خانه عناوین مطالب تماس با من

پیاده رو

پیاده رو

پیوندها

  • چهارخانه های یک غول صورتی
  • دچار باید بود...
  • خانم ویرگول
  • سیاهچال
  • ماهی طلا
  • مجال

  • پرسه در وبلاگ ها
  • کوچک های بزرگ
  • حالا خودمونیم
  • نقطه نقطه دی
  • دیوارنوشت
  • چیلیک
  • :)

ابر برجسب

داکتر هو هم قوم و قبیله ای ها

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خطر!
  • بعد همین ماها آینده مملکتیم؟!
  • یه عمر سرکار بودیم حاجی...
  • حالا ما به رو خودمون نمیاریم باس یه عده هی پرروتر بشن؟!
  • از این روزهای ابری
  • I'm on my way!
  • بیا با هم بخندیم زیر برف-باران
  • و این آدم های حرفِ دلشان را بگو...!
  • و من همیشه زیر بارون می خونم
  • The Imitation Game

بایگانی

  • بهمن 1394 1
  • دی 1394 2
  • آذر 1394 1
  • آبان 1394 9
  • مهر 1394 8
  • شهریور 1394 9
  • مرداد 1394 7
  • تیر 1394 9
  • خرداد 1394 8
  • اردیبهشت 1394 11
  • فروردین 1394 7
  • اسفند 1393 21
  • بهمن 1393 10
  • دی 1393 16
  • آذر 1393 15
  • آبان 1393 13
  • مهر 1393 18
  • شهریور 1393 33
  • مرداد 1393 16

جستجو


آمار : 14723 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • این آدم های حواس جمع! شنبه 29 آذر 1393 16:32
    شلوار ورزشیمو پوشیده بودم، بند کفشامم بسته بودم، سرمو گذاشته بودم رو میز و زیرلبی زمزمه می کردم واسه خودم. دستش رو گذاشت پشت سرم، یهو بلند شدم و نگاش کردم، خندید گفت "خوبی؟ " گفتم " آره، فقط خستم! " گفت "خستگی یه روز، دو روز؛ این همه روز که خستگی نمیشه!" خندیدم، گفتم " خوب...
  • فقط بمون! جمعه 28 آذر 1393 16:54
    ساز دهنی زرشکی قدیمیم یکی از اون چیزاییه که باهاشون پز میدم به بچم. سازدهنی خوشگلی نیست، نه رنگ خاصی داره، نه خیلی باابهته، حتی جای دندونای بچگیمم روش مونده ولی می دونید اون حس قدیمی بودنش، اون حس که یه چیزیه که به گذشته تعلق داره، همه و همه باعث میشن بشه یکی از اون وسیله های :) ! من هیچ وقت بلد نبودم سازدهنی بزنم،...
  • I know sth's starting right now! پنج‌شنبه 27 آذر 1393 16:43
  • صرفا جهت اطلاع! شنبه 22 آذر 1393 20:20
    هی به کتاب زیست نگاه می کنم، هی حرفای قندچی میاد تو ذهنم که میگه " اونا [ اشاره به رتبه های اول کنکور و ایضا کسایی که صد زدن زیست رو! ] کاملا زیست رو اینجاشون [ اشاره به مغز! ] داشتن. بعد هی به مغز خودم نگاه می کنم، به این لواشکی که الان رو میزمه قسم اگه یک درصد زیست تو مغز من باشه. بعد تراز قلمچیم از یه طرف خار...
  • دو نخطه پارانتز بسته! :) پنج‌شنبه 20 آذر 1393 19:10
    کتری روی گاز است، باید بروم ماگم را بیاورم تا نسکافه را آماده کنم. صفحه مسنجر باز است و با مهران از همه چی صحبت می کنیم؛ از فرهنگ جامعه گرفته تا دانشگاه آینده و قابیلت های زنان و غیره. چارتار دارد می خواند " ایمان من در حلقه ی هندسه ی اندام توست. " قبل از آن هم سینا حجازی داشت می خواند که " زمان از دست...
  • دونه دونه این حسا! :) چهارشنبه 19 آذر 1393 16:33
    صندلی را روی دوپایه عقبش بلند می کنم و می کوبمش به تخت! اصلا من قبول نکردم از این صندلی چرخدارها بخریم برای چه؟ برای این که هیچ کدام مثل این صندلی زرشکی رنگ و رو رفته توانایی بلندشدن روی دوپای عقبشان را ندارند! هیچ کدام نمی توانند تو را نیم ساعت به خود مشغول کنند تا بلکه نقطه تعادل صندلی را پیدا کنی! کتاب های زبان مرا...
  • عشقه این قندمون! یکشنبه 16 آذر 1393 19:18
    - خانم خانم اون جا رو ببینید [ اشاره به کاغذی! ] کلاس ما رتبه اول مدرسه شده! خم میشه رو کاغذ و بعد با یه ژست منحصر به فرد عینکشو در میاره و میزنه به چشمش. کاغذ رو میخونه و میپرسه: - براساس چیه اینا؟ - خانم براساس ادب، کمالات، فضل، هوش! :)) - نه بابا! بذار [ درحال برداشتن ماژیک ] منم یه چیزی اضافه کنم. مقام اول سخن وری...
  • نه این که نبینمت! یکشنبه 16 آذر 1393 19:01
    نشسته بودی روی صندلی معلما و سرتو خم کرده بودی روی ورقه های سوال؛ هر چند دقیقه یه بار سرتو روی میز میذاشتی و همون طوری میموندی. حالت خوب نبود؛ اصلا خوب نبود! کتاب زیستمو گرفته بودم دستم و ولو شده بودم روی صندلی چوبی، هرچند دقیقه یه بارم به نفر پشت سری می گفتم که مواظب باشه من نیفتم! کتاب زیست از شیره پانکراس و صفرا و...
  • فوران کدبانویی از هر سلول! جمعه 14 آذر 1393 14:17
    از آدمی که باید با ماسک و ذخیره اکسیژن بیوفتی به جون اتاقش چه انتظاری میشه داشت؟!
  • حالا اینم یه جورشه! شنبه 8 آذر 1393 21:20
    بعضی وقتام آدم دلش میخواد همین جوری آپ کنه، خیلم شیک!
  • کبود شدیم از خنده! چهارشنبه 5 آذر 1393 15:15
    و وایت برد نوشتن که فردا کلاسای پژوهش سرا برگزار میشه. نازنین با چشمای خمار رو به من: معلمش کیه؟ من با بیحوصلگی: عمم! نازنین رو به مائده: معلم کلاسا عمه آیداست! مائده رو به ردیف عقب: بچه ها می دونستین معلم کلاسا عمه آیداست؟ سنا رو به من: حالا چجوری درس میده؟! و این گونه بود که نحوه ساختن شایعه کشف شد! :| یکی از بچه ها...
  • وای بر شما! یکشنبه 2 آذر 1393 21:32
    همانا فرصتی برای ایمان نیاوردگان، کسانی که با گل اول هلهله کرده و فریادشان در کوی و برزن پیچید. بدانید و آگاه باشید دشمن حتی با نفرات بیش تر هم قادر به پیروزی نخواهد بود و همانا فرصتی برای ایمان نیاوردگان!
  • خر ذوق مرگ پاچیده به دیوار! یکشنبه 2 آذر 1393 15:10
    من ایمان دارم.. من باور دارم! تا وقتی که آدم خودش نخواد! تا وقتی آدم خنده‌هاشو نبازه! تا وقتی آدم جرئت اینو داشته باشه که با مداد نوکی ِ خرگوشی سر کلاس مخوف درس تخصصی بنویسه! تا وقتی از در دانشکده بره تو و با جاخالی دادن از بین ِ دوربین‌ها، با ریتم ِ Time Is Running Out بِشکن بزنه! تا وقتی طی ِ توی سرویس بهداشتی رو...
  • خرای خوب! شنبه 1 آذر 1393 17:44
    " من هیچ وقت آدمی خرتر از شماها ندیدم! " امروز هزاربار این جمله رو تکرار کردم. می دونین کلمه "خر" استفاده های بهینه ی زیادی داره و خب من روزی صدبار از این کلمه استفاده می کنم که فقط معدود آدمایی می تونن بفهمن فرق " معلم خر " با " عجب معلم خریه! " چیه! همون طور که از شواهد امر...
  • Get Rid Of It! جمعه 30 آبان 1393 13:48
    کتاب دینی را پرت کرده ام ته کمد همیشه شلوغ و درهم برهمم و خیلی ریلکس نشسته ام تایپ می کنم و صدای محمد علیزاده پیچیده در سرم. اصولا اینکه کتاب دینی را پرت کرده ام یک گوشه می تواند از عجایب هشتگانه جهان تلقی شود، چون اینجانب هیچ وقت کتاب را [ مخصوصا دینی امسال را! ] پرت نمی کنم، بلکه سعی می کنم عین آدم! بخوانمش تا...
  • حالا من اخطار دادم بش دیگه! چهارشنبه 28 آبان 1393 21:22
    خدمت دوستان عرض کنم که این روزا در پی امتحانات گروهی مصوب آموزش و پرورش که رسما دهن ما رو سرویس کردن، پرم به پر یه نفر خیلی گیر می کنه و جناب هنوز روح ریاست طلب اینجانب رو نشناخته! پنی یک: به هرحال فردا پس فردا صدای قتل و خون و خون ریزی اومد، تعجب نکنید!
  • در آستانه گذروندن نصف نوجوونی! چهارشنبه 28 آبان 1393 21:12
    چندبار گفتم که از بزرگ شدن می ترسم؟ یه بار، دوبار؛ حساب و کتابش از دستم در رفته ولی الان که در آستانه ی شونزده سالگی هستم یک جورایی خیلی بیش تر از بزرگ شدن می ترسم. اولین باری که تصمیم گرفته بودم بزرگ نشم، پارسال همین موقع بود، پونزده سالگی رو دوست نداشتم، چهارده سالگی اوج خوشی من بود و من نمی خواستم از دستش بدم ولی...
  • شکارچی تخم مرغ های جنگل! :) چهارشنبه 21 آبان 1393 16:19
    یه روزم اونقدری پول جمع می کنم که برم سوپرمارکت همیشگی و همه کاکائو تخم مرغیاشو بخرم و خوشبخت ترین آدم دنیا بشم! از نظر من تعداد کافی کاکائو تخم مرغی میتونه 1024 عدد باشه و به عبارتی هر کاکائو تخم مرغی 150 تک تومنیه که ضربدر هم میکنه 153600 تومن! یه روزیم میاد که 153600 تومن میدم و با یه گونی کاکائو تخم مرغی برمیگردم!...
  • فراتر از یک خواهر کوچولو! جمعه 16 آبان 1393 12:23
    مه وقت هایی که دعوا می کنیم، که جیغ می کشم و جیغ می کشی، که وانمود می کنم خیلی خونسردم برای این که بیش تر حرصت بدهم، در واقع اصلا دعوا نمی کنیم! مثلا من که یادم نمی آید تا به حال قهر کرده باشیم، دعواهای ما همیشه بیخود و بیجهت بوده اند، از آن دعواهایی که دو دقیقه بعدش قهقهه می زنیم از فرط بیخود بودن دعوا! فکر کنم به...
  • REALLY؟! سه‌شنبه 13 آبان 1393 19:12
    خب من دیشب برای چند لحظه حس کردم یک دختر پانزده روز مانده به شانزده سالگیشِ تنها هستم! :دی
  • Creativity! سه‌شنبه 13 آبان 1393 18:16
    این روزها که اینجانب درحال گلچین ویژگی های شخصیتی موردعلاقه ام هستم و بس کاریست دشوار، به این موضوع برخورده ام که من عاشق انسان های خلاق هستم! خب به جز مورد معدودِ انگشت شمار، آدم های خلاقی در زندگی ام رفت و آمد نکرده اند. آدم های زیادی نبوده اند که خلاقیت و ابتکار از هر انگشتشان فوران کند و بنده غرق شوم در دریای...
  • The Fault In Our Stars دوشنبه 12 آبان 1393 13:14
    بین صفر یک بی نهایت شماره وجود داره، 0.1، 0.12، 0.123 و یه کلکسیون بی نهایت از بقیه! البته یه بینهایت بزرگ تر از شماره ها بین صفر و دو وجود داره یا بین صفر و یک میلیون؛ بعضی از بینهایت ها بزرگ تر از بقیه بینهایت هان!
  • آبانه، برگ ریزونه! شنبه 10 آبان 1393 15:44
    ساعت هفت و ربع صبح بود، طبق معمول حالش خیلی خوب بود. نه این که حالش خوب نباشد ها، فقط صبح ها خیلی بهترتر است! نشسته بود توی ماشین و رادیو، پیانوی محشری پخش می کرد. چه کسی گفته لحظه های حساس زندگی آهنگ ندارد؟! خیابان ها پر از برگ هایی شده اند که پرواز می کنند، که دختری سعی می کند با کفش های زردش بپرد وسط اجتماعشان و...
  • این تیکه فلز خارق العاده! جمعه 9 آبان 1393 20:00
    باد می خورد توی صورتم، صدای گوشخراشش می پیچید در گوشم، دست هایم را بند کرده بودم به دوتا فلز کنار پایم و لبخند می زدم به همه آدمای این شهر! موتور ها فوق العاده اند!
  • with these lines! دوشنبه 5 آبان 1393 22:20
    برگ های ریز زرد و نارنجی سطح سنگ فرش را پوشانده و قدم های سریع دختری که سعی دارد با سرعت هرچه تمام تر قدم بردارد و همزمان قانون همیشگی " پا روی خط های سنگ فرشا نذار!" را رعایت کند
  • تیک تاک! دوشنبه 5 آبان 1393 22:04
    زمانش داره نزدیک میشه!
  • برای آیندگان_4 پنج‌شنبه 1 آبان 1393 20:51
    فرزندم! بدان که شانس اجدادت چیزی معادل دمپایی بوده [ شاید کمی هم آن طرف تر!] فلذا بر مبنای شانس دست به کاری نزن!
  • سکانس برتر شنبه 26 مهر 1393 15:16
    بارون نم نم می باره و زمین دون دون شده با قطره های بارون. ولو میشم روی زمین و سرمو می گیرم رو به آسمون، صدای جیغ یه نفر میاد که "شلوار ورزشیت سفیده ها!" و به دنبالش "گورباباش!" بچه ها دورم حلقه میزنن و یه نفر میگه "معرفی می کنم دیوونه کلاس!" و نفر بعدی که ادامه میده "البت دیوونه ای...
  • مثلا دوست کیست؟ توضیح دهید! بیست نمره! پنج‌شنبه 24 مهر 1393 22:21
    دو تا خر که جیغ زنون جیغ زنون باهات میان اونور خیابون برای کپی کردن جزوه ها و هی "مال من پشت رو نباشه!" "مال این پشت رو باشه!" میکنن! :)
  • دختری با آستین های دراز! سه‌شنبه 22 مهر 1393 18:03
    از اتوبوس پایین پریدم و کوله ام را بالاتر کشیدم. مامان هرسال بند کوله ام را می دوخت که جا به جا نشود ولی امسال به خواست من آزاد مانده بود. پریدم آن طرف خیابان و از کنار مغازه های ساندویچی گذشتم. از آن خیابان خطرناکه هم که هی همه نگران منند به خاطرش هم گذشتم و رسیدم به سر پل. بعد به خودم آمدم و دیدم هی دارم آستین های...
  • 214
  • 1
  • ...
  • 4
  • صفحه 5
  • 6
  • 7
  • 8