پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

هممون تو یه دوره ای خریم!

بعد الان به وقتی فکر می کنم که خیلی گیج وارانه صدبار معنی کنکور و چجوری قبول شدن توش رو از سعید می پرسیدم!

 

پنی یک:

کفش کتونی رو عشقه!

 

پنی دو:

بقیه تابستون به بطالت می‌گذره، خیلیم خوب!

 

پنی سه:

شما نظری ندارین؟:دی


چاره ای ندارین؟!

در طی اقدامی انتحاری، ریختم فایلای لپتاب رو مرتب کنم.

خب، من چقدر شلختم!

بعله!

شهر رو به هم زدیم، چشم مردم رو کور کردیم و بالاخره تونستیم یک عدد کوله پشتی باب میل پیدا کنیم!

 

اسم نداره هنوز!

تغییر و تحول می دهیم!

                     قالبو عوض کردم، خب به نظرم اون جوری زیاد خوب نبود!

سالی که نکوست، از بهارش پیداست!

امسال با جغرافیا، آمادگی دفاعی و استان شناسی سالی پربرکت خواهیم داشت!


شهر من!

کاشی های قرمز و توسی سنگ فرش را زیر پا می‌گذارم و همان طور که ضربدری از رویشان می پرم، درخت ها را بو می کشم. درخت های زیاد این شهر را...

  

این شهر درخت دارد، خیلی زیاد! زیادتر از آنی که من بتوانم از کنار همه شان رد بشوم یا حداقل از پشت شیشه ی ماشین یا اتوبوس ببینمشان! آن قدری درخت دارد که هرکدام به نحوی برقصند و نشود انتخاب کرد که رقص آن بهتر است یا کناریش! آن قدری درخت دارد که از پشت پنجره ماشین، همه مغازه ها سبز به نظر برسند.

 

این شهر سنگ فرش هم زیاد دارد، سنگ فرش های قرمز و توسی! سنگ فرش های ضربدری، خط خطی، لوزی وار و سنگ فرش های دلربا مثلا.

 

بعد همه سنگ فرش هایش هم تمیز و کامل نیستند ها! سنگ فرش نصفه کاره دارد، سنگ فرش شکسته، سنگ فرش کامل هم دارد در این بین ولی همه سنگ فرش هایش قشنگ است، چه قرمز و توسی هایش، چه تک رنگ هایش و چه نصفه نیمه هایش!

 

اصلا شهری که سنگ فرش های قابل پریدن نداشته باشد شهر نیست که!

 

این شهر ابر هم زیاد دارد، ابرهای کومولوس باران دار، برف دار یا اصلا توخالی! ابرهایش می بارند هنوز! و این خیلی مهم است، این که هنوز برفِ آدم برفی دار می آید این جا، هنوز باران های سیل آسا می بارد که هوا را بیش تر از دونفره می کند حتی!

 

این شهر کوه هم زیاد دارد، کوه های سر به فلک کشیده که شهر را در حصار خود گرفته اند. کوه های استوارش..

 

هرچه باشد شهر من است! حتی اگر درخت و ابر و کوه و سنگ فرش نداشته باشد شهر من است. شهری که مردم خاکستری اش بی توجه به درخت هایش می گذرند، شهری که سنگ فرش هایش زیر پای مردم خاکستری اش است، شهر من است.

 

شهر خوب من! :)

لعنتی!

انگشتامو روی کیبرد نگه داشتم و خیره موندم بهش. دکمه هاش جلوی چشمم میرقصن ولی نمی دونم چی بنویسم. باید بنویسم، باید! ولی چیزی به ذهنم نمیرسه!

 

چجوری میشه وقتایی رو توصیف کرد که خیلی خوشحالی و اصلا هم دلیلی برای ناراحت بودن نداری ولی هی حس می کنی یه چیزی کمه، یه چیزی نیست! این حسه تا جایی پیش میره که همه ی اون خوشحالیت رو می گیره و فقط خودشو بزرگ می کنه.

 

من خوبم، همه چی خوبه ولی یه چیزی نیست. ىه چیزی کمه این جا. دوستام خوبن، مامان بابا خوبن، حال و احوال خوبه ولی این دور و اطراف یه حسی پرواز می کنه که از جلو چشمام نمیره کنار.

 

هی دارم فکر می کنم، به این فکر می کنم که این حس از کجا ناشی میشه؟ 

 

پنی یک:

کتاب زیست میگه ترشح نامتوازن هورمون ها دلیل این حسه!:دی

تو تفنگدار چهارمی!

خیلی خوبه یکی باشه که همه جوره هواتو داشته باشه و وقتی خیلی درگیری،خودتم نمی دونی قراره چه غلطی بکنی، فقط گیرش بیاری و یه نفس واسش بگی همه چیو، داد بزنی سرش، اون گوش بده آروم باشه، حتی با این که کنارت نیست و نمی تونه تو چشمات نگاه کنه، بازم آروم باشه.

 

اس ام اسش که می یاد بتونی لبخندِ سرزنش وارشو ببینی توش و اون چشمایی که ازت می پرسن " تو همچین آدمی بودی؟" 

 

بعد کم کم اون بگه، تو بگی، کم کم تو آروم بشی و اون می فهمه که آروم شدی!

 

عواقب کارتو بیاره جلو چشمت و هی ببرتت عقب تر تا بتونی از دور خودتو ببینی، ببینی که خیالاتت دارن غرقت می کنن. کم کم نگاهت عوض میشه، سرتو تکون میدی و عقب می کشی. از پشت اس ام اس هم می فهمه که تموم شد که حالا دیگه آرومی!

 

و خب این جور وقتا خدارو شکر می کنی که...

 

یه تفنگدار چهارمم هست!

هم شونه من بمون!

کیف دستی‌م را روی سنگ فرش می اندازم و می نشینم کنارش. بچه ها سه چهار قدم دور تر از ما نشسته اند و صدای خنده هایشان می آید. 

 

سرم را روی شانه اش می گذارم و با هم آهنگ جدید ها را گوش می دهیم.

 

گور بابای کثیف شدن لباس هایمان!

 

اصلا زمین را ساخته اند برای نشستن، چه فرقی می کند کجا باشد؟

حقیقتی تلخه بالاخره!

این که طرف "آقایون" تو مراسما بیش تر به من خوش میگذره!