اخلاق بدیه. جامعه گریزیه اسمش؟ آشناگریزیه؟ هر چی که هست اسمش، بد چیزیه. از یه جا به بعد به خودت میای و میبینی صفحه گوشیت پر شده از پیامایی که میخوای جواب بدی ولی واقعا نمیدونی چی باید بگی، از یه جا به بعدم حوصله هیچ کسو نداری فقط میخوای بشینی پشت میزت و تست فیزیک بزنی و سینا حجازی و محسن چاوشی گوش بدی و دنیات خلاصه بشه تو همینا. از یه جا به بعد دیگه جواب هیچ کسو نمیدی، بعد یه مدت دیگه هیچ کس بهت پیام نمیده و میتونی راحت بشینی پشت میزت به تست زدن. بعد با خودت فکر میکنی همه اینا از کجا شروع شد؟ چی شد که جامعه گریز شدی؟
من میترسم. من میترسم که دوباره آدمای اطرافم آسیب ببینن، زخمی بشن و من دلیلش باشم. بدیه یه نارنجک متحرک بودن اینه که هرلحظه ممکنه منفجر بشی و تا شعاع یه کیلومتریت نابود کنی همه کس و همه چیز رو. که دوباره یهو به خودت بیای و ببینی هیچ کس نیست تا یه کیلومتریت و بقیم از صدای انفجار فرار کردن ده کیلومتر اونورتر. یا انفجار تو رو پرت کرده ده کیلومتر اینورتر. نمیدونم. فقط نمیخوام دیگه هیچ کس به خاطر من بشکنه، مطلقا هیچ کس.
الان که دارم این ها را می نویسم، زیست جلویم باز مانده و هیچ ایده ای ندارم مغز از چه قسمت هایی تشکیل شده منتها با خودم فکر کردم باید این را بنویسم. مهم نیست چقدر این فصل زیست سخت و خوب باشد و هوارهوار کار ریخته باشد سرم، باید این را بنویسم. از این نوشتنی هایی که ماه ها دست دست کردم برای نوشتنش که یک چیز خوب دربیاید و حرفی داشته باشم برای گفتن و الان یکهو فهمیدم چه باید بنویسم.
استادهای زیادی داشته ام، در زمینه های مختلف و همیشه خدا، به جز یکی دو مورد، طرف از من و اجداد من هم گیج تر بود و کلا شوت میزد. همیشه شک داشتم به گفته های معلم ها و تا ته و توی قضیه را درنیاورده ام آرام نگرفته ام. ولی از جلسه ی اولی که ایستادم وسط کلاس ویولن و نت هایم را مرتب کردم فهمیدم. فهمیدم که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. که این یکی می فهمد، زیاد هم می فهمد. نمی خواست فقط یک مشت چرت و پرت و چهارتا آفرین و "چرا تمرین نکردی؟" تحویلم بدهد و بعد خوش آمدی. مشکلم را ریشه یابی می کرد و پیگیرش میشد. روزهایی بوده که خسته و کوفته از سر یک کلاس دیگر نفس نفس زنان رسیده ام به کلاس و دیده، از کنارش رد نشده و برای جلسه بعد تمرین های کمتری را ازم خواسته است. هیچ وقت آنقدر ناامیدم نکرد که با خودم بگویم "شت! بیا اینم یه کار دیگه که گند میزنم توش!" و باعث شود کنار بگذارم ویولن را. و نه آنقدر تعریف کرده که مهم نباشد برایم. که "خوب بود" هایش ارزش داشته باشد و تمام طول کلاس منتظر باشم بشنوم "قابل قبول بود" و خب وقتی این آدم در پایان کلاس بگوید "خیلی خوب بود این هفته" آدم دلش غنج میرود و روزش ساخته می شود.
امید الکی دادن یکی از کارهاییست که سعی کرده ام نه به کسی بدهم و نه از کسی قبولش کنم. اکثرا برایم مهم نبوده که استادها چه می گویند و هیجده برایشان کافیست یا نه؟ همین که آن بالا یک بیستی هست و من میدانم که هیجده برایم کافی نیست یعنی تمام شده. یعنی تلاش بیش تر برای رسیدن به چیزی که عمری همه فکر می کردند دست نیافتنیست.
و خب...یکی از بهترین لحظه های زندگیست وقتی که این آدم های حرفِ دلشان را بگو ازت تعریف می کنند. در این لحظه ها آدم یک نفس راحت میکشد و یک منحنی کشیده می شود روی صورتش. یکی از آن خوبهاش...!
- اون چیه که داری میخونی؟
+درباره رمزنگاریه.
- مثل پیغام های مخفیانه؟
+مخفیانه نه. قسمت معرکهش همینه.پیغام هایی که هرکس میتونه ببینه ولی هیچکس منظورش رو نمی فهمه مگر اینکه کلیدش رو داشته باشی.
- این چه فرقی با حرف زدن داره؟
+حرف زدن؟
- وقتی که مردم با همدیگه صحبت میکنن، هیچ وقت نمیگن منظورشون چیه. اونا یه چیز دیگه میگن و انتظار دارن که دقیقا بفهمی چه منظوری داشتن ولی من هیچ وقت نمی فهمم. خب چجوری این فرق داره؟
1984 رو خوندم. از همون موقع که تونستم چارتا کتاب درس حسابی بخونم میدونستم باید بخونمش و بالاخره رسید زمانش.
هیچی مثل این نخونده بودم قبلا. که ده صفحه بخونم و نیم ساعت فکر کنم. این کتاب مجبورت میکنه فکر کنی و واسه منی که قورت میدم همه ی کتابارو، ده روز طول کشید خوندن این کتاب. جمله به جمله، کلمه به کلمه، مجبور میشدم وایستم و فکر کنم. و خب یه جاهایی واقعا نمیتونستم ادامه بدم. حجم مطالبی که ذهنم باید تجزیه و تحلیل می کرد اونقدری زیاد میشد که نمی کشیدم و مجبور میشدم ادامه ندم.
و تموم این مدت کورسوی امیدی داشتم که مثل بقیه کتابا، یه اتفاق خوب میوفته. یه چیزی که بتونی بهش چنگ بزنی و با خودت بگی "اینه!" و کتابو ساعت هفت و نیم صبح، بین یه عالمه سر و صدا و مسئله ی ریاضی و آدمایی که میومدن و میرفتن و میپرسیدن "چی داری میخونی؟ موضوعش چیه؟" تموم کردم و اونقدر مشتاق بودم که جواب هیچکدوم رو نمی دادم و فقط کلمه ها رو می بلعیدم برای تموم کردن کتاب. و اگرم میخواستم جوابی بهشون بدم چی باید میگفتم؟ کتاب تموم شد و کل زنگ ریاضی رو مات و مبهوت خیره مونده بودم به تخته. کلمه ها از جلوی چشمم رد میشدن، دوگانه باوری، جرم اندیشه، ناظر کبیر. و بعد از دوساعت فکر کردن مغزم داشت منفجر میشد.
شاهکار بود. باعث میشد فکر کنی و من عاشق فکر کردنم.عاشق درست و پنجه نرم کردن با مسئله های سخت و تلاش برای فهمیدنشون. کتابای معدودی هستن که آدم بعد از خوندشون حس میکنه یه چیزی فرق کرده. الان بیش تر میفهمه، بیش تر حس میکنه و 1984 از این کتابا بود.
از این کتابای بی نظیر...
کفش ها نقش مهمی در زندگی من دارند. یک جورهایی من همه ی آدم های دور و برم را با کفش هایشان می شناسم و دقیقا نمی دانم این از کی شروع شد و چگونه شروع شد اما از یک روزی به بعد معلم ورزش بود و کفش های مشکی اسپرتش، رفیقی بود و کفش های مشکی و قرمزش، سمیر بود و کفش آبی و سفید کتونیش.
و وقتی دنبال کسی هستم یا حتی می خواهم از کسی دوری کنم چشمم به زمین است و دنبال یک جفت کفش آشنا. کفش هایی که باعث می شوند ردشان را بگیرم و برسم به آدم های زندگیم و کفش هایی که باعث می شوند سر بچرخانم و آرام آرام دور شوم و یا همین طوری خیره به زمین بمانم به امید یک جفت کفش دوست داشتنی. یک جفت کفش که باعث نشوند لب ورچینم وغم عجیبی بنشیند پشت چشمانم.
کفش های زیادی در زندگی ام آمده و رفته اند. آل استارها، پاشنه بلندها، [از آن جایی که دسته بندی کفش ها در مغزم همیشه دو دسته بوده، کتونی و غیر کتونی، نمیدانم به بقیه کفش ها چه اسمی میتوان نسبت داد] کفش های گرد و خاک گرفته، کفش های نو. و بالاخره روزی خواهد رسید که باید دل کند. باید رها کرد و اجازه داد کفش ها هم راه خودشان را بروند. بعضی هایشان هدف خودشان را دارند و بعضی دیگر فقط کاری در این جا ندارند.
آن روز رسیده و باید دل بکنم. دل بکنم از یک جفت کفش سیاه و فیروزه ای. اجازه بدهم راه خودشان را پیدا کنند و خدا را چه دیدی؟ شاید چند وقت دیگر سر و کارشان این طرف ها بیفتد.
روزی که شروع کردم به دیدن این انیمه، فکر نمی کردم اینقدر خفن باشه و بتونه مجذوبم کنه. انیمه زیاد ندیدم راستش. اون چندتاییم که دیدم زمین و زمان و انیمه بینای خفن تاییدشون کردن. واسه این یکیم وقت نداشتم و نمی خواستم ببینمش ولی اسم خوبی داشت. از اون اسما که هی فضولیت نمیذاره آروم بگیری که "چرا اینه اسمش؟ جریان چیه؟" و اینا. این انیمه می خندونتتون، به فکر میندازتتون و باعث میشه یه عالمه چیز درمورد "آدم کشی" یاد بگیرین. :D
کارما آکابانه تو قسمت دوم خودشو نشون میده و از همون لحظه ی اول که دیدمش با خودم گفتم "چه خفن!". و خوب فکر نمی کردم بتونه از اینم خفن تر بشه. ولی بعد از امتحانات نهایی، بعد از شکست تلخش، بعد از حرفای تلخ تری که کورو سنسی بهش میزنه، میکشه عقب و فکر میکنه. فکر میکنه که کجای کارش اشتباه بوده؟ که کجا رو اشتباه رفته که الان باید این خفتو تحمل کنه؟ جالب اینه که قبل امتحانا کورو سنسی بهش میگه که یه کم بیش تر درس بخونه و کارما معتقده که تا همینجاشم زیاد خونده.
گذشته از همه اینا من مبارزشو خیلی دوست داشتم. با یه قاتل حرفه ای رو در رو میشه و مثل همیشه هرچی دلش میخواد بارش میکنه. بچه ها میخوان جلوشو بگیرن که معلمشون جلوشونو می گیره. و میذاره کارمایی که الان خیلی خفن تر شده خودشو نشون بده.
His chin is down. So far he has been showing off his swagger with his chin in the air, looking down on opponents. But this is different. His words may be rough as ever…but his eyes are looking straight ahead, alert observing his foe head on
این تیکه از انیمه یکی از بهترین چیزایی بوده که تو عمرم دیدم. این دست کم گرفتن حریف، این که سرش همیشه بالا بوده، خیلی واسم اتفاق افتاده و خیلی قابل درک بود واسم. این که یاد می گیری از حریفت بهتر نیستی و حتی ممکنه ضعیف ترم باشی. ولی این قدرت نیست که برنده رو تعیین میکنه...
من معمولا آدم "تلافیشو بعدا سرت درمیارم" ـی نیستم. یعنی یادم نمی آید که کاری را انجام داده باشم در جهت گرفتن انتقام. من در این زمینه ها حافظه ام از ماهی قرمز هم کمتر است و هیچ وقت سر این که فلانی فلان روز سال فلان جور با من حرف زد، برای سال ها ننشسته ام حرصش را بخورم و نقشه بکشم برای تلافی کردنش. که هی منتظر لحظه ی مناسبش باشم که "الان یه چیزی میگم که تا کجاش بسوزه." اکثرا فردای فلان روز یادم رفته که فلانی فلان جور با من حرف زده. [مثلا حتی یک نفر که جای این فلان ها را بگیرد.]
ولی بعضی اتفاق ها از یاد آدم نمی روند. هرچقدر هم ماهی قرمز باشی و خوش بین، یادت نمی رود. یادت نمی رود که چطور بعضی ها ذوقت را در نطفه خفه می کنند و تو با خودت قسم می خوری که دیگر هیچ وقت، هیچ وقت! هیچ فیلم، کتاب یا هرچیز ذوق کردنی دیگری را با آن ها به اشتراک نگذاری. قسم می خوری که دفعه ی بعدی که خواستند درباره ی ذوقیاتشان حرف بزند، هی خیره شوی به نقطه ای در دوردست ها و مثل این فیلم های کمدی بی علاقگیت را یک جور ضایعی نشان بدهی. ولی می دانید؟ نمی شود. چون این افراد همان طور که از سطرهای قبلی پیداست ذوقیاتشان به تعداد انگشتان دست هم نمی رسد و بیش تر این تعداد جز ذوقیات بیشمار من هم هست.
و یک نکته دیگر. آقا بعضی از این مردم چقدر غر میزنند. "اون جا کوچیکه. این جا بارون اومده نم داره. اون جا حسینقلی خان ننشسته من نمیام. این جا من خاطره ی بد دارم از بچگیم. اون جا هیچ ایرادی نداره فقط من دوسش ندارم." یعنی آدم در کل ساعات معاشرتش با این افراد فقط پوکرفیس به دوربین خیره می ماند که "به کدامین گناه حقیقتا؟"
زندگی همونه فقط دیگه کسی نیست که گوش بده به تندتند حرف زدنای من.