پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

مثلا بیاین خطرناک بشیم!

لعنتیا! لعنتیا!

 

همشون مینویسن منتها فقط بعضیاشون...فقط بعضیاشون میتونن تا اون اعماق روحتو بهت نشون بدن. دست بذارن رو کشف نشده ها! چیزایی از خودتو بهت نشون بدن که خودتم تا حالا ندیده بودی. این نویسنده های لعنتی...اینا!

 

یه لحظه کتاب تو دستته و لحظه ی بعد دیگه فقط کلمه های کتاب نیستن که می خونی، که می بینی! مثل این که تونسته باشی از بین یه مشت کلمه ی چاپ شده رد بشی و برسی به اونطرف همه ی این داستانا! اونجایی که خودتم نمی فهمی کِی صفحه های کتابو ورق میزنی، کِی دستات میلرزه واسه ورق زدن صفحه ها، واسه دیدن چیزی که صفحه ی بعد واست به ارمغان میاره. 

 

نویسنده ها خوب بلدن. بلدن چجوری بین کلمه هاشون تا سرحد مرگ بترسوننت، چجوری همزمان خوشحال و ناراحتت کنن. بلدن چجوری همه چیزو منطقی جلوه بدن انگار که از اول همه چیز همین جوری پیش میرفته و اصلا "هی! توی احمق چه حرفی از منطق و علم و قانون داری؟" 

 

همیشه فکر میکردم آدمایی که خیلی میدونن خطرناکن و منطقا فکر میکردم این دونستن با خوندن به دست میاد. هرچقدر بتونی بیش تر کتاب بخونی و سعی کنی بیش تر از دنیا سر دربیاری، میتونی یه چیزی بیش تر از آدمای دور و برت بدونی ولی چندوقتی میشه که فهمیدم. که خطرناکن آدمایی که میدونن، که میخونن منتها آدمایی که میتونن بنویسن خطرناک ترن! 

 

این آدما انگار یه جورایی بلدن چه جوری کنترلت کنن و این یه کم زیادی ترسناکه! 

 

جی کی رولینگ، دی جی مک هیل، سی اس لوئیس، ال ام مونتگمری، لمونی اسنیکت و بقیه نویسنده هایی که کتاباشون همیشه یکی از مهم ترین چیزایی بوده که من تو زندگیم به دست آوردم. مثلا هنوز ابتدایی بودم که بچه ها از این سوالای مسخره می پرسیدن که "اگه خونه آتیش گرفت و تو فقط تونستی یه چیزو با خودت ببری چیه؟" و من واقعا نمیفهمیدم چرا باید جواب بدم وقتی جواب معلومه! من منتظر بودم همه ی بچه ها بگن که کتاباشونو میبرن یا حداقل یه جلد کتاب ببرن یا خودشون. اونوقت چه جوابایی میشنیدم! خیلیا اصلا کتاب نداشتن! همون وقتا بود که فهمیدم بقیه مثل من وقتی هشت سالشون بوده "هزار و یکشب" رو نخوندن و فهمیدم نباید فکر کنم خنگم که نتونستم بفهمم معنی "در پوست خود نگنجیدن" چیه!

 

ولی من هنوز امید دارم که مردم بخونن که بعدا یاد بگیرن بنویسن و اون وقت دنیا پر بشه از آدمای خطرناک! :D

 

چند روز قبل دوتا دوقلو واستاده بودن بغل ردیف کتابای هری پاتر و نارنیا و یه جورایی انگار مردد بودن. یکیشون از باباش پرسید که کدومشو انتخاب کنه و بابائه نارنیا رو واسشون انتخاب کرد. ولی من می دونستم که برمیگردن. برمیگردن و بقیه ی کتابای اونجام میخونن و شاید حتی خودشونم یاد بگیرن بنویسن!

 

آدما میخونن، می نویسن و دنیا جای بهتری میشه!

 

مطمئنم! :)


نظرات 5 + ارسال نظر
غروبه چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 21:15

رکسان منم هشت سالگی هزار و یکشب خوندم ولی تعجب نکردم که بقیه نخوندن.چون خواهرمم نمی خوند و هزار و بکشب کتابخونه رو خاک گرفته بود.

عع! چه خوب! :)

من بچه اول بودم و میدونی زیاد اهل اجتماع نبودم. خیلی نمیدونستم بقیه چیکار میکنن! :دی

کلاوس بودلر چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 21:15

توی روحِ جفت‌تون! :|

ب ر ب ب! :!!!:

پوکرفیس نزن واسه منا! =))

فراری چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 21:15

:)))))
مسلط باش به خودت رفیق :سوت

اره الان به قول معلم ریاضیه به خودم مثلث میشم! :))

فراری چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 21:14

بعد از خوندن فصل 12 نوشتیش؟ :-"

نیمه ی اولو بعد خوندن پندراگن نوشتم. نیمه ی دومو بعد خوندن فصل دوازده! :قهقهه ی عصبی

فراری چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 21:14

نمیدونم چرا توى این پست بد و بیراه هایى نهفته خطاب به خودم رو حس کردم! :سوت

نهفته نبود که! آشکارا بودن! :خنده عصبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد