پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

شاعر آرزوها!

دستم را می کشم روی سیم هایش که قرار است به زودی عوض شوند. آرشه را از کیف سیاهش درمیاورم و همان طور که ویولن زیر سرم جا خوش کرده، سیم هایش را به لرزه درمیاورم و همزمان با لرزیدن سیم ها، تنم نیز به لرزه درمی آید.

 

آرشه را بلند می کنم و به صدای گوش خراشی که از ویولن در می آوردم، می خندم. حتما اگر می خواستند بی استعدادترین فرد دنیا را پیدا کنند، من در صدر جدول بودم. 

 

ویولن را پایین می آورم و روی میز رو به رویم قرار می دهم. همیشه سعی کرده ام همه چیزهای مهمی که وارد زندگیم می شوند، اسم داشته باشند، این دفعه نوبت ویولن بود.

 

سرم را کج می کنم و فرهنگ لغات مغزم را دوره می کنم بلکه اسم مناسبی پیدا شود. همان طور که دستم زیر چانه ام است و با انگشتم به کنار چشمانم ضربه می زنم، به ویولن خیره می شوم.

 

خب، اول از همه جنسیتش باید معلوم شود. این که از دو فرسخی هم داد می زند یک پسر است. پس اسم پسرانه؟!

 

بین رمان هایم می گردم تا اسم پسری همین قدر رمانتیک وار پیدا شود. از بابی پندراگن و بقیه که بگذریم، آنی شرلی می ماند و..."والتر بلایت!"

 

فکر نکنم هرچه قدر هم که به مغزم فشار می آوردم، اسمی بهتر از این پیدا می شد. 

 

والتر بلایت..

 

شاعر آرزوها...

 

مردی که ترسش را فدای کشورش کرد...

 

اکنون نام ویولن دخترکی دور را  از آن خود کرده!