پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

نت ها در باد

دستم رو گذاشته بودم زیر سرم و شیشه ماشین رو تا ته کشیده بودم پایین. باد می خورد توی صورتم و صدای سینا حجازی می پیچید تو گوشم.

 

دیوونم و دیوونگیمو دوست دارم     دیوونست و دیوونگیشو دوست دارم

عاقلا با عقل هم حال کنید        می خوام دیوونه باشم

می خوام دیوونه باشم      اصلا اون که ندونه باشم

 

و زل زده بودم به ماه کامل و خونده بودم زیر لب!


گلوله هایت جان منند!

فکر کن همین جور نشستی، لبتابت در حال پخش لیست آهنگ های رضا صادقی‌ست و  تو دراز کشیده ای و دفتر و کتاب زبانت جلویت بازند و هی داری سعی می کنی از این چهار سطر لعنتیِ دیالوگ، پونزده تا سوال بکشی بیرون!

 

روز خوبی بوده تا این جا و تو خوشحالی، مثل هرروز!

 

یک هو صدای ویبره گوشی بلند می شود و تو به آن شماره ناشناس خیره می مانی، جواب اس ام اسش را می دهی و بالاخره می فهمی کیست. کف دستانت عرق کرده اند و از کسی که صبح قشنگت را به گند کشیده متنفری. جوابش را طوری می دهی که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.

 

از دست خودت عصبانی‌. لیست شماره تلفن های گوشیت را بالا و پایین می کنی و به تفنگدار اول خبر می دهی، خبر اعصاب خوردیت را!

 

تفنگدار اول با تفنگدار دوم و سوم فرق می کند. رگبار می زند. هم به تو و هم به شخصی که اعصابت را خورد کرده. بعد کم کم آنقدر مسخره بازی درمی آورد که اصلا یادت می رود برای چه روزت بد شده بود؟ روز به این قشنگی!

 

هر تفنگدار روشی دارد برای خودش، برای به راه آوردن حریفش و تفنگدار اولی یکی از آن خوب هایش است. روشش حرف ندارد. اصلا منطق سرش نمی شود! فقط دلش می خواهد تو را آدم کند.

 

تفنگدار اول، من را آدم نکن!

 

من تیرهایت را دوست دارم! :)

 

همیشه بمون!

                           تفنگدار اول، خیلی خوب بودی امروز، خیلی! :)

پنجره ابردار من

شسته ام جلوی پنجره اَبردارم و در حالی که به ابرهای سفید و پنبه ایش شکل می دهم، انگشتانم روی کیبرد می رقصند. 

 

اصلا می دانید پنجره چیز بسیار مهمی است و نصف روح اتاق را پنجره تشکیل می دهد. همین که پنجره ای باشد که من وقت های خستگی، دستانم را زیر سرم بگذارم و کف اتاق دراز بکشم و زل بزنم به ابرهایش، ماه و ستاره هایش یا اصلا به آسمان آبی بدون ابرش، یعنی زندگی!

 

اتاقم کوچک است و پنجره اش بزرگ و این خود باعث می شود حس این که این جا فقط یک چاردیواری‌ست، از بین برود و ابرها در اتاق راه بیفتند و اتاقم با آسمان آبی بیرونش یکی شود و خب من همیشه عاشق این یکی بوده ام.

 

یکی از نعمت هایی که در زندگی داشته ام، داشتن تخت طبقه دوم بوده که درست کنار پنجره قرار گرفته و هرلحظه باد خنک پنجره کوچکش، می خورد توی صورتم. بعد صبح ها که می شود، آفتاب از لا به لای پرده راه باز می کند و می افتد روی صورتم. یک زمانی بود که آفتاب را دوست نداشتم، خورشید را دوست داشتم اما آفتابش را نه! اما الان هردو را دوست دارم، رنگ زردشان را!

 

اتاقم یک حس دیگر هم دارد، حس چرخش زمین! وقت هایی که به ابرها خیره می شوم و حرکتشان به یک طرف را حس می کنم، همزمان چرخیدن خودم و دنیای اطرافم را نیز می بینم. یک حس قوی و خوب دارد، توضیحش سخت است خب! 

 

تا به حال با زمین یکی شده اید؟

 

تا آخرین قطره خون!

راکتور تیم شهرمه ولی پرسپولیس تیم آبا و اجدادیمه!

ولی من همچنان یک پرسپولیسیم!

مثلا هفت بعدی زندگی می‌کنن!

سوال اینه که آیا همونقدر که من با دیدن فیلم عروسی مامان و بابا حس اینو داشتم که یه دنیای دیگه بوده اون جا، بچه های مام این حسو خواهند داشت که ما یه مشت خنگ تو قرن پاره سنگ بودیم؟

یه کتک افتاده بودیم!

این که تو چه سنی با دنیای مجازی آشنا بشی، خودش یه نعمته بزرگه و این که شانست همراهیت کنه و تو با کیا آشنا بشی، خودش یه نعمت بزرگ تر!

 

بعد من به دنیای مجازیم و آدمایی که تو این دنیام هستن خیلی تعصب دارم و بعضیاشون حتی از آدمایی که دور و برمم می چرخن مهم ترن برام و این که کسی بدون هیچ شناختی بزنه و همه این دنیای مجازی رو تخریب کنه، خودش رو از چشمم انداخته رسما!

 

این که یه هو وقتی نشستی و داری به این سوال جواب میدی که " شما آدمی می‌شناسین که مشکلات نداشته باشه؟" و جواب میدی که "مشکلات کوچیک داریم که مشکل نیستن اصلا!:دی" و زیرلب میگی "آره چندنفری هستن!" و بغل دستیت بعد از این که می فهمه از کی داری صحبت می کنی، با یه پوزخند میگه " از کجا می‌دونی راست می‌گن؟"

 

و فکر کنم هیچی مهم تر از این نمی تونست دهنشو ببنده که "می دونم!"

 

آدمایی که هیچی از دنیای مجازی نمی‌دونن یا حداقل نمی‌دونن که کجا میشه دنیای مجازی واقعی رو پیدا کرد، هیچ حقی ندارن که در مورد من و مردم دنیای مجازیم صحبت کنن!

 

حقش بود دهنشو صاف می کردم ولی اون جا، وسط کلاس جاش نبود! آدم باید بعضی وقتا حرف نزنه، به این فکر کنه که تاحالا یه لحظم جای طرف مقابل نبوده، پس حرف نزدن خفش نمی کنه!

 

این که اون هیچ وقت تاحالا نفهمیده، خندیدن و لبخند زدن از پشت مانیتور چه جوریه،این که هیچ وقت کل شبو واسه یکی هزار کیلومتر اونورتر دعا نکرده و هیچ وقت منتظر آن شدن یه نفر نشده، همه و همه دلیل میشدن واسه خرد کردن دندوناش ولی جاش نبود، حیف شد واقعا!

دوسالِ اندازه یه قرن!

چرا احساسات یه نوجوون درک نمی‌شه؟ خب من الان با یه اتاق که مربوط به یه نوجوون سیزده سالست اصلا احساس خوبی ندارم! می‌دونین چه قدر فرق بین یه نوجوون سیزده ساله و پونزده ساله هست؟

نوبل جان، این یه مورد از قلم افتاد!

معلم زبان که داشت ریدینگ را توضیح می‌داد، رسید به آن قسمت که نوبل برای چه چیزهایی جایزه اختصاص داده و خیلی جالب در این بین اسم ریاضی به چشم نمی‌خورد. 

 

معلم زبان هم توضیح داد که مثل این که نوبل از ریاضی خوشش نمی آمده و وقتی هم که داشته وصیت نامه اش را می نوشته، اسمی از ریاضی نیاورده و خب این که شاید نوبل هم به این قضیه اعتقاد داشته که :بابا این همه محاسبات برای چیه؟ آخرش همه ما رو میذارن تو دو متر جا!"

 

حالا از نوبل و جایزه اش که بگذریم، الان که همزمان دارم تایپ می کنم تمام فکر و ذکرم را جمع کرده ام که من اگر روزی آن قدر پولدار شدم که بخواهم از خودم جایزه درست کنم و تقدیم مردم کنم، چه جایزه ای خواهم داد؟

 

مثلا به فکرم زد سازنده دستگاه کاکائو ساز و امثالهم عنوانش باشد ولی بعد با فکر این که شاید بعدها دنیا جوری شد که خود به خود همه مان کاکائو داشتیم پشیمان شدم.

 

بعد اصلا عنوانش این باشد که هرکس بتواند "دستگاه برآورنده آرزوهای کوچک" را درست کند، لایق این جایزه شود. مثلا دستگاه را بگیرم دستم و خیلی صادقانه آرزوی دیدن دوستم را بکنم، یا مثلا رسیدن یک عدد هدفون به دستم! خب این ها که آرزوهای کوچکند، نه؟!

 

خب، فقط دعا می کنم مسئولین نفهمند که آرزوهای کوچک ما همان آرزوهای بزرگ ما هستند!

 

نوبل چرا فکر این جایش را نکرد؟ شاید دانشمندان ترقیب می شدند خب!

انتظار خر است!

خب اگه بدونید من چقدر منتظرم مدرسه ها شروع بشه در مورد معلما پست بذارم!:دی