پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

دو هیچ به نفع خودم!

چه معنی داره آدم نفهمه با خودش چن چنده؟ چه معنی داره واقعا؟

 

سر شبی نمیذارن آدم کپشو بذاره هی رژه میرن رو مخ آدم که چی؟

 

حالت به هم می خوره از این وضع زندگی کردن و کارات یعنی چی؟

 

سر صبحی پامیشی انگار پادشاه جهانی یعنی چی؟

 

تو ماشین عمو نیشت تا بناگوش بازه یعنی چی؟

 

الان عاشق زندگیتی یعنی چی؟

 

نه یعنی چی؟

 

جاش خوب بود آخه!

آدمی هستم که برای گریه کردن به یه جرقه نیازمندم، درست مثل همون وقتی که مامان بدون این که چیزی بگه ساعت یک شب بردمون خونه مامان بزرگینا و من با دیدن مامان بزرگ، با دیدن اون صورتش که هی می خواست داد بزنه «نه امکان نداره!»، مچاله شدم تو بغلش و گریه کردم و دیگه از اون به بعد، هیچ وقت واسه بابابزرگ گریه نکردم.

 

قهرمان اول قصه!

به موهای دوگوشم نگاهی گذار انداختم و کتاب زبانم را از روی تخت برداشتم و بپر بپر به اتاق برگشتم. مامان موقع بستن موهایم هی غر زده بود که" آروم بگیر یه لحظه خب!" و من طبق عادت همیشگیم که هروقت درباره چیزی غر بزنند، بدتر می شوم، دوباره ادا و اطوار در آورده بودم. 

 

مامان اول موهایم را شانه میزد به قصد بافتن ولی من از اول زندگی هم دو گوش بوده ام، حداقل تا سه چهار سال پیش! آن وقت ها که چتری هایم را کوتاه می کردم و مقنعه سفیدم را سر می کردم، پس گفتم که دو گوش ببندد و خب با این که اولش ناراضی بود، اما بعد از این که آخرین کش را پیچید، برق خوشحالی را در چشم هایش دیدم.

 

می دانید، مامان هم مثل همه مامان ها دوست دارد دخترش خانم و باکمالات بشود و بفهمد که نیمرو نمک لازم دارد و نیمرو کیک نیست و نباید یه ربع روی گاز بماند ولی به هرحال باز هم بعضی وقت ها آرزوی بچه شدنم را می کند.

 

اما بابا! بابا هم دوست دارد دخترش خانم بشود اما...من بابایی ام، گفته بودم؟ بابا در عرض یک دقیقه آهنگ موردعلاقه ات را حفظ می شود و بلند بلند می خواند، بابا عکس های دلقک وار می اندازد، من را تا لبه های کوه می برد، می برد جاهای خطرناک! بابا می خواهد به من موتورسواری یاد بدهد، به من بالا رفتن از درخت یاد می دهد و همه کارهای پسرانه ای که دوست دارم و بابا به من قوی بودن را یاد می دهد!

 

بابا هیچ وقت سر تنبل بودنم، سر اذیت کردنم، سر شلوغ بودنم مثل مامان دعوایم نکرده، فقط نگاه کرده و همان یک نگاه بیش تر از هرچیزی آدم را ساکت می کند. 

 

بابا تو را غافلگیر می کند و می بردت جاهای باحال! از آن جاها که فواره های رنگاورنگ دارد و شبیه کاروانسراهای بیابانی می ماند و تو زیر ماه کامل سر و صورتت را سُسی می کنی و کلی هم میان آن همه آدم به اصطلاح شیک، خل بازی درمیاوری.

 

به هرحال من یک دختر بابایی ام!:)

 

برای آیندگان_3

فرزندم، هیچ وقت به آن درجه از خودشیفتگی نرس که فکر کنی صدایت محشر است و از هر تارش هنر می ریزد، به هرحال آدم باید مراعات همسایه ها را هم بکند!

 

 

پنی یک: حتی اگر صدایت هم محشر بود، دستشویی و حمام جای مناسبی برای تخلیه صوتی نیستند.


پنی دو: راستی اگر فکر کنی به عربده زدن، آهنگ خواندن می گویند، خودم با لگد پرتت می کنم در خیابان.

 

پنی سه: علت این پست را می توانی از پسر گودزیلای همسایه پایینی بپرسی!


برای آیندگان_2

فرزندم، گاهی پرده را کنار بزن، دراز بکش کف اتاق و یک شب تا صبح به ماه خیره شو!

 

مثل کاری که منِ دیوانه کردم!

نت ها در باد

دستم رو گذاشته بودم زیر سرم و شیشه ماشین رو تا ته کشیده بودم پایین. باد می خورد توی صورتم و صدای سینا حجازی می پیچید تو گوشم.

 

دیوونم و دیوونگیمو دوست دارم     دیوونست و دیوونگیشو دوست دارم

عاقلا با عقل هم حال کنید        می خوام دیوونه باشم

می خوام دیوونه باشم      اصلا اون که ندونه باشم

 

و زل زده بودم به ماه کامل و خونده بودم زیر لب!


گلوله هایت جان منند!

فکر کن همین جور نشستی، لبتابت در حال پخش لیست آهنگ های رضا صادقی‌ست و  تو دراز کشیده ای و دفتر و کتاب زبانت جلویت بازند و هی داری سعی می کنی از این چهار سطر لعنتیِ دیالوگ، پونزده تا سوال بکشی بیرون!

 

روز خوبی بوده تا این جا و تو خوشحالی، مثل هرروز!

 

یک هو صدای ویبره گوشی بلند می شود و تو به آن شماره ناشناس خیره می مانی، جواب اس ام اسش را می دهی و بالاخره می فهمی کیست. کف دستانت عرق کرده اند و از کسی که صبح قشنگت را به گند کشیده متنفری. جوابش را طوری می دهی که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.

 

از دست خودت عصبانی‌. لیست شماره تلفن های گوشیت را بالا و پایین می کنی و به تفنگدار اول خبر می دهی، خبر اعصاب خوردیت را!

 

تفنگدار اول با تفنگدار دوم و سوم فرق می کند. رگبار می زند. هم به تو و هم به شخصی که اعصابت را خورد کرده. بعد کم کم آنقدر مسخره بازی درمی آورد که اصلا یادت می رود برای چه روزت بد شده بود؟ روز به این قشنگی!

 

هر تفنگدار روشی دارد برای خودش، برای به راه آوردن حریفش و تفنگدار اولی یکی از آن خوب هایش است. روشش حرف ندارد. اصلا منطق سرش نمی شود! فقط دلش می خواهد تو را آدم کند.

 

تفنگدار اول، من را آدم نکن!

 

من تیرهایت را دوست دارم! :)

 

همیشه بمون!

                           تفنگدار اول، خیلی خوب بودی امروز، خیلی! :)

پنجره ابردار من

شسته ام جلوی پنجره اَبردارم و در حالی که به ابرهای سفید و پنبه ایش شکل می دهم، انگشتانم روی کیبرد می رقصند. 

 

اصلا می دانید پنجره چیز بسیار مهمی است و نصف روح اتاق را پنجره تشکیل می دهد. همین که پنجره ای باشد که من وقت های خستگی، دستانم را زیر سرم بگذارم و کف اتاق دراز بکشم و زل بزنم به ابرهایش، ماه و ستاره هایش یا اصلا به آسمان آبی بدون ابرش، یعنی زندگی!

 

اتاقم کوچک است و پنجره اش بزرگ و این خود باعث می شود حس این که این جا فقط یک چاردیواری‌ست، از بین برود و ابرها در اتاق راه بیفتند و اتاقم با آسمان آبی بیرونش یکی شود و خب من همیشه عاشق این یکی بوده ام.

 

یکی از نعمت هایی که در زندگی داشته ام، داشتن تخت طبقه دوم بوده که درست کنار پنجره قرار گرفته و هرلحظه باد خنک پنجره کوچکش، می خورد توی صورتم. بعد صبح ها که می شود، آفتاب از لا به لای پرده راه باز می کند و می افتد روی صورتم. یک زمانی بود که آفتاب را دوست نداشتم، خورشید را دوست داشتم اما آفتابش را نه! اما الان هردو را دوست دارم، رنگ زردشان را!

 

اتاقم یک حس دیگر هم دارد، حس چرخش زمین! وقت هایی که به ابرها خیره می شوم و حرکتشان به یک طرف را حس می کنم، همزمان چرخیدن خودم و دنیای اطرافم را نیز می بینم. یک حس قوی و خوب دارد، توضیحش سخت است خب! 

 

تا به حال با زمین یکی شده اید؟

 

تا آخرین قطره خون!

راکتور تیم شهرمه ولی پرسپولیس تیم آبا و اجدادیمه!

ولی من همچنان یک پرسپولیسیم!