به موهای دوگوشم نگاهی گذار انداختم و کتاب زبانم را از روی تخت برداشتم و بپر بپر به اتاق برگشتم. مامان موقع بستن موهایم هی غر زده بود که" آروم بگیر یه لحظه خب!" و من طبق عادت همیشگیم که هروقت درباره چیزی غر بزنند، بدتر می شوم، دوباره ادا و اطوار در آورده بودم.
مامان اول موهایم را شانه میزد به قصد بافتن ولی من از اول زندگی هم دو گوش بوده ام، حداقل تا سه چهار سال پیش! آن وقت ها که چتری هایم را کوتاه می کردم و مقنعه سفیدم را سر می کردم، پس گفتم که دو گوش ببندد و خب با این که اولش ناراضی بود، اما بعد از این که آخرین کش را پیچید، برق خوشحالی را در چشم هایش دیدم.
می دانید، مامان هم مثل همه مامان ها دوست دارد دخترش خانم و باکمالات بشود و بفهمد که نیمرو نمک لازم دارد و نیمرو کیک نیست و نباید یه ربع روی گاز بماند ولی به هرحال باز هم بعضی وقت ها آرزوی بچه شدنم را می کند.
اما بابا! بابا هم دوست دارد دخترش خانم بشود اما...من بابایی ام، گفته بودم؟ بابا در عرض یک دقیقه آهنگ موردعلاقه ات را حفظ می شود و بلند بلند می خواند، بابا عکس های دلقک وار می اندازد، من را تا لبه های کوه می برد، می برد جاهای خطرناک! بابا می خواهد به من موتورسواری یاد بدهد، به من بالا رفتن از درخت یاد می دهد و همه کارهای پسرانه ای که دوست دارم و بابا به من قوی بودن را یاد می دهد!
بابا هیچ وقت سر تنبل بودنم، سر اذیت کردنم، سر شلوغ بودنم مثل مامان دعوایم نکرده، فقط نگاه کرده و همان یک نگاه بیش تر از هرچیزی آدم را ساکت می کند.
بابا تو را غافلگیر می کند و می بردت جاهای باحال! از آن جاها که فواره های رنگاورنگ دارد و شبیه کاروانسراهای بیابانی می ماند و تو زیر ماه کامل سر و صورتت را سُسی می کنی و کلی هم میان آن همه آدم به اصطلاح شیک، خل بازی درمیاوری.
به هرحال من یک دختر بابایی ام!:)
دختر ها همه بابایی اند..! :)
اوهوم! :)