پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

مثلا هفت بعدی زندگی می‌کنن!

سوال اینه که آیا همونقدر که من با دیدن فیلم عروسی مامان و بابا حس اینو داشتم که یه دنیای دیگه بوده اون جا، بچه های مام این حسو خواهند داشت که ما یه مشت خنگ تو قرن پاره سنگ بودیم؟

یه کتک افتاده بودیم!

این که تو چه سنی با دنیای مجازی آشنا بشی، خودش یه نعمته بزرگه و این که شانست همراهیت کنه و تو با کیا آشنا بشی، خودش یه نعمت بزرگ تر!

 

بعد من به دنیای مجازیم و آدمایی که تو این دنیام هستن خیلی تعصب دارم و بعضیاشون حتی از آدمایی که دور و برمم می چرخن مهم ترن برام و این که کسی بدون هیچ شناختی بزنه و همه این دنیای مجازی رو تخریب کنه، خودش رو از چشمم انداخته رسما!

 

این که یه هو وقتی نشستی و داری به این سوال جواب میدی که " شما آدمی می‌شناسین که مشکلات نداشته باشه؟" و جواب میدی که "مشکلات کوچیک داریم که مشکل نیستن اصلا!:دی" و زیرلب میگی "آره چندنفری هستن!" و بغل دستیت بعد از این که می فهمه از کی داری صحبت می کنی، با یه پوزخند میگه " از کجا می‌دونی راست می‌گن؟"

 

و فکر کنم هیچی مهم تر از این نمی تونست دهنشو ببنده که "می دونم!"

 

آدمایی که هیچی از دنیای مجازی نمی‌دونن یا حداقل نمی‌دونن که کجا میشه دنیای مجازی واقعی رو پیدا کرد، هیچ حقی ندارن که در مورد من و مردم دنیای مجازیم صحبت کنن!

 

حقش بود دهنشو صاف می کردم ولی اون جا، وسط کلاس جاش نبود! آدم باید بعضی وقتا حرف نزنه، به این فکر کنه که تاحالا یه لحظم جای طرف مقابل نبوده، پس حرف نزدن خفش نمی کنه!

 

این که اون هیچ وقت تاحالا نفهمیده، خندیدن و لبخند زدن از پشت مانیتور چه جوریه،این که هیچ وقت کل شبو واسه یکی هزار کیلومتر اونورتر دعا نکرده و هیچ وقت منتظر آن شدن یه نفر نشده، همه و همه دلیل میشدن واسه خرد کردن دندوناش ولی جاش نبود، حیف شد واقعا!

دوسالِ اندازه یه قرن!

چرا احساسات یه نوجوون درک نمی‌شه؟ خب من الان با یه اتاق که مربوط به یه نوجوون سیزده سالست اصلا احساس خوبی ندارم! می‌دونین چه قدر فرق بین یه نوجوون سیزده ساله و پونزده ساله هست؟

نوبل جان، این یه مورد از قلم افتاد!

معلم زبان که داشت ریدینگ را توضیح می‌داد، رسید به آن قسمت که نوبل برای چه چیزهایی جایزه اختصاص داده و خیلی جالب در این بین اسم ریاضی به چشم نمی‌خورد. 

 

معلم زبان هم توضیح داد که مثل این که نوبل از ریاضی خوشش نمی آمده و وقتی هم که داشته وصیت نامه اش را می نوشته، اسمی از ریاضی نیاورده و خب این که شاید نوبل هم به این قضیه اعتقاد داشته که :بابا این همه محاسبات برای چیه؟ آخرش همه ما رو میذارن تو دو متر جا!"

 

حالا از نوبل و جایزه اش که بگذریم، الان که همزمان دارم تایپ می کنم تمام فکر و ذکرم را جمع کرده ام که من اگر روزی آن قدر پولدار شدم که بخواهم از خودم جایزه درست کنم و تقدیم مردم کنم، چه جایزه ای خواهم داد؟

 

مثلا به فکرم زد سازنده دستگاه کاکائو ساز و امثالهم عنوانش باشد ولی بعد با فکر این که شاید بعدها دنیا جوری شد که خود به خود همه مان کاکائو داشتیم پشیمان شدم.

 

بعد اصلا عنوانش این باشد که هرکس بتواند "دستگاه برآورنده آرزوهای کوچک" را درست کند، لایق این جایزه شود. مثلا دستگاه را بگیرم دستم و خیلی صادقانه آرزوی دیدن دوستم را بکنم، یا مثلا رسیدن یک عدد هدفون به دستم! خب این ها که آرزوهای کوچکند، نه؟!

 

خب، فقط دعا می کنم مسئولین نفهمند که آرزوهای کوچک ما همان آرزوهای بزرگ ما هستند!

 

نوبل چرا فکر این جایش را نکرد؟ شاید دانشمندان ترقیب می شدند خب!

انتظار خر است!

خب اگه بدونید من چقدر منتظرم مدرسه ها شروع بشه در مورد معلما پست بذارم!:دی


هممون تو یه دوره ای خریم!

بعد الان به وقتی فکر می کنم که خیلی گیج وارانه صدبار معنی کنکور و چجوری قبول شدن توش رو از سعید می پرسیدم!

 

پنی یک:

کفش کتونی رو عشقه!

 

پنی دو:

بقیه تابستون به بطالت می‌گذره، خیلیم خوب!

 

پنی سه:

شما نظری ندارین؟:دی


چاره ای ندارین؟!

در طی اقدامی انتحاری، ریختم فایلای لپتاب رو مرتب کنم.

خب، من چقدر شلختم!

بعله!

شهر رو به هم زدیم، چشم مردم رو کور کردیم و بالاخره تونستیم یک عدد کوله پشتی باب میل پیدا کنیم!

 

اسم نداره هنوز!

تغییر و تحول می دهیم!

                     قالبو عوض کردم، خب به نظرم اون جوری زیاد خوب نبود!

سالی که نکوست، از بهارش پیداست!

امسال با جغرافیا، آمادگی دفاعی و استان شناسی سالی پربرکت خواهیم داشت!