خانه عناوین مطالب تماس با من

پیاده رو

پیاده رو

پیوندها

  • چهارخانه های یک غول صورتی
  • دچار باید بود...
  • خانم ویرگول
  • سیاهچال
  • ماهی طلا
  • مجال

  • پرسه در وبلاگ ها
  • کوچک های بزرگ
  • حالا خودمونیم
  • نقطه نقطه دی
  • دیوارنوشت
  • چیلیک
  • :)

ابر برجسب

داکتر هو هم قوم و قبیله ای ها

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خطر!
  • بعد همین ماها آینده مملکتیم؟!
  • یه عمر سرکار بودیم حاجی...
  • حالا ما به رو خودمون نمیاریم باس یه عده هی پرروتر بشن؟!
  • از این روزهای ابری
  • I'm on my way!
  • بیا با هم بخندیم زیر برف-باران
  • و این آدم های حرفِ دلشان را بگو...!
  • و من همیشه زیر بارون می خونم
  • The Imitation Game

بایگانی

  • بهمن 1394 1
  • دی 1394 2
  • آذر 1394 1
  • آبان 1394 9
  • مهر 1394 8
  • شهریور 1394 9
  • مرداد 1394 7
  • تیر 1394 9
  • خرداد 1394 8
  • اردیبهشت 1394 11
  • فروردین 1394 7
  • اسفند 1393 21
  • بهمن 1393 10
  • دی 1393 16
  • آذر 1393 15
  • آبان 1393 13
  • مهر 1393 18
  • شهریور 1393 33
  • مرداد 1393 16

جستجو


آمار : 14714 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • خطر! جمعه 16 بهمن 1394 22:40
    اخلاق بدیه. جامعه گریزیه اسمش؟ آشناگریزیه؟ هر چی که هست اسمش، بد چیزیه. از یه جا به بعد به خودت میای و میبینی صفحه گوشیت پر شده از پیامایی که میخوای جواب بدی ولی واقعا نمیدونی چی باید بگی، از یه جا به بعدم حوصله هیچ کسو نداری فقط میخوای بشینی پشت میزت و تست فیزیک بزنی و سینا حجازی و محسن چاوشی گوش بدی و دنیات خلاصه...
  • بعد همین ماها آینده مملکتیم؟! شنبه 12 دی 1394 16:48
    دو ساله دانش آموز تجربیم بعد اون روز که مغز گوسفندو گذاشتن جلوم واسه تشریح، همه ی تفکراتی که از مغز و اندازش و هیبتش داشتم به فنا رفت. یعنی شما بگو قد یه کف دست میشد؟ نه بگو میشد؟ بعد دانشمندا از تو این یه ذره هیپوتالاموس و هیپوفیز و بطن و کوفت و زهرمار کشیدن بیرون؟ ما که همون اول اسکالپلو برداشتیم مغزو به دو قسمت...
  • یه عمر سرکار بودیم حاجی... چهارشنبه 9 دی 1394 23:24
    نشسته بودیم زمان درمون کنه دردمونو، که زمان بگذره و یهو به خودمون بیایم و تموم شده باشه. ولی زمان فقط گرد و خاک میشونه روش و یه فوت کافیه واسه پاک کردن همه ی گرد زمان.
  • حالا ما به رو خودمون نمیاریم باس یه عده هی پرروتر بشن؟! دوشنبه 23 آذر 1394 21:35
    دیدین یه عده رو که هرچی هی میگی عب نداره این دفعه دیگه فهمید و تکرار نمیکنه دوباره، از فردا دوباره روز از نو روزی از نوئه. یعنی میگم من در مواجهه با این افراد به جایی رسیدم که هرجا این اومده من به طور محسوسی رفتم دومتر اونورتر واسه هرکوفتی که دارم انجام میدم و خو وقتی طرف دوباره میاد جایی که نشستی و میگه "من...
  • از این روزهای ابری چهارشنبه 27 آبان 1394 16:19
    بعضی روزها را نمی شود توصیف کرد. نمی شود گفت آنجایش که فلان اتفاق افتاد. فقط در یک لحظه کل روزت را مرور میکنی و یک لبخند نقش میبندد روی لب هایت. یک لبخند که همراه با خودش حس برفی که از پشت پنجره بر روی درختان پاییزی می ریزد را دارد. که یادآور خط خطی کردن دفترت و هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه کردن است که بتوانی زیر...
  • I'm on my way! سه‌شنبه 26 آبان 1394 23:25
    راضیم از این خستگی های خوب. از این خستگی هایی که صبح تا شب بدون وقفه ادامه دارند. از این خستگی هایی که باعث می شوند همین که سرت را میگذاری روی بالش خوابت ببرد. از این هایی که باعث می شوند میان درگیری های روزانه ات یک لحظه بایستی، به بازتاب تصویرت در شیشه نگاه کنی و همراه با آهنگی که داری زیر لب زمزمه می‌کنی بخندی و از...
  • بیا با هم بخندیم زیر برف-باران شنبه 23 آبان 1394 20:46
    و بارانِ شدید بود و من و پالت که میخواند "آبی‌ست چیزی روشن در چشم هایت" باران به برف تبدیل شد و پالتویم سفید شد از دانه دانه های برف. پالت هنوز میخواند: "چیزی تا صبح فردا نمانده، ماییم و صد قصه ی نخوانده" و من می خندیدم زیر برف-باران.
  • و این آدم های حرفِ دلشان را بگو...! شنبه 23 آبان 1394 20:18
    الان که دارم این ها را می نویسم، زیست جلویم باز مانده و هیچ ایده ای ندارم مغز از چه قسمت هایی تشکیل شده منتها با خودم فکر کردم باید این را بنویسم. مهم نیست چقدر این فصل زیست سخت و خوب باشد و هوارهوار کار ریخته باشد سرم، باید این را بنویسم. از این نوشتنی هایی که ماه ها دست دست کردم برای نوشتنش که یک چیز خوب دربیاید و...
  • و من همیشه زیر بارون می خونم شنبه 16 آبان 1394 15:37
    و یهو امروز متوجه شدم. همه این مدت منتظر بودم که یکی بیاد بپرسه "چی شد؟" و من تند تند واسش توضیح بدم و نفس کم بیارم و بریزم بیرون همه اون چیزایی که دلم میخواست واسه یکی تعریف کنم و خب...فرد موردنظر نبود. ولی امروز که یهو پرسید چی شد که...؟" شروع کردم به حرف زدن و یهو دیدم داره کمتر میشه اون دردی که این...
  • The Imitation Game جمعه 8 آبان 1394 22:48
    - اون چیه که داری میخونی؟ +درباره رمزنگاریه. - مثل پیغام های مخفیانه؟ +مخفیانه نه. قسمت معرکه‌ش همینه.پیغام هایی که هرکس میتونه ببینه ولی هیچکس منظورش رو نمی فهمه مگر اینکه کلیدش رو داشته باشی. - این چه فرقی با حرف زدن داره؟ +حرف زدن؟ - وقتی که مردم با همدیگه صحبت میکنن، هیچ وقت نمیگن منظورشون چیه. اونا یه چیز دیگه...
  • از این شاهکارها... پنج‌شنبه 7 آبان 1394 23:23
    1984 رو خوندم. از همون موقع که تونستم چارتا کتاب درس حسابی بخونم میدونستم باید بخونمش و بالاخره رسید زمانش. هیچی مثل این نخونده بودم قبلا. که ده صفحه بخونم و نیم ساعت فکر کنم. این کتاب مجبورت میکنه فکر کنی و واسه منی که قورت میدم همه ی کتابارو، ده روز طول کشید خوندن این کتاب. جمله به جمله، کلمه به کلمه، مجبور میشدم...
  • و شاید کسی که سال ها جلو چشمت بوده... پنج‌شنبه 7 آبان 1394 22:35
    You know when sometimes you meet someone so beautiful and then you actually talk to them and five minutes later they're as dull as a break? Then there is other people, when you meet them you think, "Not bad. They're okay." And then you get to know them and their face just sort of becomes them. Like their...
  • صرفا جهت اطلاع! جمعه 1 آبان 1394 00:06
    هیچ وقت خودم رو مجبور به نوشتن نکردم. از اون دسته آدمایی نیستم که بتونن دفترچه خاطرات نگه دارن و بنویسن جزئیات زندگیشون رو. یهو دیدی یکی از دفترام رو برداشتم و یه چیزی گوشه ی صفحه ی سومش نوشتم. یا بخش یادداشت های گوشیم رو وا کردم و یه خط نوشتم. وبلاگ نوشتنمم دقیقا همینه. نمیتونم کاریش بکنم و سعیم کردم ولی هروقت خودم...
  • و همانا با این بو می شود مرد! پنج‌شنبه 30 مهر 1394 23:55
    بوی هات چاکلت داغِ میون دستام تو یه هوای سرد...
  • و چیزهایی هست که نمیدانی_2 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 23:08
    دندونم درد میکنه. این آدمایی که چشم امیدشون به توئه و به زبون نمیارن ولی وقتی نگاهت میکنن انگار میخوان بزنن رو شونت و بگن " تو میتونی. من مطمئنم." و باعث میشن آدم با خودش بگه "هی! تو نباید کم بیاری. میتونی ادامه بدی و باید ادامه بدی." این آدما ته نگاهشون پر از اعتماده. اعتمادی که به مرور به وجود...
  • یک جفت کفش رفتنی... چهارشنبه 22 مهر 1394 16:20
    کفش ها نقش مهمی در زندگی من دارند. یک جورهایی من همه ی آدم های دور و برم را با کفش هایشان می شناسم و دقیقا نمی دانم این از کی شروع شد و چگونه شروع شد اما از یک روزی به بعد معلم ورزش بود و کفش های مشکی اسپرتش، رفیقی بود و کفش های مشکی و قرمزش، سمیر بود و کفش آبی و سفید کتونیش. و وقتی دنبال کسی هستم یا حتی می خواهم از...
  • باز دوباره صبح میشه... پنج‌شنبه 16 مهر 1394 22:28
    من آدم چنگ زدن به بهانه های خوشبختیم. حتی تو بدترین روزای زندگیمم باور داشتم که هنوز میشه ادامه داد و هنوز امیدی هست. که هنوز میتونم با کاکائو و کتاب و اپیزودای داکتر هو زنده بمونم و زندگی کنم. که هنوز میتونم بلند بلند آهنگ بخونم و سر سوزنی اهمیت ندم که صدام چقدر مزخرفه. که هنوز میتونم هرروزو با حرف زدن با پوسترای...
  • و همه ی این آدم های دلنشین... جمعه 10 مهر 1394 20:58
    نمایشگاه کتاب خیلی حس خوبی داره. یعنی از همون روزای بچگی که بین غرفه ها دنبال نارنیا می گشتم حس خوب عجیبی داشت. از همون روزایی که چشمام می چرخید دنبال "ماجراهای بچه های بدشانس" یه جور خنکی خاصی توش بود که قدم میزدم بین کتابا و واسه یه لحظه انگار فراموش میشد همه ی دنیای اون بیرون. امروز که داشتیم می چرخیدیم...
  • even in the darkest of times... پنج‌شنبه 9 مهر 1394 22:11
    نم نم بارون میزنه، Eric Clapton تو گوشم میخونه: " but I miss you most of all، my darling when autumn leaves start to fall" و یه برگ زرد از درخت جدا میشه و میوفته جلوی پام.
  • از این موقعیت های سخت... جمعه 3 مهر 1394 21:47
    آدم لجبازیم ولی دیگه شورشو درنمیارم. الان سر یه اتفاقی باید شورشو دربیارم و می دونم طرف مقابلم از اون آدمای لجبازِ نفهمِ "هیچ ایده ای در مورد مذاکره ندارم"ـه. اگه لجبازیه ادامه پیدا کنه، اوضاع سخت میشه و نمیدونم طرف چقدر میتونه بچه باشه تو این ماجرا و جالب اینجاست کاملا میدونه حق با منه ولی خیلی ریلکس برخورد...
  • و هیچ وقت نمیشه گفت "از این بیش تر نمیتونم مسلح بشم" جمعه 3 مهر 1394 21:25
    .You want weapons? We're in a library !Books .The best weapons in the world! This room's the greatest arsenal we could have .Arm yourselves
  • همه ی این کارایی که یه جور قانونه بین خودمون و دنیامون... سه‌شنبه 31 شهریور 1394 23:37
    ردیف کردن کاغذای کلاسور، نوشتن اسمم رو دفترای نو، قرار گذاشتن با خودم که امسال سر خودکارام جویده نشن...
  • نشونه هایی از گذشته... سه‌شنبه 24 شهریور 1394 23:41
    این وقتایی که داری وسایل کمدتو جابه جا میکنی و یهو اون لا به لا یه نشونه از گذشته میخوره به چشمت و پرت میشی به اون وقتا. دو روز پیش بعد از تمیز کردن اتاق دوتا از بهترین اسباب بازیای بچگیم رو پیدا کردم. یکیشون سنش از منم بیش تره و از وقتی چشم باز کردم با من بوده. همه ی اون سالایی که قد می کشیدم، اونم یه گوشه اتاق نشسته...
  • اون جاش که تصمیم میگیری یه اشتباه رو دوبار تکرار نکنی... شنبه 21 شهریور 1394 19:19
    روزی که شروع کردم به دیدن این انیمه، فکر نمی کردم اینقدر خفن باشه و بتونه مجذوبم کنه. انیمه زیاد ندیدم راستش. اون چندتاییم که دیدم زمین و زمان و انیمه بینای خفن تاییدشون کردن. واسه این یکیم وقت نداشتم و نمی خواستم ببینمش ولی اسم خوبی داشت. از اون اسما که هی فضولیت نمیذاره آروم بگیری که "چرا اینه اسمش؟ جریان...
  • و همانا تغییر از مشکل ترین کارها بود... جمعه 20 شهریور 1394 12:10
    پرشین بلاگ خوب بود، بزرگ بود ولی زیبا نبود.[:جیگر] :D بیکارم خودتونید. بدون آرشیو نمی تونستم کوچ کنم. به هرحال فعلا نشستم منتظر که به این سیستم جدید عادت کنم و آرمینا میتونه بره خوشحال باشه. :D پنی یک: ولی این سیستم فونت واقعا رو اعصابه.
  • سی و دو دقیقه! شنبه 14 شهریور 1394 23:35
    یکهو اس ام اس می دهد که "زنگ بزنم حرف بزنیم؟" چند دقیقه ای دست دست میکنم تا "کورو سنسی" آخرین دیالوگ این قسمتش را بگوید و جواب میدهم "زنگ بزن." زنگ می زند و سی و دو دقیقه حرف می زنیم. سی و دو دقیقه ای که خود خودم بودم بدون هیچ وانمود کردنی. سی و دو دقیقه ای که از هرکسی و هرچیزی حرف زدیم....
  • غر می زنیم! دوشنبه 9 شهریور 1394 23:16
    من معمولا آدم "تلافیشو بعدا سرت درمیارم"‌ ـی نیستم. یعنی یادم نمی آید که کاری را انجام داده باشم در جهت گرفتن انتقام. من در این زمینه ها حافظه ام از ماهی قرمز هم کمتر است و هیچ وقت سر این که فلانی فلان روز سال فلان جور با من حرف زد، برای سال ها ننشسته ام حرصش را بخورم و نقشه بکشم برای تلافی کردنش. که هی...
  • همه ی این روزای ابری شنبه 7 شهریور 1394 21:05
    یه جور خوبی داره رعد و برق میزنه و بارون میباره که آدم یادش میره همه ی اون روزای گرم تابستونیو! یادش میره و فقط دلش میخواد بشینه پشت پنجره و صدا و تصویر رعد و برقا رو تطابق بده و رنگاشونو بشمره. دلش میخواد بشینه و زل بزنه به سر خوردن قطره ها رو شیشه.
  • یعنی‌ می‌خوام بهت بگم زندگی‌ هنوز خوشگلیاشو داره پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 22:45
    راننده تاکسیه همه پولارو ریخت رو زانوش و دنبال یه پونصدی سالم گشت. وقتی پیدا نکرد یکی از پونصدیا رو که یه تیکش پاره شده بود برداشت و گفت "الان با چسب درستش میکنم." یه لحظه فکر کردم "چسب؟ چسب از کجا میخواد بیاره؟" که دستشو دراز کرد و جاچسبی [همینه دیگه؟] رو که گذاشته بود گوشه داشبرد برداشت.
  • بعدشم پاییز میاد و یه عالمه هوای خوب! یکشنبه 1 شهریور 1394 22:40
    مثلا میشد یه تیکه از هوا رو آپلود کنم واستون؟ پنی یک: یه لحظه فکر کردم اگه مقاومت نکنم در برابر باد شاید ببرتم با خودش حتی. ایده ی خوبیه! :D بعد نوشت: الان متوجه شدم که وبلاگ یه ساله شد. من که عاشق بلندتر شدن آرشیو این بغلم. اصن آدم احساس خفن بودن میکنه شدید!
  • 214
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 8