-
چنین فرمود فاطمه!:))
دوشنبه 21 مهر 1393 14:25
- دو تا از دندونام که به دنیا اومده بودن....
-
صرفا جهت اطلاع رسانی!
شنبه 19 مهر 1393 22:41
زندم! زندم! بیل و کلنگ آوردن و کوچه رو کندن تا خونه بغلی که خیابون بزنن و اینا، وسط تلفنا رو هم هاپولی کردن و این گونه شد که بی اینترنت شدم فورِ وایل! بعد همین جا باید کمال تشکر و تعظیم و احترام رو از خونه بغلیه داشته باشم که مانع رسیدن خیابون به خونه ما شد، که حوصله بوق بوق ماشین و لایی کشیدن ندارم اصلا، حالا اگه فقط...
-
خوشبختی میباره!
جمعه 11 مهر 1393 22:10
عرض کنم خدمتتون که بعضی روزا حیلی خوبن اصلا، همین جوری یه هویی با همه خستگیاشون و اعصاب خوردیاشون خیلی خوبن! از بارون دم صبح بگم یا دیدن مائده سر آزمون، از این که هنوزم خره خودمه این تفنگداره!:)) از بارون بعد آزمون بگم و دایی که یه اشاره به چتر کرد و خندیدیم که "چتر مال احمقاست!" از رو چال و چوله پریدنامون و...
-
یه کم مهربون تر بنگر بر ما!
پنجشنبه 10 مهر 1393 19:48
کاغذ صورتی که چسبوندم به کمد، یه لبخند گنده سبز رنگ کشیدم روش و کنارشم دو تو لیستم رو نوشتم. بعد کم کم دارم حس می کنم می خواد با همین لبخند کش اومده داد بزنه که "پاشو گمشو سر درست!" با همین شدت و حدت!
-
قاتلان این روزهایمان!_2
پنجشنبه 10 مهر 1393 13:50
در ادامه پست قبل که بسیار گهربار بود، عرض کنم که قاتلان این روزهایمان، سری دو بسیار خوفناک است و شما قضاوت کنید که با وجود اینان دیگه حالی به آدم می مونه؟:دی ادبیات را داشتیم که خوب به نظر می آمد و البته نباید گول ظاهر را خورد که همه اینان فریب دهنگان ما هستند! فقط بگویم که از این معلم هاییست که هی از این شاخه می پرند...
-
بوق، بوق!
یکشنبه 6 مهر 1393 18:42
من خیلی خوشحالم، من نمی دونم چیکار کنم، خوشحالیم داره فوران می کنه! ویولت بودلر برگشته!
-
این است معجزه طبیعت! :D
یکشنبه 6 مهر 1393 18:21
بعله! امروز که در راه بازگشت به خانه با اتوبوس [ بعله! با اتوبوس برگشت می کنیم، منتظر پست های آتی باشید که مخ خورده خواهید شد! ]، فکر نیم نمره ای بودم که سر "اکتین" کم شد و بسیار غمباد گرفته بودم که از اتوبوس پیاده شده و مناظر سرسبز [ در این مورد نیز مخ خورده خواهید شد! ] میدان را دیده و بسیار به وجد آمده و...
-
همه اتفاق های یک هویی!
یکشنبه 6 مهر 1393 18:04
نشسته ام که ایکاش همه روزهای سال همین جوری پیش برود که من درس ها را صد روز قبل تر خوانده باشم و اصلا هم درس خاصی نداشته باشم و الان که نگاه می کنم به کاغذهای صورتی که چسبانده ام به کمدم [ که یکیشان برنامه کلاسیست همراه با یک لبخند که با خودکار مشکی کشیده ام زیرش، دیگری کتاب های درسیست که باید بخرم در این چند روزه از...
-
جایت محکم تر می شود!
شنبه 5 مهر 1393 22:21
خیره شده بودم به کتاب زیست و " آنزیم عمل اختصاصی دارد" ش و به خودمان فکر می کردم، به وضع این روزهایمان. به این که چه قدر خوب کنار آمدیم با اوضاع، اصلا آدم باید مردِ کنار آمدن باشد وگرنه که... مامان در را بست و من از جا بلند شدم. پلی لیست را زیر و رو کردم و "رنگ" سینا حجازی را گذاشتم و شانه و کش...
-
این چنین فرمود سمن!
شنبه 5 مهر 1393 19:41
سمن: شنیدی سهمیه پزشکی دخترا رو چهل درصد کم کردن؟ - نه، چرا؟ سمن: هیچی گفتن بشینن خونه و بزایند شیران نر! - :| سمن: بعد ما می تونیم التماس کنیم که آقا تروخدا ما به دوتاشم میرسیم! - =))
-
:| عزیزانم!
شنبه 5 مهر 1393 19:18
این کنکور یه دردی میندازه به جون آدم که هی میخوای این مطلب چرتا رو نخونی که تو امتحان نمیاد [اعم از بیش تر بدانید] ولی یه صدایی داد میزنه « تو کنکور میاد! »
-
حالا شایدم خودشو زده به خنگی!
جمعه 4 مهر 1393 21:35
مرفه بی درد بودن عیب نیست ولی مرفه بی دردی بودن که فکر می کنه همه مرفه بی دردن عیبه!
-
قاتلان این روزهایمان!
چهارشنبه 2 مهر 1393 22:13
عزیزانم، در این جا حضور رساندم که شرح حال عده ای از معلمان را که تا به حال مفتخر به دیدارشان شده ام، به حضورتان برسانم که مبادا نگرانشان باشین و اختلالی در زندگیتان ایجاد کند که همانا ما از آن ها نیستیم که زندگی مردم را به سخره بگیریم. پنج معلم را تا به حال زیارت کرده و بسی حاجات خود را در این دوره دوروزه گرفته و...
-
انگیزه، امید، باید باشه!
سهشنبه 1 مهر 1393 22:12
نوک انگشتانم تاول زده، کف هر دو دستم رنگی رنگی شده و دفتر قرضی از گوشه میز داد می زند که بیا و بقیه ام را هم رونویسی کن! والتر سرافکنده است از تاول هایی که روی انگشتانم درست کرده و خودکار رنگی هایم عین خیالشان هم نیست و مغرور زل زده اند به من که "تقصیر خودت است که هنوز طرز استفاده از خودکار را بلد نیستی!" و...
-
زشت میشی خره!
سهشنبه 1 مهر 1393 19:08
جعبه را به سویمان دراز کردی و گفتی « مهم نیست ما با هم نباشیم، مهم اینه که قلبمون با همه!» هم من و هم تفنگدار دوم دستمان را دراز کردیم و جعبه های خودمان را گرفتیم. جعبه ی سوم را نیز از جیبت درآوردی و گفتی «اینم مال من!» با بیحوصلگی در جعبه را باز کردم، ملت آن بالا داشتند سر کلاس بندی می جنگیدند و تو سوغاتی مشهد میدادی...
-
یک، دو، سه!
دوشنبه 31 شهریور 1393 15:39
یک عدد دیوونه در تلاش برای استفاده از آخرین لحظات تابستون! پنی یک: ولی من همیشه مدرسه رو دوس داشتم! [ اسمایلی پرتاب دمپایی و گوجه توسط خوانندگان!]
-
پرسه در وبلاگ ها_1
دوشنبه 31 شهریور 1393 11:18
مامان مهمانی دوست دارد. مامان حرف زدن و خندیدن و رقصیدن را دوست دارد. مامان لباسهای قشنگ برای مهمانی خریدن را دوست دارد و همیشه به کمبود لباسهای مهمانی من غر میزند. مامان از هر مهمانی و مسافرت و فعالیت دستهجمعیای لذت میبرد. مامان لباسهای قشنگ دارد و هروقت میپوشد، از نظر من از همهی هم سن و سالها و حتی کوچکتر...
-
می تونن همه زندگی آدم باشن!
جمعه 28 شهریور 1393 18:34
کلاه سفیدمو که لبه های نارنجی داره از ته کمد میکشم بیرون، هدفونمو از کتابخونه بالای کامپیوتر، از روی ورقای آزمونای قلم چی برمی دارم و کولمو از پشت در قهوه ای رنگ اتاق میندازم وسط اتاق. این کوله قبلیم خیلی شبیه یه اژدهای دهن گنده بود، می دونید، هیچ وقت بسته نبود! بنداشو بلند می کنم تا درازتر بشن و کوله بیاد پایین تر،...
-
هذیون های یک کارت ملی!
پنجشنبه 27 شهریور 1393 13:01
کارت ملی دارم! پنی یک: اصلنم نچسبیدم به دیوار بعد دیدنش! پنی دو: قورباغم خودتونید!
-
از سری توانایی ها!
سهشنبه 25 شهریور 1393 18:21
توانایی اینو دارم که از افسردگی برسم به وضعیت خوش خوشانی و از عصبانیت فیل افکن برسم به وضعیت کاملا معمولی! پنی یک: - آیناز ساکت باش میزنم لهت می کنما، حالا بذار توضیح بدم که اگه is رو این جا بیاری.. -
-
تف!
سهشنبه 25 شهریور 1393 12:51
لعنت به وابستگی، از هر نوعش!
-
صحبت یه سال "زندگی"
سهشنبه 25 شهریور 1393 12:25
بابا یه نگاهی به صورت خیسم انداخت و گفت «نگاش کن! انگار آدمش مرده!» ولی بابا نمی دونست که آدمی که مرده، مرده ولی این موضوع فرق می کرد، صحبت یه سال خل بازی و برف بازی و پچ پچای سر کلاسو و مسخره کردن معلما و خنده های دونفری بود. مامان باباها خیلی از چیزا رو میدونن ولی یه سری چیزا رو یادشون میره. یادشون میره دونفری بودن...
-
سرریز غرور و افتخار!
یکشنبه 23 شهریور 1393 21:03
همچین والیبالی، همچین بازیکنایی!
-
آقای خوشتیپِ خلافکار!
شنبه 22 شهریور 1393 22:35
از این فیلم ها که خلافکار و موادفروش خیلی جذاب و خوشتیپ دارند و مردم هم هی تخیلی اند، تخیلی اند می کنند، دیده اید؟ خب من به شما می گویم که مردم خیلی شکر خورده اند و اصلا هم این موضوع زاییده ذهن توانای نویسنده نبوده! من خودم چند وقتست یک خلافکارِ موادفروش را از زاویه ی دید بسیار خوب دیده ام. خب بروید و کشکتان را بسابید...
-
یه روز خوب به روایت تصویر! :)
جمعه 21 شهریور 1393 21:42
زیاد عاشق خودکار رنگی نیستم به هرحال! عاشق آل استارم نیستم که! پوست پلنگ که! چای به معرف حضورتون هست که!
-
دو هیچ به نفع خودم!
جمعه 21 شهریور 1393 11:29
چه معنی داره آدم نفهمه با خودش چن چنده؟ چه معنی داره واقعا؟ سر شبی نمیذارن آدم کپشو بذاره هی رژه میرن رو مخ آدم که چی؟ حالت به هم می خوره از این وضع زندگی کردن و کارات یعنی چی؟ سر صبحی پامیشی انگار پادشاه جهانی یعنی چی؟ تو ماشین عمو نیشت تا بناگوش بازه یعنی چی؟ الان عاشق زندگیتی یعنی چی؟ نه یعنی چی؟
-
جاش خوب بود آخه!
پنجشنبه 20 شهریور 1393 16:03
آدمی هستم که برای گریه کردن به یه جرقه نیازمندم، درست مثل همون وقتی که مامان بدون این که چیزی بگه ساعت یک شب بردمون خونه مامان بزرگینا و من با دیدن مامان بزرگ، با دیدن اون صورتش که هی می خواست داد بزنه «نه امکان نداره!»، مچاله شدم تو بغلش و گریه کردم و دیگه از اون به بعد، هیچ وقت واسه بابابزرگ گریه نکردم.
-
قهرمان اول قصه!
پنجشنبه 20 شهریور 1393 15:00
به موهای دوگوشم نگاهی گذار انداختم و کتاب زبانم را از روی تخت برداشتم و بپر بپر به اتاق برگشتم. مامان موقع بستن موهایم هی غر زده بود که" آروم بگیر یه لحظه خب!" و من طبق عادت همیشگیم که هروقت درباره چیزی غر بزنند، بدتر می شوم، دوباره ادا و اطوار در آورده بودم. مامان اول موهایم را شانه میزد به قصد بافتن ولی من...
-
برای آیندگان_3
چهارشنبه 19 شهریور 1393 16:06
فرزندم، هیچ وقت به آن درجه از خودشیفتگی نرس که فکر کنی صدایت محشر است و از هر تارش هنر می ریزد، به هرحال آدم باید مراعات همسایه ها را هم بکند! پنی یک: حتی اگر صدایت هم محشر بود، دستشویی و حمام جای مناسبی برای تخلیه صوتی نیستند. پنی دو: راستی اگر فکر کنی به عربده زدن، آهنگ خواندن می گویند، خودم با لگد پرتت می کنم در...
-
برای آیندگان_2
سهشنبه 18 شهریور 1393 01:05
فرزندم، گاهی پرده را کنار بزن، دراز بکش کف اتاق و یک شب تا صبح به ماه خیره شو! مثل کاری که منِ دیوانه کردم!