پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

می دانید؟ یک جور خاصی خوبند!

قسمت چهارم دث نوت را میگذارم برای دانلود و در لیست آهنگ هایم یکی از آهنگ های گروه پالت را انتخاب میکنم. حوصله ام را سر می برد. یعنی نه که آهنگه حوصله سربر باشدها، فقط مناسب حال الانم نیست. آهنگ دوم آلبومشان را انتخاب می کنم و...خودش است! همزمان که با ریتم آهنگ بالا و پایین می پرم نوک انگشتانم می سوزد. چشم چپم هم خوب است. یعنی تا وقتی کاری به کارش نداشته باشم خوب است. بعد یک چیز جالبی در این دیوار خوردنم توجهم را جلب کرده. دوست و آشنا بیش تر از خود من نگران باقی ماندن جای ضربه وارده هستند. یعنی نصف این افراد هنوز فکر می کنند من از آن دخترهای تیشان فیشان هستم که تا نوک ناخنم به میز خورد تا سه روز آخ و اوخ کنم و درباره مضراتی که این ضربه به پیکره من وارد کرد سخنرانی کنم.

 

بعد در این یک هفته هرکس از کنار من رد میشد نچ نچی می کرد و میخواست وارد گفتگو در زمینه "خداروشکر، چشمت درنیومد!" و امثالهم بشه که با یک لبخند گنده مواجه میشد که "خفنه، دوسش دارم!" و بعد افراد مذکور احتمالا با خودشان فکر میکردند "دختره خله!"

 

دو روز پیش داشتم یک نفر را توجیه می کردم که چطور می شود با تخم مرغ شانسی خوشحال بود. بعد وقتی صحبت به چیزهای کوچولویی که از تخم مرغ شانسی درآورده ام رسید، طرف مقابل از خنده به دیوار پاشیده و جملات "تو دیوونه ای" به دفعات از دهان ایشان شنیده شد.

 

بعضی وقت ها برای این که آدم ها را بسنجم از معیاری به نام "ماندگاری لبخند" استفاده می کنم. می دانید آن جا که آدم ها می خندند و بعد لبخند روی لبشان می ماند و بعد خیلی آرام پاک می شود. بعضی ها لبخندشان ماندگاری بیش تری دارد با موضوعات ساده تری می پاشند به دیوار و خب این آدم ها را فوق العاده دوست دارم.

 

این آدم ها که زودتر میخندند، بیش تر می خندند و خنده شان دیرتر تمام می شود.

 

این آدم ها...:)


مکالمه ای در خور باب و پات!

- این سرم که خورد به دیوار مدرسه، مامان میگف خوب شد جاش نموند رو ابروت ولی اگه جاش میموند فک کن چقد خـ..


+خفن تر میشدی!

  


حافظه ماهی قرمزوار مثلا!

همین الان اینجانب درحالی که مسواک با زاویه ی 53 درجه با کسینوس 0.6 تو دهنم بود، یهو به ذهنم زد که مگه فردا امتحان دینی ندارم  و الان ساعت 11 نیست مگه؟ و دینی رو همینجوری بخون بخون نمیشه نوزده کشید بیرون ازش پس..

 

بعد دستم رفت سمت قلبم که به میمنت و مبارکی یه سکته ناقص بزنم و دریچه های میترال و دریچه های سه لختی چارلختی همه با هم به باد فنا [درس جدید قندچیه!] که یهو یادم افتاد که اصلا ما امتحانو لغو کردیم و کدوم امتحان؟!

 

:|

زود بشناسین این آدمارو!

آدمایی که همش دلیل میتراشن واسه کاراشون و یه بارم فکر نمیکنن که خودشون دارن اشتباه میکنن، خطرناکن. این آدما که تا میخوای حرف بزنی باهاشون دهنشونو وا میکنن چارتا جمله از این و اون تحویلت میدن و فک میکنن آدمای بزرگی که دارن حرفاشونو تکرار میکنن اشتباه نمیکنن، خطرناکن!

 

پنی یک:

 

سکوت علامت رضا نیست!

 

پنی دو:

 

جالب اینجاست که آدما میان میگن "زود قضاوت نکن" و در همون لحظه خودشون دارن زود قضاوت میکنن!

 

پنی سه:

 

وقتی شناختمون از یکی به جایی رسید که دیگه تحملشو نداریم، خود گول زنی بدترین راه حله!


این مرد اصن!

Crazy people don't know they are crazy

I know I'm crazy

Therefore

I'm not crazy

?Isn't that crazy

 

اینم دوسش داشتم!

حیدربابا یولوم سنن کج اولدی

عمریم کئچدی گلممدیم گئج اولدی

هیچ بیلمدیم گوزللرن نئج اولدی

بیلمزدیم دونگه لروار دونوم وار

ایتگین لیک وار‚ آیریلیق وار اولوم وار

 

شهریار                


والا!

والا به نظر من شما اگه خیلی دلت میخواد جوونای این مملکتو به راه راست و مستقیم و اینا هدایت کنی، به جای فیلتر کردن وبلاگای مردم یه حرکتی بزن این صفحه هایی که میاره "اگر میخواهید ال بیاموزید و بل بیاموزید" و اصن استغفرالله رو فیلتر کن!

 

 

پنی یک:

 

بعد تازه خواهشم میکنه به همین نون و نمکی که خوردیم اگه زیر هیجده ای صفحه رو ببند! آخه دردمو به کی بگم من؟!

از سری خلاقیتای مدرسه!

عرض کنم خدمتتون که بچه های کلاس طی یه عملیات انتحاری که شکرًلِلّه خسارت جانی و مالی نداشته تا به همین لحظه نشستن کاریکاتورای خودمونو کشیدن رو وایت برد و کشیدن که فعل درستی نیست، درواقع یه نفر کشید که میتونین کاریکاتور خودشو سمت راست وایت برد بالای اسم طراح که خودشه پیدا کنین. 

 

بعد سمت چپ وایت برد بالا (بر وزن سمت چب جدول تناوبی بالا) میتونین یه سفره هفت سین که کار مشترکه و روزشمار و طبعا روز آخر میشه ساعت شمار رو پیدا کنین که طاقت فرساوار روزای مونده به عید رو میشمره. 

 

بعد مدیونین اگه فک کنین همه اینا در پی اون حرف قندچی انجام شد که "میترسم کم کم سفره هفت سینتون گسترده شه بیاد وسطای وایت برد، مثلا ایکس بشینه اینجا ایگرگ اونطرفش!"

 

در ادامه ما انقد تابلو شدیم سر کاکائوخوردنمون که کاریکاتورمونم باید کاکائو دستش باشه. آدم انقد ضایع؟! :|



           ایشونم معرف حضور اصن! سعیدی با دمپایی های ابری و میکروفون تو حلقش                                                     


خود خوشبختی اصن!


و یه عالمه استیکرای رنگارنگ دیگه برای چسبوندن گوشه کمد! 


مثلا چجوری میشه که همه چی اینقد بی اهمیت میشه؟

کاش میشد همون جوری که زنگ دینی رو با پرسیدن سوالای فلسفی و سوالایی که حداقل باید یه ساعت و نیم بحث بشه درموردشون می گذرونیم، یه بخشایی از زندگیم گذروند!

 

پنی یک:

 

کاش بعدش همونقد خوشحال باشیم از پیچوندن معلمش!