یک عدد دیوونه در تلاش برای استفاده از آخرین لحظات تابستون!
پنی یک: ولی من همیشه مدرسه رو دوس داشتم! [ اسمایلی پرتاب دمپایی و گوجه توسط خوانندگان!]
مامان مهمانی دوست دارد. مامان حرف زدن و خندیدن و رقصیدن را دوست دارد. مامان لباسهای قشنگ برای مهمانی خریدن را دوست دارد و همیشه به کمبود لباسهای مهمانی من غر میزند. مامان از هر مهمانی و مسافرت و فعالیت دستهجمعیای لذت میبرد. مامان لباسهای قشنگ دارد و هروقت میپوشد، از نظر من از همهی هم سن و سالها و حتی کوچکتر از خودشها، سَر است. مامان لبخند قشنگی دارد. او وقتی به مهمانی میرود، لبخند میزند.
مامان نه تنها میداند که باید توی پلو چقدر نمک ریخت تا بی نمک نشود، بلکه بلد است کیک درست کند. شیرینی بپزد و پیراشکی حتی. فرنیهای مامان محشرند و بوی غذایش، هوش از سر آدم میپراند. ولی بوی عطرهایش چیز دیگریست. من نمیدانم.. ولی بوی عطرهای مامان انگار همیشه به لباسهایش میماند. مامان همیشه خوشبو و مرتب و شیک است. و من نمیدانم چطوری میتواند باشد. همیشه خوشبو و شیکپوش و خوشگل بودن کار سختیست و مردهای بی لیاقت، هیچوقت این را نمیفهمند.
از این وبلاگ
کلاه سفیدمو که لبه های نارنجی داره از ته کمد میکشم بیرون، هدفونمو از کتابخونه بالای کامپیوتر، از روی ورقای آزمونای قلم چی برمی دارم و کولمو از پشت در قهوه ای رنگ اتاق میندازم وسط اتاق. این کوله قبلیم خیلی شبیه یه اژدهای دهن گنده بود، می دونید، هیچ وقت بسته نبود!
بنداشو بلند می کنم تا درازتر بشن و کوله بیاد پایین تر، همون جوری که همه دختر دبیرستانیا میکنن! موهامو دم اسبی میبندم و از لای کلاه لبه دارم رد میکنم، هدفونمو برمیدارم و وصلش میکنم به گوشی سفید و پرتش میکنم کنار کوله اژدهاییم.
هدفونمو میذارم رو گوشام، "هی کنار این کلاهه چقدر خفنه!" سلام نظامی به خودم میدم و کوله رو برمی دارم و لپتابم میزنم زیر بغلم و راهی پذیرایی خونه میشم. سینا حجازی مناسب ترین آدم واسه این موقعیته، می دونید با اون صداش که لبخند داره توش، با من که همیشه نیشخند دارم!
پاهامو میندازم رو میز و آپ جدیدمو مینویسم. چند دقیقه قبل با موتورم ویراژ دادم تو خونه و سر به سر بقیه گذاشتم باهاش! راستی قرار شد بابا تا نیم ساعت دیگه با لواشک و آدامس و کاکائو برگرده، سور و ساتم کامل میشه!
بقیه میگن من اصلا شبیه دخترا نیستم، من اشتباه دنیا اومدم ولی قبول ندارمش! با این که همیشه نیشخندمو داشتم موقع این حرفشون ولی به نظرم دنیا اومدم که قانون بشکنم! لیلی چی می گفت؟ مثال نقض قوانین؟ همون!
و بالاخره...
یه دختر خیلی خفن این جا زندگی می کنه، یکی که همه زندگیش جمع شده تو کولَش و هدفونش و کلاه لبه دارش!
کارت ملی دارم!
پنی یک: اصلنم نچسبیدم به دیوار بعد دیدنش!
پنی دو: قورباغم خودتونید!
توانایی اینو دارم که از افسردگی برسم به وضعیت خوش خوشانی و از عصبانیت فیل افکن برسم به وضعیت کاملا معمولی!
پنی یک:
- آیناز ساکت باش میزنم لهت می کنما، حالا بذار توضیح بدم که اگه is رو این جا بیاری..
-
بابا یه نگاهی به صورت خیسم انداخت و گفت «نگاش کن! انگار آدمش مرده!» ولی بابا نمی دونست که آدمی که مرده، مرده ولی این موضوع فرق می کرد، صحبت یه سال خل بازی و برف بازی و پچ پچای سر کلاسو و مسخره کردن معلما و خنده های دونفری بود.
مامان باباها خیلی از چیزا رو میدونن ولی یه سری چیزا رو یادشون میره. یادشون میره دونفری بودن چه مزه ای داره، یادشون میره چجوری باید سر کلاس پچ پچ کرد، یادشون میره تو سر و کله هم زدنو!
من باید درستش کنم وگرنه میشم یه دیوونه که دیگه دیوونگی یادش رفته و فقط یه مرده متحرکه.
من باید درستش کنم!
همچین والیبالی، همچین بازیکنایی!
از این فیلم ها که خلافکار و موادفروش خیلی جذاب و خوشتیپ دارند و مردم هم هی تخیلی اند، تخیلی اند می کنند، دیده اید؟ خب من به شما می گویم که مردم خیلی شکر خورده اند و اصلا هم این موضوع زاییده ذهن توانای نویسنده نبوده!
من خودم چند وقتست یک خلافکارِ موادفروش را از زاویه ی دید بسیار خوب دیده ام. خب بروید و کشکتان را بسابید که همانا خیلی هم نویسنده ها زندگی واقعی را می نویسند و اصلا هم تخیل در کارشان جا ندارد!
پنی یک: اصلا هم نپرسید که این موادفروش را از کجا شناخته ام؟:دی
زیاد عاشق خودکار رنگی نیستم به هرحال!
عاشق آل استارم نیستم که!
پوست پلنگ که!
چای به معرف حضورتون هست که!