خانه عناوین مطالب تماس با من

پیاده رو

پیاده رو

پیوندها

  • چهارخانه های یک غول صورتی
  • دچار باید بود...
  • خانم ویرگول
  • سیاهچال
  • ماهی طلا
  • مجال

  • پرسه در وبلاگ ها
  • کوچک های بزرگ
  • حالا خودمونیم
  • نقطه نقطه دی
  • دیوارنوشت
  • چیلیک
  • :)

ابر برجسب

داکتر هو هم قوم و قبیله ای ها

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خطر!
  • بعد همین ماها آینده مملکتیم؟!
  • یه عمر سرکار بودیم حاجی...
  • حالا ما به رو خودمون نمیاریم باس یه عده هی پرروتر بشن؟!
  • از این روزهای ابری
  • I'm on my way!
  • بیا با هم بخندیم زیر برف-باران
  • و این آدم های حرفِ دلشان را بگو...!
  • و من همیشه زیر بارون می خونم
  • The Imitation Game

بایگانی

  • بهمن 1394 1
  • دی 1394 2
  • آذر 1394 1
  • آبان 1394 9
  • مهر 1394 8
  • شهریور 1394 9
  • مرداد 1394 7
  • تیر 1394 9
  • خرداد 1394 8
  • اردیبهشت 1394 11
  • فروردین 1394 7
  • اسفند 1393 21
  • بهمن 1393 10
  • دی 1393 16
  • آذر 1393 15
  • آبان 1393 13
  • مهر 1393 18
  • شهریور 1393 33
  • مرداد 1393 16

جستجو


آمار : 14753 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • نت ها در باد دوشنبه 17 شهریور 1393 21:04
    دستم رو گذاشته بودم زیر سرم و شیشه ماشین رو تا ته کشیده بودم پایین. باد می خورد توی صورتم و صدای سینا حجازی می پیچید تو گوشم. دیوونم و دیوونگیمو دوست دارم دیوونست و دیوونگیشو دوست دارم عاقلا با عقل هم حال کنید می خوام دیوونه باشم می خوام دیوونه باشم اصلا اون که ندونه باشم و زل زده بودم به ماه کامل و خونده بودم زیر لب!
  • گلوله هایت جان منند! دوشنبه 17 شهریور 1393 14:26
    فکر کن همین جور نشستی، لبتابت در حال پخش لیست آهنگ های رضا صادقی‌ست و تو دراز کشیده ای و دفتر و کتاب زبانت جلویت بازند و هی داری سعی می کنی از این چهار سطر لعنتیِ دیالوگ، پونزده تا سوال بکشی بیرون! روز خوبی بوده تا این جا و تو خوشحالی، مثل هرروز! یک هو صدای ویبره گوشی بلند می شود و تو به آن شماره ناشناس خیره می مانی،...
  • همیشه بمون! دوشنبه 17 شهریور 1393 13:53
    تفنگدار اول، خیلی خوب بودی امروز، خیلی! :)
  • پنجره ابردار من یکشنبه 16 شهریور 1393 14:21
    شسته ام جلوی پنجره اَبردارم و در حالی که به ابرهای سفید و پنبه ایش شکل می دهم، انگشتانم روی کیبرد می رقصند. اصلا می دانید پنجره چیز بسیار مهمی است و نصف روح اتاق را پنجره تشکیل می دهد. همین که پنجره ای باشد که من وقت های خستگی، دستانم را زیر سرم بگذارم و کف اتاق دراز بکشم و زل بزنم به ابرهایش، ماه و ستاره هایش یا اصلا...
  • تا آخرین قطره خون! جمعه 14 شهریور 1393 21:52
    راکتور تیم شهرمه ولی پرسپولیس تیم آبا و اجدادیمه! ولی من همچنان یک پرسپولیسیم!
  • مثلا هفت بعدی زندگی می‌کنن! جمعه 14 شهریور 1393 13:04
    سوال اینه که آیا همونقدر که من با دیدن فیلم عروسی مامان و بابا حس اینو داشتم که یه دنیای دیگه بوده اون جا، بچه های مام این حسو خواهند داشت که ما یه مشت خنگ تو قرن پاره سنگ بودیم؟
  • یه کتک افتاده بودیم! چهارشنبه 12 شهریور 1393 17:48
    این که تو چه سنی با دنیای مجازی آشنا بشی، خودش یه نعمته بزرگه و این که شانست همراهیت کنه و تو با کیا آشنا بشی، خودش یه نعمت بزرگ تر! بعد من به دنیای مجازیم و آدمایی که تو این دنیام هستن خیلی تعصب دارم و بعضیاشون حتی از آدمایی که دور و برمم می چرخن مهم ترن برام و این که کسی بدون هیچ شناختی بزنه و همه این دنیای مجازی رو...
  • دوسالِ اندازه یه قرن! دوشنبه 10 شهریور 1393 21:35
    چرا احساسات یه نوجوون درک نمی‌شه؟ خب من الان با یه اتاق که مربوط به یه نوجوون سیزده سالست اصلا احساس خوبی ندارم! می‌دونین چه قدر فرق بین یه نوجوون سیزده ساله و پونزده ساله هست؟
  • نوبل جان، این یه مورد از قلم افتاد! دوشنبه 10 شهریور 1393 20:40
    معلم زبان که داشت ریدینگ را توضیح می‌داد، رسید به آن قسمت که نوبل برای چه چیزهایی جایزه اختصاص داده و خیلی جالب در این بین اسم ریاضی به چشم نمی‌خورد. معلم زبان هم توضیح داد که مثل این که نوبل از ریاضی خوشش نمی آمده و وقتی هم که داشته وصیت نامه اش را می نوشته، اسمی از ریاضی نیاورده و خب این که شاید نوبل هم به این قضیه...
  • انتظار خر است! یکشنبه 9 شهریور 1393 20:56
    خب اگه بدونید من چقدر منتظرم مدرسه ها شروع بشه در مورد معلما پست بذارم!:دی
  • هممون تو یه دوره ای خریم! یکشنبه 9 شهریور 1393 20:20
    بعد الان به وقتی فکر می کنم که خیلی گیج وارانه صدبار معنی کنکور و چجوری قبول شدن توش رو از سعید می پرسیدم! پنی یک: کفش کتونی رو عشقه! پنی دو: بقیه تابستون به بطالت می‌گذره، خیلیم خوب! پنی سه: شما نظری ندارین؟:دی
  • چاره ای ندارین؟! یکشنبه 9 شهریور 1393 17:58
    در طی اقدامی انتحاری، ریختم فایلای لپتاب رو مرتب کنم. خب، من چقدر شلختم!
  • بعله! یکشنبه 9 شهریور 1393 13:19
    شهر رو به هم زدیم، چشم مردم رو کور کردیم و بالاخره تونستیم یک عدد کوله پشتی باب میل پیدا کنیم! اسم نداره هنوز!
  • تغییر و تحول می دهیم! شنبه 8 شهریور 1393 21:20
    قالبو عوض کردم، خب به نظرم اون جوری زیاد خوب نبود!
  • سالی که نکوست، از بهارش پیداست! چهارشنبه 5 شهریور 1393 11:21
    امسال با جغرافیا، آمادگی دفاعی و استان شناسی سالی پربرکت خواهیم داشت!
  • شهر من! چهارشنبه 5 شهریور 1393 09:39
    کاشی های قرمز و توسی سنگ فرش را زیر پا می‌گذارم و همان طور که ضربدری از رویشان می پرم، درخت ها را بو می کشم. درخت های زیاد این شهر را... این شهر درخت دارد، خیلی زیاد! زیادتر از آنی که من بتوانم از کنار همه شان رد بشوم یا حداقل از پشت شیشه ی ماشین یا اتوبوس ببینمشان! آن قدری درخت دارد که هرکدام به نحوی برقصند و نشود...
  • لعنتی! یکشنبه 2 شهریور 1393 14:17
    انگشتامو روی کیبرد نگه داشتم و خیره موندم بهش. دکمه هاش جلوی چشمم میرقصن ولی نمی دونم چی بنویسم. باید بنویسم، باید! ولی چیزی به ذهنم نمیرسه! چجوری میشه وقتایی رو توصیف کرد که خیلی خوشحالی و اصلا هم دلیلی برای ناراحت بودن نداری ولی هی حس می کنی یه چیزی کمه، یه چیزی نیست! این حسه تا جایی پیش میره که همه ی اون خوشحالیت...
  • تو تفنگدار چهارمی! شنبه 1 شهریور 1393 10:27
    خیلی خوبه یکی باشه که همه جوره هواتو داشته باشه و وقتی خیلی درگیری،خودتم نمی دونی قراره چه غلطی بکنی، فقط گیرش بیاری و یه نفس واسش بگی همه چیو، داد بزنی سرش، اون گوش بده آروم باشه، حتی با این که کنارت نیست و نمی تونه تو چشمات نگاه کنه، بازم آروم باشه. اس ام اسش که می یاد بتونی لبخندِ سرزنش وارشو ببینی توش و اون چشمایی...
  • هم شونه من بمون! چهارشنبه 29 مرداد 1393 17:55
    کیف دستی‌م را روی سنگ فرش می اندازم و می نشینم کنارش. بچه ها سه چهار قدم دور تر از ما نشسته اند و صدای خنده هایشان می آید. سرم را روی شانه اش می گذارم و با هم آهنگ جدید ها را گوش می دهیم. گور بابای کثیف شدن لباس هایمان! اصلا زمین را ساخته اند برای نشستن، چه فرقی می کند کجا باشد؟
  • حقیقتی تلخه بالاخره! سه‌شنبه 28 مرداد 1393 15:43
    این که طرف "آقایون" تو مراسما بیش تر به من خوش میگذره!
  • یه روزیم بشه که... سه‌شنبه 28 مرداد 1393 15:33
    مثلا یه موتورسوار که برحسب اتفاق موتورش مشکی و قرمزه، بیوفته دنبالم، با چاقو تهدیدم کنه که سوار موتورش بشم و ببرتم با موتورش دور دنیا بچرخونتم!
  • تو که یادت نمی رود؟ سه‌شنبه 28 مرداد 1393 14:48
    بعضی وقت ها یادم می رود تو مکملم هستی!
  • از دار دنیا، همین یه لحظه! یکشنبه 26 مرداد 1393 15:55
    بالای پله های صد و یک ائل گلی، چارتا بچه که یکیش ادعای بزرگ شدن داره و صدای خنده هاشون که گوش فلکو کر کرده!
  • نجات غریق ممنوع! جمعه 24 مرداد 1393 20:50
    روقت هدفونم را برمی دارم و تلاش می کنم با زور و فشار کاری کنم که در موبایل کاکائوییم فرو برود و خیلی هم با عجله قصد دارم به آهنگ موردنظر برسم و زیر لب زمزمه اش کنم، سعی می کنم به این که "خواننده کی بوده و چه خوانده و صدا و کوفت و زهرمارش چطور است؟" فکر نکنم و همه ی تمرکزم را جمع آن چه آهنگ بر سرم می آورد...
  • برای آیندگان! پنج‌شنبه 23 مرداد 1393 22:33
    فرزندم! سعی کن از اول به دنیا آمدنت باهوش نباشی و اصلا هم زودتر از هم کلاسی هایت خواندن و نوشتن یاد نگیری. سعی نکن که ضرب را سال دوم ابتدایی و توان را سال چهارم ابتدایی بیاموزی. هرچیزی وقتی دارد فرزندم! فرزندم از روزی که به دنیا میایی هرروز بگو "من رفتگر خواهم شد!" تا توقع من و پدرت هی بالا و بالاتر نرود تا...
  • شاعر آرزوها! سه‌شنبه 21 مرداد 1393 17:23
    دستم را می کشم روی سیم هایش که قرار است به زودی عوض شوند. آرشه را از کیف سیاهش درمیاورم و همان طور که ویولن زیر سرم جا خوش کرده، سیم هایش را به لرزه درمیاورم و همزمان با لرزیدن سیم ها، تنم نیز به لرزه درمی آید. آرشه را بلند می کنم و به صدای گوش خراشی که از ویولن در می آوردم، می خندم. حتما اگر می خواستند بی استعدادترین...
  • دو نخطه خط صاف! سه‌شنبه 21 مرداد 1393 14:39
    یا تمرین کنیم یه کم بیش تر دختر باشی! پنی یک: دیگه چه انتظاری از بقیه میره؟ پنی دو: مامان فرمودن!
  • دیوونهِِ تشنج کرده زیر گرما! سه‌شنبه 21 مرداد 1393 14:12
    هاهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو، هاهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو! باد نداریم دیوونه خودش داره باد میشه کم کم! گرمه گرمه هوا، خیلی گرمه هوا، ننه گرما اومده، داره هممون رو آبپز می کنه! در طی کلاسای اخیر معلم فیزیک فرمودن "مردم اینقده پول میدن برن سونای خشک، یه سر بیان این جا...
  • خیلیم خشن وار! سه‌شنبه 21 مرداد 1393 13:47
    بعضی وقتا هستن که دلم می خواد برم یقه ی طرفو بگیرم، بکوبونمش به دیوار و داد بزنم "هی فلانی! این جوری که داری زندگی می کنی درست نیست!"
  • از سری اخلاقیات! شنبه 18 مرداد 1393 20:31
    عد در ادامه آثار خودشیفتگی و اعتماد به برج میلادم، یه اخلاقی دارم که خیلی دوسش میدارم! بقیه اسمشو گذاشتن خونسردی ولی من می گم "بقیه محل نگذاشتن و حساب نیاوردن اصن!" مثلا شما تصور کنین یکی میاد میگه "بوقی، بوقی، بوقی!" [از ارائه دادن الفاضات معذوریم!] بعد من همین جوری می‌شینم کاکائو می‌خورم برا...
  • 214
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • صفحه 7
  • 8