جاش خوب بود آخه!

آدمی هستم که برای گریه کردن به یه جرقه نیازمندم، درست مثل همون وقتی که مامان بدون این که چیزی بگه ساعت یک شب بردمون خونه مامان بزرگینا و من با دیدن مامان بزرگ، با دیدن اون صورتش که هی می خواست داد بزنه «نه امکان نداره!»، مچاله شدم تو بغلش و گریه کردم و دیگه از اون به بعد، هیچ وقت واسه بابابزرگ گریه نکردم.