کفش ها نقش مهمی در زندگی من دارند. یک جورهایی من همه ی آدم های دور و برم را با کفش هایشان می شناسم و دقیقا نمی دانم این از کی شروع شد و چگونه شروع شد اما از یک روزی به بعد معلم ورزش بود و کفش های مشکی اسپرتش، رفیقی بود و کفش های مشکی و قرمزش، سمیر بود و کفش آبی و سفید کتونیش.
و وقتی دنبال کسی هستم یا حتی می خواهم از کسی دوری کنم چشمم به زمین است و دنبال یک جفت کفش آشنا. کفش هایی که باعث می شوند ردشان را بگیرم و برسم به آدم های زندگیم و کفش هایی که باعث می شوند سر بچرخانم و آرام آرام دور شوم و یا همین طوری خیره به زمین بمانم به امید یک جفت کفش دوست داشتنی. یک جفت کفش که باعث نشوند لب ورچینم وغم عجیبی بنشیند پشت چشمانم.
کفش های زیادی در زندگی ام آمده و رفته اند. آل استارها، پاشنه بلندها، [از آن جایی که دسته بندی کفش ها در مغزم همیشه دو دسته بوده، کتونی و غیر کتونی، نمیدانم به بقیه کفش ها چه اسمی میتوان نسبت داد] کفش های گرد و خاک گرفته، کفش های نو. و بالاخره روزی خواهد رسید که باید دل کند. باید رها کرد و اجازه داد کفش ها هم راه خودشان را بروند. بعضی هایشان هدف خودشان را دارند و بعضی دیگر فقط کاری در این جا ندارند.
آن روز رسیده و باید دل بکنم. دل بکنم از یک جفت کفش سیاه و فیروزه ای. اجازه بدهم راه خودشان را پیدا کنند و خدا را چه دیدی؟ شاید چند وقت دیگر سر و کارشان این طرف ها بیفتد.