پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

ولی کاش خودشون باشن!

من در بخش هایی از زندگیم بی عرضه بوده ام، ضدحال بوده ام [شاید هنوز هم باشم!] حوصله ی عالم و آدم را سر می بردم [می برم هنوز هم!] شاید بود و نبودم به حال هیچ کس فرق نمی کرد ولی در همه ی این زمان ها من خودم بودم، یا حداقل سعی کردم خودم باشم!

 

تا جایی که به یاد دارم برای باحال بودن و خفن نشان دادن خودم دروغ سرهم نکرده ام، چه واقعی چه مجازی! دوره ای بود که من فکر می کردم مردم در دنیای مجازی خودشان اند ولی این ذهنیت فرو ریخت از همان وقتی که بنده به مدت یک هفته در F.A.C.E B.O.O.K فعالیت کردم و بعد از چک کردن پروفایل فامیل و دوست و همسایه و دریغ از یه ذره آشنایی، راه خودم را کج کردم و دیگر گذرم آن طرف ها نیفتاد!

 

من متنفرم از آدم هایی که سعی می کنند خودشان نباشند، خب من اگر جایشان بودم هردو بعدم را عوض می کردم، یعنی منظورم این است یادشان نمی رود یکهو؟!

 

سال قبل یکی از بچه های کلاس بود که کل حرف ما با هم سلام علیک و فوش به معلم ها بود. امسال از مدرسه رفته و به من اس ام اس می دهد به هر مناسبتی! بعد تا این جایش که اصلا جای تعجب ندارد، آن جایش تعجب آور است که اس ام اس هایش جوری نوشته می شوند که انگار دارد به دوست پسرش اس ام اس می دهد! دو سه بار خواستم بگویم که آخر کجای آن سالی که هم کلاس بودیم تو به من گفتی "عزیزم"،"گلم" که الان می گویی؟ ولی نگفتم، یعنی حوصله ی گفتن نداشتم!

 

خب من همیشه از این لفظ ها متنفر بودم. حالا شاید این بنده خدا هم تقصیری ندارد و تقصیر من است که نمی توانم این کلمه ها را تحمل کنم. در عمرم فقط یک بار به یک نفر گفتم گلم که آن هم داشتیم مسخره بازی می کردیم و ادا درمیاوردیم!

 

خب شاید باز هم زیاد حرف زدم، اخلاق مزخرفم را نشان دادم و همه را ناراحت کردم. ولی می دانید آدم تا یک جایی تحمل دارد؛ تحمل آدم هایی که هی سیم کارت عوض می کنند، در هر کوفتی که عضوند چند یوزرنیم دارند، موبایلشان را یک لحظه از خودشان جدا نمی کنند که مبادا، استغفرالله کسی ببیند که آن ها چه دوروهایی هستند!

 

به هرحال من خوش به حالم است که وبلاگ دارم، که این بار عصبانیتم را سر وبلاگم خالی کردم، اجازه ندادم دوباره بهم بگویند "چرا نسبت به همه چیز بدبینی؟" 

 

بدبین؟! تا آن جایی که یادم می آید من همیشه از خوش بینی حرف زده ام، از امید، از لبخند، از شکلک های لبخندی که کشیده ام همه جا؛ از دفتر ریاضی و فیریک بگیر تا دیوار کوچه عاشق ها!

 

حالا ببین چه کسی دارد برای من از خوش بینی حرف می زند؟ حالا دنیای مجازی فقط یک مثال بود. آدم هایی که پشت سر معلم فوش می دهند و جلویش خم و راست می شوند، آدم هایی که...

 

بی خیال!

دو تا بزنم توی سرت؟!

 هر چیزی قلق خودش را دارد. تا وقتی قلقش را نفهمیده باشی، هرچقدر هم که بلوف بزنی و دلت را خوش کنی، باز هم بلد نیستیَش! تا وقتی که نفهمی قلق هدفونت که یک گوشش بر اثر جویدن سیمش نصفه نیمه کار می کند، چیست، هدفون به درد هیچ جای زندگیت نخواهد خورد هیچ، بلکه با از این گوش به آن گوش پریدن هایش اعصابت را به هم خواهد ریخت. باید قلقش را بفهمی، این که اگر سیمش را کمی به سمت پایین فشار دهی و دو سه بار بزنی توی سرش و بعد بپیچانیَش دور هر چیز دم دستت و بعد فیلیپی کار می کند حتی بهتر از اولش!

 

مثلا هیچ کس نمی تواند بفهمد گوشیت وقتی هنگ می کند و صفحه ی لمسیَش هیچ فرقی با گوشی های دهه ی اول اختراع موبایل نمی کند، چه طور باید به حال اولش بازگردانده شود؟ یا وقتی مموری خودش را شناسایی نمی کند یا وقتی شارژش ته کشیده و نمی گذارد آهنگ گوش بدهی، از چه راه دررویی می توان دوباره آهنگ گوش داد؟

 

آدم ها هم همین اند. آن ها هم قلق دارند، فقط به دست آوردن قلق آدم ها مثل هدفون و موبایل نیست. آدم ها با دوتا بزن توی سرش و سه بار خاموش و روشنش کن و بعد فلان دکمه را بزن و بهمان کار را بکن، درست نمی شوند. آدم ها باید کشف شوند، باید کشفشان کنند!

 

فقط می دانید آدم ها باهوشند، هدفون و موبایل وقتی قلقشان را کشف کنی دیگر کشف کرده ای و برو حالت را ببر! ولی آدم ها باهوش‌ اند، آدم ها قلقشان را عوض می کنند. بعد شما می مانید و آدمی که باید از اول قلق یابی شود، از اول کشف شود!


به هرحال باباها همیشه راست می گویند!

من از اول زندگی هم این طور بوده ام که هرچیز جالب انگیزناکی را پیدا می کردم بیش تر از این که برای پیدا کردنش شوق داشته باشم، دوست داشتم هی این شوق را با دیگران هم تقسیم کنم و مردم هم بی بهره نمانند از این شوق ها! بعد در خیلی از موارد هم خورده توی ذوقم و مردم اصلا شوق نشان نداده اند و همین طور رد شده اند و فکر کرده اند من خلم که شوق نشان میدهم برای این چیزها!

 

بعد دیروز هم نشسته بودیم با آیناز و من دوباره تصمیم گرفتم شوقم را تقسیم کنم! حالا در خیلی از موارد هم تقصیر من هست ها، مثلا آیناز که نمی فهمد من چه می گویم، طبعا شوق هم نشان نمی دهد ولی از آن جا که من از رو نمی روم دوباره آهنگ گذاشتم برایش که بیا ببین چه قدر خوب است. بعد آیناز هم چیزی نمی گفت بیچاره، گوش می کرد با حالت " خدایا، من چه گناهی کردم خواهر این شدم؟! "

 

بعد آهنگه که تمام شد، با همان حالت دو نخطه خط صاف البته دونخطه خط صافی که نیشخند می زند گفت " بابا همچین چیزی رو پیش بینی کرده بود! "

 

منظورش از همچین چیزی سبک آهنگ گوش دادن من است! آخر همین دو سه سال پیش اینجانب سلیقه ای در موسیقی داشتم که الان اصلا جای بررسی و نگاه به گذشته ندارد! بعد همان اینجانب الان نشسته ام و دارم " به سوی تو.. به شوق روی تو..به طرف کوی تو..! " گوش میدهم! 

 

این نکته هم لازم است که من اصلا کم نیاوردم درمقابل دونخطه صاف-نیشخند آیناز بلکه حواب کوبنده ای دادم که سن نوجوانی است و تو هم میرسی دوسال دیگر به این جایی که من رسیده ام و می شینم به ریشت میخندم هار هار!

 

عرضم به حضور که بعله! سلیقه ی موسیقایی اینجانب شدیدا در معرض تغییر و تحول قرار گرفته و می توان از کارنامه ی دگردیسی این تحولات، کتابی به قطر کمر معلم ریاضی نوشت!

 

به هرحال اینجانب الان نشسته و سلیقه های جدیدش را گوش میدهد:

 

به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیده‌دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
ببین چه بی‌پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی؟

 

فقط بمون!

ساز دهنی زرشکی قدیمیم یکی از اون چیزاییه که باهاشون پز میدم به بچم. سازدهنی خوشگلی نیست، نه رنگ خاصی داره، نه خیلی باابهته، حتی جای دندونای بچگیمم روش مونده ولی می دونید اون حس قدیمی بودنش، اون حس که یه چیزیه که به گذشته تعلق داره، همه و همه باعث میشن بشه یکی از اون وسیله های :) !

 

من هیچ وقت بلد نبودم سازدهنی بزنم، هنوزم یاد نگرفتم ولی اون روز که واستاده بودم جلوی پنجره، یهو چشمم خورد به ساز دهنی قدیمی. گوشه کتابخونه افتاده بود و خیلی تنها به نظر می رسید. من برش داشتم و زدمش. می دونستم بلد نیستم، ولی دلم میخواست بزنمش. رفیق قدیمی بود!

 

حالا رفیق قدیمی گوشه کولم جا خوش کرده، راضیه! شاید بیش تر دوس داره گوشه کولم باشه تا گوشه کتابخونه. حداقل از گوشه کولم میتونه سرک بکشه، میتونه بعضی وقتا بزنه، بخونه!

 

رفیقای قدیمی، رفیق می مونن، حتی اگه غافل بشیم ازشون، حتی اگه...

 


I know sth's starting right now!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دو نخطه پارانتز بسته! :)

کتری روی گاز است، باید بروم ماگم را بیاورم تا نسکافه را آماده کنم. صفحه مسنجر باز است و با مهران از همه چی صحبت می کنیم؛ از فرهنگ جامعه گرفته تا دانشگاه آینده و قابیلت های زنان و غیره.

 

چارتار دارد می خواند " ایمان من در حلقه ی هندسه ی اندام توست. " قبل از آن هم سینا حجازی داشت می خواند که " زمان از دست من رفته.." و حالا چارتار تمام می شود. لیست گوشه دسکتاب را با باز می کنم و میروم روی فایل شهرام شکوهی. روی آهنگ دوم می ایستم. چه؟! سینا حجازی این جا چه کار  می کند؟ همین یکی را انتخاب می کنم.

 

مهران می نویسد " ظرفا تموم نشد؟ " و مورد عنایت قرار میدهم هرکس را که در پدیده ظرف شستن دخالتی داشته! کتری هنوز نجوشیده، میروم ماگم را میاورم، همراه با سینا حجازی دور خودم می چرخم. " عاشقتم بذا بگن فلانی دیوونه بود! "

 

کتری به جوش می آید. نسکافه را درست می کنم و میذارمش کنار لپتابم. حالا صدای پیانوی رضا یزدانی می آید. به مهران می گویم که چند لحظه صبر کند و آپ جدید را بخواند. فکر می کنم ادامه اش را چه بنویسم. 

 

نسکافه تلخ شده، دو قاشق شکر خالی می کنم در لیوان و تکیه می دهم به اپن.شهرام شکوهی می خواند " خداحافظی میکنی با کسی که از تو یه دنیا محبت گرفت" و من نسکافه را مزه مزه می کنم.

 

دستانم دور ماگ، بوی نسکافه و پاس شدن این ترم زبان و صدای خواننده های که می پیچند در خانه!


نه این که نبینمت!

نشسته بودی روی صندلی معلما و سرتو  خم کرده بودی روی ورقه های سوال؛ هر چند دقیقه یه بار سرتو  روی میز میذاشتی و همون طوری میموندی. حالت خوب نبود؛ اصلا خوب نبود!

 

کتاب زیستمو گرفته بودم دستم و ولو شده بودم روی صندلی چوبی، هرچند دقیقه یه بارم به نفر پشت سری می گفتم که مواظب باشه من نیفتم! کتاب زیست از شیره پانکراس و صفرا و دوازدهه حرف میزد و اگه من حتی یک کلمشو فهمیده باشم!

 

دونفری که داشتن روی وایت برد سودوکو حل می کردن هی می چرخیدن سمتت و می خندیدی به حرفاشون. لعنتیا! تو اون لحظات می تونستم خفشون کنم! 

 

دلم می خواست بدوم سمتت و خیلی قاطع بپرسم " چی شده؟ " حتی اگه جواب نمیدادی، حتی اگه میگفتی " ولم کن!"

ولی من احمق فقط نشستم و نگاه کردم. آخه خودت گفته بودی من اذیتت می کنم، گفته بودی من اشکتو درمیارم، نمی خواستم بیش تر از این اذیت شی، اشک بریزی!

 

لعنتیا! لعنتیا! 


پنی:

 

قرار بود پیش نویس بمونه، دلم خواست بره تو صفحه! :D

Get Rid Of It!

کتاب دینی را پرت کرده ام ته کمد همیشه شلوغ و درهم برهمم و خیلی ریلکس نشسته ام تایپ می کنم و صدای محمد علیزاده پیچیده در سرم.

 

اصولا اینکه کتاب دینی را پرت کرده ام یک گوشه می تواند از عجایب هشتگانه جهان تلقی شود، چون اینجانب هیچ وقت کتاب را [ مخصوصا دینی امسال را! ] پرت نمی کنم، بلکه سعی می کنم عین آدم! بخوانمش تا حدالامکان نمره ای بالاتر از هجده از حاجیمان دریافت کنم. 

 

ولی خب دل صاب مرده هم یک روزهایی دلش نمی خواهد درس بخواند، می خواهد فقط آهنگ گوش بدهد، بخندد، کتاب بخواند و بنویسد. حالا این که این روز خاص درست روز قبل از شروع شدن امتحانات مستمر افتاده، نشانه ای بر شانس دمپایی اینجانب است!

 

نی یک:

 

" دلم الان وقت عاشق شدن نیست که، این عاشقی واسه هردوی ما ریسکه "

در آستانه گذروندن نصف نوجوونی!

چندبار گفتم که از بزرگ شدن می ترسم؟ یه بار، دوبار؛ حساب و کتابش از دستم در رفته ولی الان که در آستانه ی شونزده سالگی هستم یک جورایی خیلی بیش تر از بزرگ شدن می ترسم.

 

اولین باری که تصمیم گرفته بودم بزرگ نشم، پارسال همین موقع بود، پونزده سالگی رو دوست نداشتم، چهارده سالگی اوج خوشی من بود و من نمی خواستم از دستش بدم ولی در آستانه ی پونزده سالگی تنها نمی خواستم بزرگ شم، از بزرگ شدن که نمی ترسیدم!

 

در این مورد با پاتریک هم صحبت کردیم، حتی خود خل و چلش هم موافق بود که شونزده سالگی یک جورایی خیلی بزرگ تر از پونزده سالگیه، بیش تر از حدی که باید باشه بزرگه! می دونید چی میگم؟ مثلا یک سری از اعداد رو در نظر بگیرید، به هرعدد دو تا اضافه می شه و می شه عدد بعدی، حالا یک هو بین همه عددها به یه عدد صدتا اضافه می شه! خب این عادلانه نیست! بیخیالش اصلا! 

 

حتی پاتریک هم گفت که حس می کنه همچین چیزی رو! گفت که مثلا هجده سالگی بزرگ تر از نوزده سالگیه و من کاملا باهاش متفق القولم! 

 

فکر کنم ریلای کتاب آنشرلی بود که می گفت "بهترین سال های زندگی یک دختر، پونزده تا نوزده سالگی اوست! " خب یه سالش گذشت. بعد یک جای دیگه هم نوشته بود که " سیزده تا نوزده سالگی جز نوجوانی محسوب می شود " خب درست نصفش رو گذروندم!


از نظر اینجانب کسی در زندگیش موفقه و خیلی هپی و این ها که هیچ وقت دلش نخواد برگرده به سال های قبلیه زندگیش! اصلا آدم باید جوری زندگی کنه که هرلحظه بهتر از قبل باشه! چه معنی داره اصلا! :d

 

سخنانی چند از حکیم!:D


Creativity!

این روزها که اینجانب درحال گلچین ویژگی های شخصیتی موردعلاقه ام هستم و بس کاریست دشوار، به این موضوع برخورده ام که من عاشق انسان های خلاق هستم!

 

خب به جز مورد معدودِ انگشت شمار، آدم های خلاقی در زندگی ام رفت و آمد نکرده اند. آدم های زیادی نبوده اند که خلاقیت و ابتکار از هر انگشتشان فوران کند و بنده غرق شوم در دریای خلاقیتشان!

 

اعتقاد پیدا کرده ام که آدم مهندس مملکت باشد ولی خلاق باشد، رفتگر مملکت باشد ولی خلاق باشد، اصلا بیکار و بیعار جامعه باشد ولی خلاق باشد، فی الحال خر باشد ولی خلاق باشد!

 

یکی از این آدم های خلاق بهمن بازرگان است! اگر شما هم جزو گروه خوره کتاب درسی ها باشید، یحتمل کتاب مبتکرانش را دیده اید. در وصف این آدم همین بس که من بی علاقه به شیمی و ایضا معلم شیمی را شیفته ساخته و باعث بالارفتن کیفیت شیمی اینجانب شده!

 

از دیگر آدم های خلاقی که دیده ام، پاتریک می تواند سردسته همه شان باشد!خنثیکافیست جمله ای بسیار ادبی و سرشار از مفاهیم عرفانی را از دهان مبارک خود خارج کرده و پاتریک در عرض ایکی ثانیه جمله را به نحوی به شما تحویل دهد که در ابراز تعجب دهان اژدها لنگ خود را درآورده و به سوی شما پرتاب کند!

 

انسان هایی را می شناسم که در زمینه نگاه کردن، خندیدن، راه رفتن و ایضا تا کردن لباس خلاقیت به خرج می دهند و اینان از بندگان شایسته خداوندند!عینک

 

باشد که روز به روز بر تعداد انسان های خلاق دور و برم افزوده شده و نیش اینجانب از حد بناگوش فراتر رود!