بود، اما بعد از این که آخرین کش را پیچید، برق خوشحالی را در چشم هایش دیدم.

 

می دانید، مامان هم مثل همه مامان ها دوست دارد دخترش خانم و باکمالات بشود و بفهمد که نیمرو نمک لازم دارد و نیمرو کیک نیست و نباید یه ربع روی گاز بماند ولی به هرحال باز هم بعضی وقت ها آرزوی بچه شدنم را می کند.

 

اما بابا! بابا هم دوست دارد دخترش خانم بشود اما...من بابایی ام، گفته بودم؟ بابا در عرض یک دقیقه آهنگ موردعلاقه ات را حفظ می شود و بلند بلند می خواند، بابا عکس های دلقک وار می اندازد، من را تا لبه های کوه می برد، می برد جاهای خطرناک! بابا می خواهد به من موتورسواری یاد بدهد، به من بالا رفتن از درخت یاد می دهد و همه کارهای پسرانه ای که دوست دارم و بابا به من قوی بودن را یاد می دهد!

 

بابا هیچ وقت سر تنبل بودنم، سر اذیت کردنم، سر شلوغ بودنم مثل مامان دعوایم نکرده، فقط نگاه کرده و همان یک نگاه بیش تر از هرچیزی آدم را ساکت می کند. 

 

بابا تو را غافلگیر می کند و می بردت جاهای باحال! از آن جاها که فواره های رنگاورنگ دارد و شبیه کاروانسراهای بیابانی می ماند و تو زیر ماه کامل سر و صورتت را سُسی می کنی و کلی هم میان آن همه آدم به اصطلاح شیک، خل بازی درمیاوری.

 

به هرحال من یک دختر بابایی ام!:)

 

برای آیندگان_3

فرزندم، هیچ وقت به آن درجه از خودشیفتگی نرس که فکر کنی صدایت محشر است و از هر تارش هنر می ریزد، به هرحال آدم باید مراعات همسایه ها را هم بکند!

 

 

پنی یک: حتی اگر صدایت هم محشر بود، دستشویی و حمام جای مناسبی برای تخلیه صوتی نیستند.


پنی دو: راستی اگر فکر کنی به عربده زدن، آهنگ خواندن می گویند، خودم با لگد پرتت می کنم در خیابان.

 

پنی سه: علت این پست را می توانی از پسر گودزیلای همسایه پایینی بپرسی!


برای آیندگان_2

فرزندم، گاهی پرده را کنار بزن، دراز بکش کف اتاق و یک شب تا صبح به ماه خیره شو!

 

مثل کاری که منِ دیوانه کردم!