من آدم چنگ زدن به بهانه های خوشبختیم. حتی تو بدترین روزای زندگیمم باور داشتم که هنوز میشه ادامه داد و هنوز امیدی هست. که هنوز میتونم با کاکائو و کتاب و اپیزودای داکتر هو زنده بمونم و زندگی کنم. که هنوز میتونم بلند بلند آهنگ بخونم و سر سوزنی اهمیت ندم که صدام چقدر مزخرفه. که هنوز میتونم هرروزو با حرف زدن با پوسترای اتاقم شروع کنم. و می دونید چیه؟ مثل همین پیکسل جدیدم که میگه "باز دوباره صبح شد.." باز دوباره صبح میشه و من باور دارم که همه چی بهتر میشه.
ولی یه لحظه های از زندگی هست که دست برمیداری از این چنگ زدن و دلت میخواد خودتو بسپاری به دل تاریک ترین قسمت وجودت که هیچ وقت جرئتشو نداشتی و نخواستی که برسی به اون مرحله. و دست برمیداری که سقوط کنی. اون موقعست که یکی سرمیرسه که یادت میندازه "هی رفیق! تو واسه من ارزش داری. نظرت واسم ارزش داره و من میخوام بشنومش." که دستتو میگیره و میذاره دوباره چنگ بزنی به بهانه های خوشبختیت. که دوباره بشی همون آدم "باز دوباره صبح شد..." و باز زندگی کنی.