پیاده رو
پیاده رو

پیاده رو

همه اتفاق های یک هویی!

نشسته ام که ایکاش همه روزهای سال همین جوری پیش برود که من درس ها را صد روز قبل تر خوانده باشم و اصلا هم درس خاصی نداشته باشم و الان که نگاه می کنم به کاغذهای صورتی که چسبانده ام به کمدم [ که یکیشان برنامه کلاسی‌ست همراه با یک لبخند که با خودکار مشکی کشیده ام زیرش، دیگری کتاب های درسی‌ست که باید بخرم در این چند روزه از نمایشگاه کتاب و دیگری لیست کارهای چند روزه است] تنها سه کار مانده که باید خط آبی و قرمز بخورد رویشان که دوتایشان کارهای کلاس زبان است و دیگری تمرین با والتر!

 

بعد حالا از کاغذهای صورتی کنار تختم بگویم، روی اولی یک لبخند مشکی کشیده شده و روی سومی یک لبخند گنده ی قرمز، در این بین کاغذ وسطی بی نصیب مانده بود که دو روز پیش از مدرسه برگشتم و همین که نشستم روی صندلی، چشمم خورد به یک شکلک غرغرو زیر کاغذ دومی و اصلا به قدری این اتفاق یک هویی بود که دو سه دقیقه خیره مانده بودم به شکلک غرغرو!:))

 

شکلکه هنوز این جاست و تکان نخورده جایش، هردفعه که سرم را می چرخانم سمت کاغذه یک لبخند گنده کش می آید روی صورتم و شکلک غرغرو غر می زند و چشم غره می رود به لب های کش خورده ام!

 

این اتفاق های یک هویی را خیلی دوست دارم، حتی اگر در سطح یک شکلک غرغروی کشیده شده توسط آیناز باشد!:)


جایت محکم تر می شود!

خیره شده بودم به کتاب زیست و " آنزیم عمل اختصاصی دارد" ش و به خودمان فکر می کردم، به وضع این روزهایمان. به این که چه قدر خوب کنار آمدیم با اوضاع، اصلا آدم باید    مردِ کنار آمدن باشد وگرنه که...

 

مامان در را بست و من از جا بلند شدم. پلی لیست را زیر و رو کردم و "رنگ" سینا حجازی را گذاشتم و شانه و کش موهایم را از لابه لای جوراب ها بیرون کشیدم. سینا حجازی می خواند و من بالا و پایین می پریدم و سعی داشتم همزمان موهایم را ببندم. چتری هایم را بردم عقب و جوری گرفتمشان که نریزند روی صورتم، اعصابم را به هم می ریختند.

 

بعد سعی کردم کنسرت لعنتی بنیامین را برانم پشت فکرهایم و به خودمان فکر کنم. به این که این روزها چه قدر قدرَت را بیش تر می دانم، چه قدر بیش تر می بینمت!

 

اصلا تقدیر خیلی چیز دردناکی‌ست ولی حکمت دارد. شاید حکمت داشته جداشدنمان و ملاقات های زنگ تفریحیِ کوتاهمان، غرغرهایمان از کلاس ها و معلم های مزخرف، نشستن هایمان لبه جدول قرمز و طوسی مدرسه و حرف زدن از این و آن هایمان!

 

حداقل هنوز که می توانیم زیر باران بدوییم و موش آب کشیده شویم و هی راه برویم که خشک بشویم، هنوز می توانیم برف بازی کنیم و برف بچسبد به پالتوهایمان و سعیدی راهمان ندهد و انضباطمان هاپولی شود!

 

!الان خیلی بیش تر دوستت دارم، تفنگدار اول


این چنین فرمود سمن!

سمن: شنیدی سهمیه پزشکی دخترا رو چهل درصد کم کردن؟

- نه، چرا؟

سمن: هیچی گفتن بشینن خونه و بزایند شیران نر! 

- :|

سمن: بعد ما می تونیم التماس کنیم که آقا تروخدا ما به دوتاشم میرسیم!

- =))

:| عزیزانم!

این کنکور یه دردی میندازه به جون آدم که هی میخوای این مطلب چرتا رو نخونی که تو امتحان نمیاد [اعم از بیش تر بدانید] ولی یه صدایی داد میزنه « تو کنکور میاد!»

حالا شایدم خودشو زده به خنگی!

مرفه بی درد بودن عیب نیست

 

ولی 

 

مرفه بی دردی بودن که فکر می کنه همه مرفه بی دردن عیبه!

قاتلان این روزهایمان!

عزیزانم، در این جا حضور رساندم که شرح حال عده ای از معلمان را که تا به حال مفتخر به دیدارشان شده ام، به حضورتان برسانم که مبادا نگرانشان باشین و اختلالی در زندگیتان ایجاد کند که همانا ما از آن ها نیستیم که زندگی مردم را به سخره بگیریم.

 

پنج معلم را تا به حال زیارت کرده و بسی حاجات خود را در این دوره دوروزه گرفته و بسیار از ایمان آورندگان شده ایم! حالا از کجایش برایتان تعریف کنم؟ از موسیقی سر صبح که با صدای سعیدی همراه است، از مانتو ها و شلوار های تنگ شده و کلیپس هایی که کنترل می شوند، از "مقنعتونو درست کنید" های اول صبحی؟ که البت که هیچ کدامشان جز آن موسیقی اول صبحش به ما نمی رسد که از بس من بی حوصله و حالم به هم می خورد از این جنگولک بازیا هستم که فیض نمی برم حتما!

 

روز اولی که یک ساعت و نیم ما را در حیاط نشاندند و زنگ اولمان را هاپولی کردند و برایمان صحبت کردند که انتظار ندانید که بدانم چه می گفتند؟! بعدش هم که کلاس بندی ها اعلام شد و خون و خون ریزی در گرفت سر این مسئله که عده ای قلب مدیر را دردانده و در شرف انتقال به بیمارستان بوده گویا!

 

زنگ اول بعد از این که همه سرجاهایشان مستقر شدند و خداراشکر در دبیرستان سر ردیف اول جنگی وجود ندارد و ملت همه زورشان را برای ردیف آخر می زنند اما من مثل همیشه راهی ردیف اول آبا و اجدادیم شدم و همنشین چند نفر المپیاد زیست قبول شده و کتاب قورت بده شدم. بلافاصله اکبرجان را فرستادند سراغمان، اکبرجان معلم درس فیزیک است و همان جلسه اولی نشان داد که نسبت فامیلی با خانم باس دارد. معلم بودلرها در مدرسه ی شبانه روزی را به یاد دارید؟ همان که عاشق اندازه گیری بود؟ همان!

 

زنگ بعدی، زنگ عشق بود و قندچیمان قندسابان وارد کلاس شد. یکی از دلایلی که این معلم را سوای بقیه می کند، نشستنش روی میز است. خیلی راحت خودش را روی میز پهن می کند و درس می دهد. در بدو ورود بچه ها سوال پیچش کردند که " از فصل یک می خوانیم یا فصل سه؟ " و این خودش جنگی در پشت چهره ی مظلومش داشت. در میان شمشیرزنی، قند برسرکوبان گفت که "خدایا، بدبختی رو ببین. شادی و پرنیا تو یه کلاس کنار هم!" و شما هیچ وقت قادر به درک عمق فاجعه نخواهید شد که این دو، از سوال بپرس ترین افراد روی زمین اند.

 

روز دوم، اول با اصلان سر و کار داشتیم. لقب برازنده ای دارد که با نام فامیلی اش بسیار همخوانی دارد. معلم ریاضی‌ست و می توانم بگویم خیلی زود جوش می آید. کوره هایش بسیار مدرن اند و کافیست شما روزی دست در بینی مبارکتان بکنید، ده سال بعد جار می زند که فلانی [ درحالی که به شما زل زده!] در کلاس من دست در بینی مبارک کرده بود.

 

بعد اصلان دو پسر دارد که باهوش ترین افراد روی زمین اند و ما باید از آن ها یاد بگیریم که شصت سوال را در ده دقیقه جواب می دهند و ما در شصت دقیقه! گوشی‌ی هم دارد اصلان ما که دم به ساعت چکش می کند و سیما معتقد است که اتفاق های مشکوکی در آن روی می دهد!

 

بعد کمالی را داشتیم که کمال و ادب از سر و رویش می ریزد. از خطرناک ترین معلم های روی زمین است و به هیچ وجه درگیری با she توصیه نمی شود که شما را جوری ضایع می کند که سرتان از زیر صندلی بالا نیاید!

 

سپس حاجیمان وارد شد که جدید بود و در بدو ورود با معلم ادبیات اشتباه گرفته شد. شعر می خواند از باباطاهر عریان گرفته تا ابوریحان بیرونی و الحق خوب هم می خواند. داشتیم پیام آیات می نوشتیم که بحث جنی را انداخته و درست یک ساعت از وقت کلاس به باد رفت. اطلاعات عمومی زیادی هم کسب کردیم از اجنه، داشتن هم کلاسی وروره نعمت است!

 

 این ها نصف قاتلانی هستند که این روزها دنبالمند، دعا کنید که من هم قربانی خوبی نباشم و از زیر چاقو و تفنگ و ساطورشان درروم! باشد که رستگار شوید!

انگیزه، امید، باید باشه!

نوک انگشتانم تاول زده، کف هر دو دستم رنگی رنگی شده و دفتر قرضی از گوشه میز داد می زند که بیا و بقیه ام را هم رونویسی کن! 

 

والتر سرافکنده است از تاول هایی که روی انگشتانم درست کرده و خودکار رنگی هایم عین خیالشان هم نیست و مغرور زل زده اند به من که "تقصیر خودت است که هنوز طرز استفاده از خودکار را بلد نیستی!" و دفتر قرضی را هم نمی دانم چه احساسی دارد راستش! دفتر قرضی غریبه است در میان این همه آشنا!


زشت میشی خره!

جعبه را به سویمان دراز کردی و گفتی « مهم نیست ما با هم نباشیم، مهم اینه که قلبمون با همه!» 

 

هم من و هم تفنگدار دوم دستمان را دراز کردیم و جعبه های خودمان را گرفتیم. جعبه ی سوم را نیز از جیبت درآوردی و گفتی «اینم مال من!»

 

با بیحوصلگی در جعبه را باز کردم، ملت آن بالا داشتند سر کلاس بندی می جنگیدند و تو سوغاتی مشهد میدادی به ما؟ قبل از این که درش بیاورم، برق زد. گردنبند قشنگی بود. گفتی که " خدا " است. حرفی نزدیم. چرخیدیم و از پله ها بالا رفتیم. خودم را پرت کردم توی کلاس، توی کلاسی که تو نبودی، که آن لعنتی خوب هم نبود!گردنبند را کشیدم بیرون فوری و بدون معطلی انداختم دور گردنم. نباید بیش تر منتظرش می‌گذاشتم.

 

خره!

 

گردنبندت جای خودش را حفظ می کند، اخم هایت را باز کن!