پنجره ی اتاقمو خیلی دوست دارم. یه جورایی مث یه دریچه رو به دنیای آسمون میمونه. خوشحالم که خونه ای که پنجره ی اتاق رو بهش وا میشه، میراث فرهنگیه و قرار نیس خراب بشه و امید به این دارم که خونه های کناریشم صاحبای کوالایی داشته باشه که حالا حالاها قصد ساختن و بالا بردن خونه هاشونو ندارن تا بتونم آسمون اون دور دورا و کوهایی که نوکشون برف نشسته رو ببینم! :همر
وقتی میخوام درس بخونم پرده ی اتاقو میکشم. اگه پرده کنار باشه یهو می بینی دوساعت گذشته و من هنوز دارم فک میکنم این ابر کوچولوئه شبیه چیه؟ از اون جا که فعلا از درس و مدرسه خبری نیستو و پرده ی اتاق کناره، من دارم فک میکنم اون ابر درازه شبیه چی میتونه باشه! ینی جوابشو پیدا کردما منتها اسمش یادم نمیاد! سگ و گربه؟ سگ-گربه؟ هـــــــــــان! گربه سگ! کارتونشو یادتون میاد؟
بعد از این که متن بالا رو تایپ کردم، چرخیدم سمت پنجره و گربه سگ دیگه نبود! الان یه جور ماهی پرنده جاشو گرفته. یه جور هواپیمایی که نیششم بازه داره میره سمت ماهیه. یه تک شاخ ریزه میزم نشسته یه گوشه ی آسمون و سرش به کار خودشه. اوه! الان تبدیل به اسب شد! :|
آسمون چیزای زیادی واسه کشف کردن داره. از ابراش بگیر تا ماه و ستاره هاش. خیلی از آدمای دور و برم نمی تونن بیش تر از دو ثانیه به خورشید نگاه کنن و من خیره میشم بهش و اجازه میدم نورشو از لا به لای انگشتام رد کنه.
شاید آدمای دور و برم دوست نداشته باشن اینو بشنون ولی من آسمون بالای سرمو بیش تر از بعضیاشون میشناسم. من با خورشید بازی کردم، ماهو سرکار گذاشتم و ابرا رو کشف کردم. صورت فلکیایِ خودمو ساختم و هربار راه جدیدی پیدا کردم واسه کشف کردنشون!
همین الان دارم یه بز می بینم که خیلی شبیه یکی از شخصیتای انیمیشنای میازاکیه! :D
آخی چقدر نوشته هات دوست داشتنی و روشنه!!
روحت زنده ست دختر! حس میکنم با خوندنت روحم نفس کشید :)
منم دورۀ کنکور پرده رو میکشیدم چون کاملاً قابلیت اینو دارم که ساعتها و ساعتها از پنجره به بیرون نگاه کنم و برم تو دنیای خیال، به خونه ها و آدمایی که احتمالاً توش زندگی میکنن، به آدما، به ماشینا...
گاهی هم فکری و خیالی نیست، فقط یه جور آرامشه مثل نشستن لب رود :) یه جور غرق شدن در هیچ!
یه جور آرامشه مثل نشستن لب رود! :)
دوسش داشتم! :)