چیزهایی هست که نمیدانی

*یه چیزاییم هست که نمیشه درموردشون حرف زد، در موردشون نوشت. فقط میشه درموردشون فکر کرد و فکر کردن بهشون فقط دیوونت میکنه. و تو میمونی با یه دنیا حرفای نگفته که هرروز دارن تلنبار میشن رو هم و مچالت میکنن. که نه میتونی غرق بشی توشون، نه میتونی رهاشون کنی. که نه با خط خطی کردن دفتر، نه با آهنگ گوش کردن، نه با فیلم دیدن، نه با کتاب جدید خوندن از بین نمیرن. همون جایی که هستن میمونن و بعضی وقتا هجوم میارن سمتت که یه وقت فکر نکنی رفتن. پشت هرچیزی قایم میشن، یه گردنبند که هفته پیش از گردنت باز کردی و الان تو کمده، یه تیکه زمین آسفالت، یه جمله از یه فیلم کمدی حتی.

 

** از یه جایی به بعد دیگه بحث نمیکنی. سعی نمیکنی اثبات کنی که همه یه طرز فکری دارن و قرار نیست تو با طرز فکر بقیه پیش بری. از یه جایی به بعد ساکت میشی و میذاری فکر کنن که بردن. که تو قانع شدی که "آره! حق باتوئه!". دیگه سعی نمیکنی بفهمونی که "بابا! نمیخواین مثل من دنیا رو ببینین؟ خو نبینین! فقط بذارین زندگی خودمو بکنم. بذارین طرز فکرم واسه خودم باشه نه یه چیز کپی پیست شده." 


رادیو چهرازی

رفتیم پایین صندلی وایسادیم به مدیریت گفتیم

"ببخشید عزیزم میشه عوض شین؟"


صحبتی با خدامون!

حالا ما خودمون کم در کشمکشیم، توام هی نسخه های اورجینال آرزوهایی که یه عمره قایم کردیم اون پشت مشتای قلبمون رو شبا بنداز تو خوابامون!


بیا با هم این شهر را کشف کنیم!

آن لحظه ای که فیلم شروع شد و تو گفتی "این مانتوها رو دیدی مد شده؟" و من خندیدم.

آن لحظه ای که آن مرده که چند ردیف جلوتر نشسته بود یک جعبه شیرینی را خورد و من و تو هی می خندیدیم که "مگه چقد جا داره؟"

آن لحظه هایی که هردو ساکت می شدیم و موسیقی فیلم ما را با خود می برد، می برد به دوردست ها.

آن لحظه ای که شش نفر از تماشاچی ها بلند شدند و رفتند، مطمئنم تو هم به اندازه ی من ناراحت شدی. که چطور جرات می کنند فیلمی را تا آخر نبینند و قضاوتش کنند.

آن لحظه ای که چشمانت برق زدند بعد از دیدن پیکسل. که فهمیدی پیکسل را.

آن لحظه ای که با هم پاستیل خوردیم، با هم کشف کردیم و من فهمیدم تو چقدر بهتر از من فیلم را فهمیدی. حتی با این که دلت می خواست یک فیلم دیگر ببینیم.

آن لحظه ای که فهمیدم تو هنوز هم همان مائده ای. همان مائده ای که جلد سوم "مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس" ـش را با جلد دوم "نارنیا" ی من عوض می کرد. همان مائده ای که لمونی اسنیکت را می شناخت. بلد بود.

آن لحظه ای که طلبکار نشدی که "این چه فیلمی بود؟ توام با این فیلم انتخاب کردنت!" گفتی "آهنگش چه خوبه!"

تمام آن لحظه هایی که خوشحال بودم. خوشحالی که این روزها کمرنگ شده بود. داشت رنگ می باخت و تو رنگش زدی.


خوشحالی داشتن یک رفیق که موسیقی را بفهمد، فیلم را بفهمد، پیکسل را بفهمد و من را بلد باشد.

 

پاره ای از تجربیات!

در اولین تجربه ی مستقل بودن و از این سر شهر به اون سر شهر رفتن:


1. چسبیدم به میله های بی آر تی.

2. بنا بر توصیه ی مامان که "مواظب کیفت باش" کیف رو بغل کرده و هی دستمو می کردم تو جیبم که از بودن گوشیم اطمینان حاصل کنم.

3. فهمیدم وقتی پیرزن شدم اگه هنوز بی آر تی وجود داشت، نمیتونم ازش استفاده کنم. چون در جوونیم پرش با مانع یاد نگرفتم که بتونم از روی نرده ها به طور خودجوش وارد بی آرتی بشم.

4. بعضی از مردم تاکسی رو با خونه ی خاله/عمه/پسرخاله/ حتی خاله ی عمه ی پسرخاله اشتباه می گیرن.

5. بعضی از مردم میتونن شما رو به حالت mp3 player و حتی فراتر از اون دربیارن!

 

I'm bored!

اگر بخواهم به طور دقیق این روزهایم را توصیف کنم می شود یک کلمه: ول گردی!

 

ول گردی همیشه هم بد نیست به نظر من. هی می چرخی و کاری نداری و آنقدر فیلم و سریال می بینی و کتاب می خوانی و آهنگ گوش میدهی که سیر می شوی. از یک جایی به بعد خودت هم خسته می شوی و دلت می خواهد کاری باشد که خسته ات کند، از آن خستگی خوب ها. آنقدر سریال و انیمه می بینی که خودت می روی دست به دامن کتاب های مدرسه که شما را به جان عمه تان! بیایید و هیجان انگیز باشید و کمی مرا سرگرم کنید. حتی دلتان برای کلاس های زبانتان هم تنگ می شود و دلتان می خواهد مهیمنه یک ریز حرف بزند و شما کاملا بی ذوق و عاری از احساسات سر تکان دهید و او حرصش بگیرد.

 

دلتان می خواهد شب های مدرسه برگردد و شما از شدت خستگی راحت بخوابید، نه مثل الانتان تا ساعت دونصفه شب به دیوار اتاق زل بزنید و آنقدر فکر کنید که سردرد بگیرید.

 

ول گردی هم خوب است. باعث می شود دلتان برای روزهای کار و برنامه ریزی های فشرده و کاسه ی چه کنم چه کنمتان تنگ شود. باعث می شود بروید و دست بچرخانید لابه لای کتاب هایتان و "ژنتیک مندلی" را پیدا کنید و مسئله های "خانواده ای سه فرزند دارد. چه قدر احتمال دارد حداقل یکی پسر باشد؟" را حل کنید.

 

حوصله ام که سر می رود توانایی تبدیل شدن به خطرناک ترینِ آدم ها را دارم. اخلاقم گندتر می شود و به تدریج تبدیل به بی احساس ترین آدمی می شوم که در عمرتان دیده اید. 

 

باید خودم را از این وضعیت بکشم بیرون...

 

وگرنه امروز فردا نقشه ی ی دستبرد به خانه ی شکلات را طراحی می کنم! :D


پنی یک:

 

عنوان را شرلوک هولمز وار در حال شلیک به دیوار بخوانید! :D


Tonight I'm going to be crazy!

قبلنا اینجوری نبودم.

 

قبلنا اگه قرار بود امتحانی باشه، پرسشی باشه، چمیدونم کوییزی، کوفتی، زهرماری باشه من از سه روز قبلش یه جوری برنامه ریزی می کردم که دو روز قبلش تموم شه. آدم خرخونی بودم، هنوزم هستم منتها عوض شده یه چیزی این وسط. اولویتا عوض شدن. من اونی بودم که همه کارامو می کردم، بعد اگه "وقت"ـی می موند، می رسیدم به تفریحاتم. الان می شینم سه اپیزود می بینم یه درس میخونم و در کمال تعجب و حیرت نمره هام همونن و خودم خیلی خوشحال ترم! :D

 

هرکی بهتون گفت قرار نیست عوض بشه و همینه که هست و واقعا از فلان چیز متنفره، قبولش کنین ولی حکش نکنین تو ذهنتون. طرف الاغی بیش نیست. آدم نمیتونه پیش بینی کنه دو ساعت دیگه چه بلایی سرش میاد و بذارین خودمو واستون مثال بزنم. یه سال قبل تو مصاحبه جادوگران گفتم که فیلم نمی بینم. یعنی در دایره ی لغاتم "فیلم دیدن" نمی گنجید. منتها look at me now! سه تا سریالو با هم می بینم و هفته ای نیست که من فیلم نبینم.

 

پس فردا امتحان زبان فارسی دارم که مهم نیست منتها شیمی بعدش که واقعا من نفهمیدم معلمش هدفش چی بود از گند زدن به سال ما مهمه. بلدش نیستم و این وسط یه دوشنبه ی لعنتی هست. کارای زبان و الخ. 

 

میخوام بیدارباش بزنم امشب! یعنی من که بیدار هستم به طور معمول [ و باد تبریز واقعا مزخرفه! های و هوی‌ش گوش فلکو کر میکنه ولی شما بگو یه ذره خنکی. همین روزاست که اون روی خرس قطبیم خودشو نشون بده.] پس یه کار مفید بکنم و با دو نشون یه تیر بزنم! یا با دو تیر یه نشون بزنم! یا حتی به قول آیناز با یه تیر یه نشون بزنم! :))

 

دوتا اپیزود دارم و یه عالمه لغت نخونده و چرا گرامر میتونه همزمان خوب و مزخرف باشه؟!

 

I'm coming!


This is me and I like it!

لیوان چای روی میز رها شده است. به اندازه شش میلی متر، ته استکان چای مانده و من در همه عمرم نشده هیچ مایعاتی را تا ته بخورم. یک جورهایی عادت شده. اصلا هم نمی توانم برایش دلیلی بیاورم. از همان ابتدای زندگی و طفولیت ته لیوان های شیرم همیشه کمی شیر باقی می ماند، ته لیوان های چایم، نسکافه ام.

 

من عادت های خاصی دارم و خب نمی توانم هیچ کس را هم قانع کنم که چرا؟! از وقتی که یادم می آید عادت داشتم زنگ در خانه را بزنم، حتی اگر کلید داشتم، حتی اگر خانه خالی باشد. شده مهمان داشتیم، شده طرف خواب بوده ولی من زنگ خانه را زده ام. 

 

من خودکار خودم را دارم، مقنعه خودم را دارم. منظورم این است که همه خودکار خودشان را دارند، مقنعه خودشان را دارند ولی من نمی توانم بدون خودکار و مقنعه ام امتحان بدهم. یعنی هی یک جای مغزم تکرار می شود که این خودکار تو نیست، این مقنعه تو نیست، الان یه فاجعه ی فرازمینی رخ میدهد!

 

من وسایلم را می شناسم. تک تک خط های بدنه خودکارم، تک تک دوخت هایی که مقنعه ام دارد، تک تک نشانه های موجود روی ماگم. من وسایلم را می شناسم خب؟! من نحوه چیدمان وسایلم را هم می شناسم. میدانم هفت تا کتاب یک ور است و شش تا یک ور دیگر. این چیدمان ها الکی نیستند که. دفعه ی اولی که هردو طرف را هفت تا گذاشته بودم، نصفه شبی کتاب ها ریختند روی سرم وضربه مغزی شدم!

 

پس لطفا دکوراسیون وسایل من را عوض نکنید. نه دکوراسیون کتابخانه ام را، نه دکوراسیون جامدادیم را! این که سلیقه ی شما این را می طلبد که اتاق من خیلی شلوغ است و بهتر است کمی ملایم تر چیده شود دلیل نمی شود که سلیقه ی من هم همین باشد. کمد من شلوغ ترین کمد دنیاست و من همین کمد را دوست دارم. همین که فوری می توانم دستم را بچرخانم لا به لای کاغذها و در عرض دو ثانیه کاغذ موردنظر پیدا می شود. منتها کمد مرتب عذاب آورترین چیز دنیا برای من است. کاغذ مورد نظر را پیدا می کنم منتها وقتی بیرون می کشمش بقیه کاغذها هم می آیند و کمد دوباره می شود شلوغ! پس از اول شلوغ باشد بهتر است که بعدا شلوغ شود!

 

این بود عرایض من! :D

تریپ همه چی آرومه مثلا!

هدفون جدیدم، "جوبی"، که آیناز معتقده واقعا اسم مزخرفی داره و ترجیح میده جودی صداش کنه و هردفعه با "اگه دیگه گذاشتم برش داری!" از سوی من مواجه میشه رو گوشام بود و مانع از ورود هرگونه صدای ترمز زدن و راه افتادن و بوق زدن ماشینا میشد. پِلی رو که زدم سینا حجازی شروع کرد به خوندن. خیلی وقت بود منتظر یه چیز جدید بودم و ببینین! چی میتونه از این جدیدتر باشه؟ آلبوم سینا حجازی! وقتی با اون صداش که به قول بچه ها وقتی میخونه انگار داره میخنده. وقتی میگه " گریه نمی کنم ولی هوا بارونیه، به غصه میخندم حالا این یه هارمونیه" یا وقتی میگه " دِدِدِ دِرفیق دِ نشد، دِدِدِ دِرفیق دِ بخند، بیا باهم آواز بخونیم بالاتو وا کن و چشماتو ببند" دنیا بهتر میشه. یه جورایی راحت تر میشه خندید. راحت تر میشه فکر کرد. راحت تر میشه  آبنبات چوبی رو بندازی گوشه ی لپت و دست رفیقتو بکشی و ببری پرواز کنی باهاش. بعد لبه ی جدول راه بری و اون بگه "همین؟" ولی بعدش خودش راه بیوفته از روبرو پرواز کنه و بخوره بهت و بشه یه پرواز ناموفق! :D

 

من واقعا داره بهم خوش میگذره. آهنگای خوب، فیلمای خوب و یه عالمه بیکاری به مدت یک هفته! یه چیزایی کم هست این وسط مسطا ولی هیچ وقت نمی تونم منتظر باشم تا همه چی رو باهم داشته باشم و بعد خوشحال باشم. ویولن زدنم داره روز به روز بهتر میشه و everything is very good و اینا! :D

 

درختا، درختا، درختا و همانا درختا!

و این هشداری بود برای بقیه مومنان!

"و آنان دوگروه بودند: گروهی که دوان دوان راهی نمایشگاه کتاب شده و کتاب ها را خریده و برگشته و آن چنان که شایسته انسان باایمان است به خواندن آن مشغول شدند و گروه دیگر، کسانی که نمایشگاه کتاب را قورت داده که اجر زیادی شامل این عمل است اما این گروه اجر خود را به وسیله پزهای فراوان و راه انداختن آب دهان بقیه مومنان از بین برده اند و وای بر آنان. که عذاب سخت الهی شامل حال آنان است!"